زندگینامه
#شهید_حسن_عباسی
🌹🍃تنها پسر غضنفر عباسی در سال ۱۳۳۵در روستای اراء از توابع شهرستان ساری دیده به جهان گشود .بر اثرمشکلات اقتصادی تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی بیشتر ادامه نداد و از آن پس به کارگری ،کشاورزی و ماهیگیری پرداخت.با گرفتن گواهی نامه راننده تاکسی شد.
****************
قبل از سربازی ازدواج کرد.ثمره ی آن چهار فرزند است.دو دختر و دو پسر .بعد از پیروزی انقلاب،جزء افرادی بودمنقضی سال پنجاه وشش بوده و دوباره به خدمت فرا خوانده شدند.حدود شش ماه خدمت را در سیستان و بلوچستان گذراند.با شروع غائله کردستان حدود چهار ماه به آنجا اعزام شدودر سال شصت ویک به استخدام سپاه درآمد.درقسمت تدارکات سپاه مشغول به کار شد.از آن پس دوباره به جبهه های جنوب اعزام شد وپس از بیست ویک ماه و بیست ودو روز ،
🥀در بیست ودوم اسفند شصت وسه در عملیات بدر در شرق دجله،در جزیره مجنون با اصابت تیر به پیشانی اش به شهادت رسید.اولین شهید روستایشان بود.مزارش در روستا اراءانتظار زیارت کنندگان را می کشد.
✨✨✨✨✨✨✨
خواهر شهید می گوید ،زندگی سخت بود ،سخت تر از آن که حسن با سن کم اش نفهمد و بی تفاوت باشد .سال سوم ابتدایی مدرسه را رها کرد .تا غروب می رفت کشاورزی و شبها درس می خواند.جثه ای نداشت .بهش سخت می گذشت تا پنجم بیشتر ادامه تحصیل نداد.
💫💫💫💫💫💫💫
شهید عباسی از زبان دوست شهید.
💫💫💫💫💫💫🌿
حفظ قرآن در حین رانندگی همه فکر می کردندبه خاطر تبرک است یا رفع بلا .خیلی ها از باز بودنش تعجب می کردند.بعضی ها هم می گفتند:بی حرمتی یه لای قرآن باز بمونه.
✨✨✨✨✨✨✨
از گریه در چهلم شهادت شهید زین الدین تا خواب شهادت مادر
✨✨✨✨✨✨✨
یکی دو هفته قبل عملیات بدر ما با تیپ ۲۸ صفر اندیمشک بودیم.شهید عباسی دار خوئین بود.یک شب گفت مادر شهید زین الدین اومده دارخوئین برای بچه های لشگر سخنرانی کنه.به نظرم تازه چند روزی از چهلم شهید زین الدین گذشته بود.ما هم با چند تویوتا از اندیمشک رفتیم به سمت دارخوئین.زمستان بود و هوا هم بسیار سردو ما هم پشت تویوتا 77نشسته بودیم.حدود سیصد کیلو متری راه بود،تقریبا ساعت سه یا چهار که حرکت کردیم ساعت هشت رسیدیم.شب جمعه بود و بعد از دعای کمیل ،مادر شهید زین الدین سخنرانی کردو مراسم خیلی خوبی بود.شهید عباسی را آخرین بار در مجلس دیدم.به شدت گریه می کرد،من همانجا گفتم عباسی شهید میشه.ما اومدیم سمنان .خبر رسید که عملیات بدر شروع شد.مرحوم حاج اقا داودی نماینده ی ولی فقیه در سپاه سمنان منو فرستاد که فلانی بیاد من رفتم دفتر حاج آقا دیدم داره تلفنی با کسی صحبت می کنه،شنیدم که گفت :اون اقای عباسی که پیش ما بوده هم شهید شده.بعد به من گفت خبر شهادت شهید عباسی را به خانواده اش خبر بدم هر چه اصرار کردم منو از این ماموریت معاف کنه ولی حاج آقا قبول نکردند .من و یکی دیگر از پاسداران ارایی(سرهنگ پاسدار میر رمضان قادری)به سمت اراءحرکت کردیم.توی راه کلی برنامه ریزی کردیم که چی بگیم،وقتی رسیدیم اراء(روستای شهید )دیدیم مادر شهید داره به سینه می زنه و هی میگه حسن مار بمیره ،حسن مار بمیره و آمد به طرف من وبا گریه گفت:عمه بمیره ،عمه بمیره،حسن شهید بییه،شما بمونی….بغض ما ترکید ،غوغایی شده بود.ما اومده بودیم به عمه بگیم که تنها پسرت شهید شده.نگو که شب قبل ،شهید به خواب مادرش امده بود.عباسی شهید شدو رفت.
راوی:سرهنگ پاسدار پرویز رستمی
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴