📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سی و هفتم
📝جان پناه ۱♡
🔹️طبق قرار دوستانه ای که بنده،شهید و محمد سعیدی با هم گذاشته بودیم، از شهرستان شیروان به جنوب کشور اعزام شدیم ما را به منطقه سایت پنج پیش از منطقه فکه بردند.
🌷از آنجا که ما سه نفر اهل یک روستا بودیم ما را از هم جدا کردند به احتمال اینکه ممکن است هر سه شهید شویم و نمی بایست رستم آباد هم زمان سه شهید داشته باشد
🔹️نیروها به مدت دو ماه در پشت جبهه مستقر شدند و هر کدام در گردانی حضور داشتیم ولی چادر استراحتگاه مان فاصله زیادی با هم نداشت و به راحتی هر سه نفر با هم ارتباط بر قرار میکردیم و ساعتهای فراغت به گفتگو با هم می نشستیم.
🌷شب ها شهید برزگر برای رزمندگان مداحی و نوحه خوانی میکرد، شب جمعه ها دعای کمیل می خواند، هر صبح به قرائت دعای عهد پایبند بود نیمه شبها هم#نماز_شب دلنشینی داشت که همه به حالش#غبطه میخوردیم
🔹️به توصیه فرماندهان به جهت آمادگی تمام رزمندگان برای حمله و اینکه محل استقرارمان#فکه و منطقه ای رملی بود و میبایستی بتوانیم همراه بیست کیلو بار ۳۰ کیلومتر تا رسیدن به خط دشمن پیاده روی کنیم،
🌷پس از نماز صبح ها به مدت دو ساعت ورزش میکردیم.
روزها گذشت تا اینکه عملیات#والفجر_مقدماتی ما را از بلاتکلیفی نجات داد و شب حمله فرا رسید. . پس از نماز مغرب و عشا و صرف ،شام فرماندهان برای حمله اعلام آماده باش کردند.
🔹️ رزمنده ها از خوشحالی بال در آورده بودند چون خیلی وقت بود انتظار چنین لحظه ای را میکشیدند، و از هم حلالیت میگرفتند زمان حرکت کاروان شهید برزگر را مقابل خود دیدم و با شوق از هم خداحافظی کردیم.
🌷ایشان چون جزو گردان تخریب بود باید زودتر از ما می رفت
کارشان سخت تر از بقیه بود
این گردان باید معبر گشایی میکرد و محور عبورمان را از مین هایی که دشمن بود پاکسازی می کرد..
https://eitaa.com/behshtshohada
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و سوم
شهــــامت♡
🌷 منزل پدرم با پدر شهید رو به روی همدیگر قرار داشت و فقط یک جاده بینمان جدایی انداخته بود محمّد برزگر پس از پایان مقطع ابتدایی در روستا وارد حوزۀ علمیّه شد. بنده به خاطر شرایط زندگی نتوانستم ادامه تحصیل دهم و بنابراین شغل معماری را برگزیدم
🍃دنیایمان با محمّد فرق داشت.
صدای زنگ خدمت سربازی به گوش رسید. به خدمت سربازی رفتم و آموزش های لازم را سپری کردم و همراه با سایر سربازان از پادگان به منطقۀ جنگی جنوب کشور اعزام شدم.
🌷دیده ها را نمی شود گفت و شنید، همه جا صدای توپ و خمپاره بود رزمندگان به استقبال مان آمدند،
ناگهان دستی به شانه ام خورد و شنیدم: سلام علیکم! برادر خوش آمدی.
🍃برگشتم پشت سرم را نگاهی انداختم و با کمال تعجّب چشمم به محمّد برزگر؛ همسایه.ام افتاد همدیگر را به آغوش کشیدیم. با دیدن محمّد، کوهی از سؤال در ذهنم پدیدار شد.
🌷پرسیدم محمّد خودتی، تو مگر طلبه نیستی؟ شنیده ام که کاشان درس میخوانی، پس اینجا چه میکنی؟ خندید و گفت: علم بی عمل مثل کندوی بی عسل است،
اجازه بده برادر، صورتت را ببوسم بعد تمام سوالات را پاسخ می دهم،
🍃همسایه! از شما خواهشی دارم اینکه کسی متوجّه طلبه بودنم نشود. با تعجّب پرسیدم: محمّد چرا با لباس روحانیّت نیامدی؟ پاسخ داد: چون اگر با جامۀ روحانیّت می آمدم مرا به عنوان مبلّغ در پشت خطّ نگه می داشتند و در نتیجه نمیتوانستم جلو بیایم و در#خطّ_مقدّم در عملیّات های گوناگون شرکت کنم پس استدعا می کنم نگذاری کسی پی به ماجرا ببرد
🌷با هم چند ساعتی در منطقۀ#فکّه قدم زدیم. محمّد شاداب و پرانرژی سخن می گفت ولی من احساس خستگی میکردم پایم تا زانو در خاک های رملی فرو رفته بود و اذیّتم می کرد. محمد بسیار مهربان بود و با جان و دل مرا با منطقه آشنا و تمام جزییات کار را برایم روشن کرد. بچه ها با او احساس راحتی می کردند،#شجاعت او قابل توصیف نیست
🍃بنده حدود پنج ماه در منطقۀ جنگی با شهید برزگر هم رزم بودم و این روزها از بهترین روزهای عمرم است. عملیّات«والفجر مقدّماتی » با هم بودیم. گر چه هوا بسیار سرد بود ولی شور و شوق بین بچه ها منطقه را گرم میکرد، از ترس خبری نبود. محمّد شوخ طبع بود و همیشه خودش را شهید اعلام میکرد.
🍃محمّد برای رزمندگانی که کم سواد یا بیسواد بودند نامه می نوشت تا خانوادۀ این عزیزان را از نگرانی در بیاورد،بهمن ماه عملیات والفجر مقدّماتی در منطقۀ فکه آغاز شد.
🌷خون و خمپاره تنها چیزی بود که میدیدیم ولی محمّد با همان لبخند همیشگی اش آمادۀ رفتن به خطّ بود. پرسیدم: پسر! جنگ است؟محمّد در کمال خونسردی سر به آسمان برداشت و گفت: میبینی برایمان نقل و نبات می ریزند خیلی تشنۀ شهادتم، کاش در این مهمانی نقل، نباتی و شربت گوارایی هم به ما برسد.
🍃گفتم: شوخیت گرفته، از این نقلها که بخوریم کارمان تمام می شود.پاسخ داد: چه بهتر!! کارمان اینگونه تمام ،شود خیلی تشنۀ سعادتم، انشاءالله یک لیوان شربت گوارا به دستم می رسد از صحبت هایش سر در نمی آوردم.
🌷حمله کردیم و پس از سه روز به مقرّ برگشتیم.
طبق معمول محمّد باند زخمی ها را تعویض کرد و پوشاک رزم کهن سالان را همراه با لباس و پوتین خاک خورده اش در پادگان شست ولی برخلاف همیشه دیگر خبری از لبخند محمّد نبود، گوشه گیر شده و زانوی غم در بغل گرفته بود و اشک می ریخت
🍃 پس از پایان مرخّصی وقتی به منطقه آمدم و چند ماه بعد او را دیدم و دوباره با هم در جبهۀ جنوب هم رزم شدیم و این بار در عملیّات« والفجر۱ » عازم شدیم
یک هفته ای درگیر حمله بودیم وسرانجام هنگام عملیّات از ناحیۀ کتف مجروح شد. مهربانی او را فراموش نمی کنم، خیلی هوایم را داشت. به جای دیگران پست می داد و احکام شرعی را برای رزمندگان توضیح می دادتنها خواهشش از بنده این بود که کسی متوجّه طلبه بودن او نشود...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹