eitaa logo
بهشت شهدا🌷
146 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
844 ویدیو
16 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وعرض ادب خدمت همراهان گرامی کانال 🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸 📌شروع چله بعدی از روز 13 آبان خواهد بود ✅ لطفا اطلاع رسانی کنید 🌸🌿 https://eitaa.com/behshtshohada🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 خدا ما را رها نمی‌کند! 🔵 نحوه توسل به امام زمان (عج) 🎙 آیت الله مصباح یزدی 👈🏻با ارسال این کلیپ برای دیگران در ثواب آن شریک باشید 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ✨✨✨✨✨✨ 💫صفحه_۲۳۰ 🌷هر روز یک صفحه از هدیه به شهدا🌷 ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ویژگی های بارز ساده زیستی بود. علی رقم این که از نظر مالی مشکلی نداشت و بسیار بسیار به قول امروزی ها لارژ بود و اهمیتی برای پول قائل نمی شد و از طرفی در سنی بود که مثل همه ی جوان ها شاید علاقه داشت خیلی چیزهارا داشته باشد و تجربه کند ولی راه خودش رو انتخاب کرده بود، کسب رضایت الهی و همرنگی با شهدا رو بر همه چیز مقدم میدانست. با قناعت زندگی میکرد و مصداق بارز این روایت بود؛ امام صادق(ع) فرمودند: مؤمن، پرکار و کم خرج و زندگی اش را خوب اداره می کند. بسیار کم هزینه زندگی میکرد و الباقی درآمدش را برای خودش نگه نمیداشت و در راه دستگیری از دیگران و هزینه میکرد. 🌷پنج صلوات هدیه‌ به‌ ارواح‌طیبه‌شهدا امروزمون رو مزین می کنیم به نام و یادِ شهیدعزیز 🌷🕊
📖 ″برشی از خاطرات″ | کاظم رستگار | ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ کاظم گمنام وبی آلایش بود .برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی اوشدکه نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر ۱۰سید الشهدا بیاید وبرایشان سخنرانی کند.حاج کاظم و برادرش نیز در جمع حضور داشتند فرمانده را صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت بنشین چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون سخنرانی می کرد 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و هشت ✨در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به ع
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو بیست و نه ✨امّ حباب در را که باز کرد، فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم، وارد حیاط شدم. 🍁چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟ _آرام باش! ابوراجح است. _ابوراجح؟ به خدا پناه می برم! ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد. _این دختر کیست؟ _من قنواء هستم. _خوش آمدید! به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن! با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. _خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟ قنواء گفت: آرام باشید! چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند. می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به اینجا آوردیم. همین. ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن! قنواء به تو کمک می کند. ام حباب که رفت، قنواء پرسید: تو چه کار می کنی؟ _نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم. آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم. _به اینجا می آوری شان؟ _چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند. به ابوراجح نگاه کردم. هم چنان بی هوش بود و گاهی نفس عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی. به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟ _منم هاشم. نترسید! در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟ _او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش برآب شد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝