بهشت شهدا🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه #کرامات_شهدا قسمت نهم تمام کانالهای تلویزیون شده بود صحبت در مورد #شهدا 😳 یا
#ماجرای_حقیقی_معجزه
#کرامات_شهدا
قسمت دهم
چه کنم؟
#حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این #واقعیت_شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟😟
#لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از #یاد و #نام_شهدا بود❤ مدل #ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام #اعضاء و #جوارح و با تمام #وجودم گفته میشد.
در حالیکه در #پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من #حال و #هوای_غریبی داشتم، ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.
ولی کدام سوغاتی؟؟؟😳
من که چیزی در دست نداشتم😕
باید چه میکردم؟؟
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که #شهید_یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟
گفت مگه شما اطلاع ندارید؟😳 پس برای چی زنگ زدید؟ 😕 فکر کردم زنگ زدی که ابراز #همدردی کنی🧐
خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ #قضیه_ای پیش اومده
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فضولی ام گل کرده بود. ذهنم حسابی درگیر بود. بلند شدم و به گفتهٔ کاظم که:
« خانم، روسری سرت باشه وقتی میخوای بخوابی»،
روسری ام را روی سرم مرتب کردم. به سمت اتاق کاظم، قدمهای آهسته برداشتم که متوجه نشود.
از لای در نگاه کردم.
کاظم مشغول صحبت بود ولی من کسی را جز او در اتاق نمیدیدم.
چند باری پیش آمده بود که بگوید:
«طیبه خانم امشب برو تو اتاق دیگهای بخواب»
و وقتی تعجب و دلخوری من را میدید سربه زیر و شمرده شمرده میگفت:
« دوستای شهیدم مهمونم هستند میخوام باهاشون حرف بزنم».
خیلی قبولش داشتم، میدانستم روی هوا حرف نمیزند.
مدتی گذشت تا فهمیدم ماجرا آن قدرها هم ساده نیست.
کاظم توی مراتب ایمان رسیده بود به جایی که آدمهایی مثل من به راحتی امکان فهمیدنش را نداشتیم.
اسمش «خلسه» بود و میگویند وقتی معرفت و ایمانِ یکی بالا میرود، امکان رسیدن به این سطح را دارد...
#روایت_پرواز
#شهید_کاظم_عاملو
#یاد شهدا با صلوات
https://eitaa.com/behshtshohada