📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و یک
📝فرصتهای ارزشــــــمند♡
🌷در عملیّات« والفجر۱»محمد؛
برادر شوهرم؛ از ناحیۀ بازو مجروح شد به طوری که پوست دستش به خاطر اصابت گلوله پاره شده بود که به خاطر شدّت خونریزی او را به بیمارستان منتقل کردند و بعد از یک هفته بستری شدن مرخّص شد و به دیدار خانواده آمد
💛با اینکه پوستش همراه با گوشت روی بازو و استخوانِ کتفش مچاله شده بود، رفته رفته زخمش شکل پلکانی و گنبدی به خود گرفت و مدام باندها خون آلود می شدند.
🌷با این حال محمّد مدام دردش را پنهان می کرد و با اینکه هنوز دو عدد ترکِش در بازویش مانده بود ولی او اصلا اهمیّتی به جراحات وارده نمی داد و میگفت: اینها#غنیمت جنگی اند و برایم حکم عتیقه را دارند .
باهمین اوضاع طولی نکشید که محمّد با همان دست مجروح عازم جبهه شد
💛بار آخری که به مرخّصی آمد با همۀ دفعات فرق داشت. حیاطمان مشترک بود، من در اتاق کنار گهواره نشسته بودم و دخترم را می خواباندم
هیچ کس گمان نمی کرد که محمّد به این زودی عزم سفر کند،
🌷در همین حال بودم که درِ ایوان به صدا در آمد، وقتی پرده را کنار زدم دیدم محمّد است، در را به رویش گشودم گفتم: بفرما منزل، پرسید: داداش کجاست؟ گفتم: صبح زود تراکتور را برداشت و رفت که زمین ها را شخم بزند.
💛 با اصرار گفتم: تا یک چایی بخوری او هم برگشته، گفت: زن داداش!
باید بروم اگر دیر برسم اتوبوس حرکت می کند و من از کاروان اعزام جا می مانم. گفتم: تو که تازه آمده ای؟
چطور میخواهی بروی؟
🌷گفت: وقت برای خوردن و خوابیدن بسیار است، ما نباید فرصت های ارزشمند را از دست بدهیم و راحت از کنارشان عبور کنیم حالا که خدا باب#جهاد را به روی مان باز کرده، چرا در خانه بنشینم؟ گفتم: محمّد! جنگ است شوخی بردار که نیست.
💛 لبخندی زد و گفت: در#ظاهر جنگ است و در#باطن گنج، این یک امتحان الهی برای همه است، راستش احساس دیگری دارم، نوبتی که باشد نوبت ماست.
محمدکوله باری از خاطراتش رابرای خانواده به یادگار گذاشت و برای همیشه از کنارمان رفت...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹