عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_سی_ام #ویشکا_1 گوشے را برداشتم نگاهے به ساعت ڪردم واے خدا من دیرم شد بلند شدم در ڪمد را باز ڪ
#قسمت_آخر
#ویشکا_1
با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند
پاوریونت ڪه ارائه دارند بسیار عالے بود تصاویر خیلےخوبے انتخابڪردند
چه ڪسے داوطلب هستند براے ارائه چند نفر دست خود را بالا بردند حدود چهل دقیقه ڪنفرانس ها طول ڪشید بعد از پایان ڪلاس بلند شدم ڪه بیرون برومڪه صداے پگاه را شنیدم
ویشڪا متوجه حضور من در ڪلاس نشدے ؟
نگاهے به پگاه ڪردم خیلے از نظر ظاهر تغییر ڪرده بود موهاے ڪمترے بیرون از مقعنه بود و مانتوے آزادترے پوشیده بود
سلام ببخشید خیلے توے فڪر ارائه بودم ندیدمت
بے خیال مهم نیست ؛ نگین مے خواهد تو را ببیند تماس گرفت توے پارڪ منتظرت هست
هر دو به سمت محل قرار رفتیم
در فاصله اے ڪه از ڪلاس خارج شدیم تا به پارڪ برسیم به نگین
فڪر مے ڪردن بخاطر سبڪ زندگے من خیلے رفتارش تغییرڪرده اے ڪاش راه درست زندگے را متوجه مے شد
پگاه نگاهے به من ڪرد
ویشڪا چرا توے فڪر رفتے ؟
نگین روے آن نیمت نشسته درسته ؟
آره خودش است
به سمت نیمڪت رفتم
سلام نگین جان چطورے ؟
نگین نگاهے به ڪرد و با سردے پاسخ داد
چه خبر خیلے ڪم پیدایے درست به ما محل نمیدے
ویشڪا خودت را لوس نڪن من بخاطر رفتار هاے عجیب غریب تو ناراحت هستم
ڪدام رفتار من راه درست زندگے را انتخاب ڪردم
نگین سرش را پائین آورد سڪوت ڪرد بعد از چند دقیقه
تو مثل قبل با پسر هاے دانشگاه گرم نمے گیرے و مانتوهاے جلو باز نمےپوشےخیلے از ڪار هاے گذشته را انجام نمے دهے ؟
دستم را بالا بردم و مقنعه ام را صاف ڪردمویشڪا : عزیز دلم اگر تو هم راه زندگے خودت را پیدا ڪنے دیگرنیازے به این ڪار ها ندارے
نگین صحبتاے نڪرد
بچه ها موافق هستید برویمتوے سلف یڪ نوشیدنے بخوریم
عالیه
مشڪلے نیست
در هر حالے ڪه هر سه سڪوت ڪرده بودیم به سمت سلف دانشگاه
رفتیم
نویسنده :تمنا🌻🌻☺️☺️🌱🌱
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_شانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی تو
#قسمت_آخر
#ویشکا_2
وارد فضای زندان شدم از حیاط کوچک جلوی درب عبور کردم
نگبهان مرا راهنمایی کرد تا به اتاقی رسیدم که فضای از تعداد زیادی میز صندلی پر شده بود به طرف میز آخر در گوشه سمت راست قرار داشت رفتم
نگاهی به اتاق کردم دیوار ها به رنگ آبی بود، آرامش خاصی به اتاق می داد چند نفر دیگر هم وارد اتاق شدند و در میز های مختلف نشستند مدتی طول کشید تا زندانی ها از سلول هایشان به آن اتاق منتقل کردند
از دور که شایان را دیدم بلند شدم و لبخندی زدم
چهره اش در این دو هفته خیلی از بین رفته بود، رنگ روی قبل را نداشت
به طرف من آمد
سلام چطوری
سلام ویشکا جون خوبم
حال روزت این نشون نمی ده
آهی سردی کشید می گذره دیگه ...
شایان چرا این کار کردی
تو آمدی برای دیدن من یا ...
نه فقط نگران حالت هستم
توی چند وقت حتی نتوانستم درست بخوابم
خودم هم درست نمی دانم اما در مدتی که در فرانسه بودم گروه منافقین خلق( مجاهیدین خلق) خیلی بر علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند، خوب از من هم به عنوان فردی تحصیل کرده استفاده کردند
یعنی چی ؟
ببین چون من دانش کامپیوتر داشتم می توانستم هر اطلاعاتی را به نوعی که می خواهم تغییر بدهم کار ما همین طور پیش رفت تا یک روز ماموریت دادند
باید چند نفر را در ایران بکشیم
و یکی از آن همسر دوست ...
می دانم دیگر دامه نده
ببین همه ی تلاشم را می کنم تا از دوستم رضایت بگیرم حداقل شاید تخفیفی در جرمت حاصل شود
با صدای سرباز سرم را برگرداندم
وقت ملاقات تمام هست
شایان بلند شد نگاه معصومانه ای به من کرد
منتظرم بمون
از زندان که خارج شدم تاکسی گرفتم که تا خانه ی نرگس مرا برساند
داخل ماشین چند بار با پگاه تماس گرفتم تا او را ببینم اما گوشی ی او خاموش بود
فاصله خانه ی نرگس تا زندان زیاد بود حدود چهل و پنج دقیقه در ماشین بودم در این مدت جمله ی آخر شایان از ذهنم بیرون نمی رفت
وارد کوچه که شدیم چشمم به نرگس افتاد که در حال خارج شدن از خانه بود
از ماشین پیاده شدم جلو رفتم
سلام نرگس خانم
سلام عزیزم اتفاقی افتاده
راستش خواستم باهاتون حرف بزنم
خب بفرمائید داخل
مزاحم نیستم
داخل خانه رفتیم خانه مثل همیشه مرتب بود عطر خوبی فضای خانه را پر کرده بود
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به عکس علی آقا افتاد در دلم آشوب شد
با صدای نرگس سرم را برگرداندم
زودتر از این ها منتظرت بودم
شرمنده
به خاطر اتفاقات گذشته اصلا پای آمدن نداشتم ...
راستش نمی دانم چطور باید بگویم
بگوعزیزم
امکان داره یعنی امکان داره که از شکایتون صرف نظر کنید
نرگس حالت چهره اش عوض شد با صدایی ملایم برای چی ؟
آخر امروز رفتم زندان شایان توضیح داد که اون فقط بازی خورده و بخاطر این که مهره ی سوخته شده بود ماموریت کشتن آدم های ایران را دادند
نرگس نفس عمیقی کشید
راستش ویشکا جان
خودم در این فکر هستم یادت هست آن شب که آن دو جوان مزاحمت شدند
آن ها اعتراف کردند که علی را شهید کردند
لبخندی بر لب زدم و نگاهی به عکس علی آقا کردم
نویسنده :تمنا🕊🌿🌱
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_نوزدهم #افق وارد راهرو شدم چشمم به اعظم خانم افتاد خدا را شکر شما آزاد شدید سلام محمد ر
#قسمت_آخر
#افق
ماجرای دل قفل شده نزد خانم پرستار را با اعظم خانم در میان گذاشتم
اعظم خانم لبخندی زد!
به میمنت مبارکی چقدر خوب می شود بعد از این همه ماجرای تلخ یک سور داشته باشیم
قرار شد روز دوشنبه اعظم خانم با طیبه خانم صحبت کند و جواب را از بگیرد تا برای خواستگاری به خانه ی آن ها برویم
در این دو روز دل توی دلم نبود در خانه ی کوچکم در فکر فرو می رفتم اگر طیبه خانم جواب مثبت ندهد خیلی سخت می شود در این مدت که با ایشان بودم متوجه شجاعت ایشان شدم
رشته افکارم با صدای زنگ در پاره شد به طرف در حیاط رفتم از کنار باغچه ی کوچک رد شدم و در کرمی رنگ را باز کردم
چشمانم در چشمان محمد رضا گره خورد خوشحال از این که از بیمارستان مرخص شده محمد رضا را در آغوش کشیدم
محمد رضا چای لب سوز را به دهانش نزدیک کرد با لبخند ادامه داد :
برای خواستگاری طیبه خانم موافق هستند فردا شب قرار گذاشتیم لبخند بر لبانم نسشت
خودم را برای فردا شب آماده کردم
-------------------
طیبه خانم با سینی چایی به سمت من آمد در حالی که چادر سفید رنگی بر سر داشت سینی در دستانش می لرزید
سرم را بالا گرفتم نگاهی به او کردم بعد از تعارف چای طیبه خانم به گوشه ای نشست منتظر ماند بزرگتر ها صحبت کنند
14تا سکه یک جلد کلام الله و چند شاخه نبات مهریه طیبه خانم شد بعد از این خانم ها شروع به کل کشیدن کردنند
قرار عقد روز عید مبعث گذاشته شد تا انشالله در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنیم
نویسنده :تمنا🥰🕊💐
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_دهم #طهورا بیست دقیقه با میز و صندلی ها درب پایگاه وسایل نو منتظر ماندم زینب از آیفون صدا ک
#قسمت_آخر
#طهورا
روز دوشنبه من و آقا طاها ساعت یازده صبح به پایگاه رسیدیم جشن ساعت 3 بعد ظهر شروع می شد در این مدت بنا بود شربت درست کنم
آقا طاها رفت سراغ چیدن صندلی ها و مرتب کردن میز؛ کمی زمان بر بود بعد بلند گو را تنظیم کرد نگاهی به طاها کردم
طاها جان حواست هست صدا خیلی زیاد نباشد
همستیخ بالایی گلایه می کند
طاها لبخندی زد امر دیگری باشد
هر دو خندیدیم ، به سمت میز رفتم شاخه گل های خریده شده را در گلدان قرار دادم و روی میز گذاشتم
با گذاشتن گلدان روی میز حس خیلی خوبی گرفتم فضا رنگ و روی تازه ای گرفته بود
گوشی را برداشتم چند عکس گرفتم طاها نگاهی کرد
خانم من میرم سرکار شما کاری ندارید کیک ها را سفارش دادم حدود یک ساعت دیگر می رسد
دوستتون کی می آید ؟!
تماس گرفتم گفت بعد از دانشگاه خودش را می رساند
دو ساعت بعد ....
صدای گوشی آمد به سمت آن رفتم شماره ی زینب را نمایش می داد
سلام عزیزم کجایی ؟
سلام خواهر دم درب هستم آیفون را زدم و در واحد باز کردم با رسیدن زینب چشمانم برق زد
همدیگر را در آغوش گرفتیم
یک ساعتی فرصت برای صحبت داشتیم وقت را غنیمت شمردیم
حدود ساعت سه من درب ساختمان را باز کردم
و اسفند دود کردم به دختران نوجوانی که وارد ساختمان می شدند
خوش آمد می گفتم
حدود ساعت سه حاج آقا رسید
جلو رفتم
سلام حاج آقا بفرمائید
سلام خیلی ممنون کجا باید برویم ؟
به ساختمان با رفتن حاج آقا نگاهی به اطراف کردم چند دختر جوان با ظاهری نامناسب رد می شدند
سلام دختران چطورین ؟
سلام ممنون
می خواهم یک پیشنهاد جذاب به شما بدهم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
چی ؟
در این ساختمان واحد دو به مناسبت نیمه شعبان جشن گرفتیم
شما دختران افتخار شرکت به ما می دهید ؟
دختر خانمی که سوال کرده بود لبخندی زد امتحاش بد نیست ، وقت ما هم آزاد هست
من همراه دختران وارد ساختمان شدم
صدای حاج آقا از بیرون واحد به گوش می رسید هیجان خاصی در وجودم حس کردم خدا را شکر جشن به خوبی برگزار شده است
نویسنده :تمنا ❤️😁