📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 غفلت از نعمت و صاحب آن
یکی از خلفا، غلامی داشت که سخت مورد توجه و علاقه خلیفه بود و خلیفه او را بسیار دوست می داشت. روزی، ناگهان غلام بیمار شد و روز به روز بیماری اش شدت بیشتری پیدا کرد. خلیفه پزشکان را از سراسر کشور به پایتخت دعوت کرد تا غلام را معالجه کنند. پزشکان آمدند و غلام را معاینه کردند و داروهای مختلفی را به وی خورانیدند، اما غلام بهبود نیافت.
روزی، طبیبی به بالین غلام رفت و او را معاینه کرد و حدس زد که بیماری او باید منشأ روحی و روانی داشته باشد. بنابراین اتاق را خلوت کرد و از غلام پرسید: چه حادثه ای اتفاق افتاده که تو را به این روز انداخته است؟!
غلام چند لحظه فکر کرد و عاقبت لب به سخن گشود و گفت: چند نفر از دشمنان سلطان، مرا تحریک کردند که در شراب او سم بریزم و خلیفه را مسموم کنم. من فریب پول آن ها را خوردم و در شراب خلیفه سم ریختم و آن را به خلیفه دادم.
اتفاقا خلیفه متوجه شد که شراب به زهر آلوده است و آن را ننوشید. من منتظر بودم که حاکم مرا به شدت کیفر و قصاص نماید، اما او نه تنها مرا مجازات نکرد، بلکه احسان و محبت خود را نسبت به من بیشتر نمود، به طوری که من از شدت شرمساری بیمار شدم. بیماری من، بیماری شرمساری و خجلت است. این بیماری درمان ندارد و تا وقتی که نمیرم، خجالت زده باقی خواهم ماند.
👌وای بر انسان! وای از روزی که انسان بفهمد، خداوند همیشه با او و در کنار او بوده و تمام خیانت ها و گناهان و کارهای زشتش را می دیده اما بردباری می فرموده و بر احسان و انعامش می افزوده و نعمت هایش را بیشتر ارزانی می داشته است.
📗 #گنجینه_معارف، ج 2
✍ محمد رحمتی شهرضا
@behtarinkanall
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 علمدار نیامد
تا حالا شده منتظر آمدن کسی باشی؟ اما عزیزت، پسرت، برادرت... نیاید؟ هر چه صبر می کنی و منتظر می ایستی خبری نمی شود. نگران می شوی، بلند می شوی و می آیی داخل حیاط؛ دلت آرام نمی گیرد. می آیی در کوچه؛ دلت آرام نمی گیرد؛ چرا نیامد؟ چرا نیامد؟ دیر کرد. می آیی داخل خیابان فرعی؛ باز هم آرام نمی شوی. می روی کنار خیابان اصلی؛ هر وسیله ای که می آید و می ایستد، نگاه می کنی... . این یک حالت طبیعی است.
امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام به دنبال آب رفتند؛ اما دیر کرده بودند. زن و بچه ها نتوانستند آرام بگیرند. از خیمه بیرون آمده بودند و جلو در خیمه صف کشیده بودند. منتظرند... عمو نیامد.
یک وقت دیدند امام حسین علیه السلام از دور می آید؛ ولی تنها، با پای پیاده، دست به کمر، با یک وضع غیر عادی عنان اسب در دست گرفته و می آید.
حضرت سکینه علیها السلام جلو رفت. پرسید: «ابتاه هل لک علم بعمی العباس؟؛ آیا از عمویم عباس خبری داری یا نه؟» فرمود: سکینه! عمویت را کشتند. من الآن از کنار بدن غرق به خون ابوالفضل می آیم.
🍂ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
🍂سقای حرم سید و سالار نیامد
📗 #گنجینه_معارف، جلد 2
✍ محمد رحمتی شهرضا
@behtarinkanall