#عید_غدیر
#داستان
سوهانی با طعم غدیر😋
قسمت اول
بابا میخواست به مسافرت🚌 برود کلافه ام میکرد ، ده بار صدایم میکرد و سفارش هایش را تکرار میکرد، همه را حفظ شده بودم😞
_حواست باشد برای مادرت 🧕داروهایش را بگیری ❗️
_یک سر به باشگاه داداش کوچکت بزن، نزار تنها برود خیابان خطرناک است❗️
_حتما به مغازه سر بزن به کارگرها سپرده ام اما خب تو پسرمی و فرق میکند😌 ؛ سفارش ها را چک کن کار را خراب نکنند ، داری میایی بسته های سوهان یادت نرود‼️
این قدر میگفت و سفارش میکرد که بعضی وقتها با خودم میگفتم: ای بابا! کاش نرفته بود اینقدر سفارش میکند که ادم استرس میگیرد😒
ولی ته دلم خوش حال میشدم 😉وقتی بابا نبود احساس میکردم بزرگ تر شدم و بقیه به حرفهایم بیشتر گوش میدهند ، به کار هایم بهتر می رسیدم حتی صبح ها زودتر بیدار میشدم👏
از بچگی یادم مانده که بابا یک هفته مانده به #عید_غدیر سرش شلوغ میشد ، مغازه سوهانی داشت و به مناسبت عید غدیر سفارش ها زیاد میشد ☺️
ولی هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتن به خانه پدری اش شود،
بابا بزرگ توی مسجد محله جشن میگرفت 🎊🎉🎁
#ادامه_دارد
#عید_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#محرم_مهدوی
#داستان زندگی #مسلم_ابن_عقیل (ع)
قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن،🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
. پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین. 🤝نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه… چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊.
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇.
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
#محرم_مهدوی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#محرم_مهدوی🏴
#داستان زندگی #مسلم_ابن_عقیل (ع)▪️
قسمت دوم:
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، ولی یزید حاکم کوفه 👑 حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه😏 برای همین ابنزیاد رو فرستاد بره کوفه.
ابنزیاد👿 از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه.😔
ابنزیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش میشد و مردم اعتراضی داشتن، ماموران رو میفرستادن تا معترضین رو ساکتشون کنه🤫 برای همین بود که خیلیها حتی از اسمش هم میترسیدن. 🤭
ابنزیاد به کوفه رسید و اولین کاری که میخواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.😨
مسلم که میدونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابنزیاد بیان سراغش😣 سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونهی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین علیه السلام پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین "هانی" بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانوادهش بود.😍
ابنزیاد👿 هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکییکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن🤝 و بخوان با امام حسین علیه السلام دوست بشن و به یزید😈 اعتراض کنن، هم اونا رو میکشه، هم خانوادههاشونو!😦
با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن🤝 و از طرف دیگه از ابنزیاد 👿میترسیدند.😦
ابنزیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. 😲به اونها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی میرسه به شهر شما و هرکدومتون رو که طرفدار امام حسین💚 باشین رو میکشه.😬 ابنزیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد.😦
مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم میداد که الان حتما امام حسین نامه✉️ را دیده و همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه میآد 😔
تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه✊ و ابنزیاد👿 رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد🕌 جمع بشن، تا از اونجا برن کاخ ابنزیاد 😈و از شهر بندازنش بیرون. 😊
چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد🕌 و اونجا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه✉️ نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابنزیاد ملعون👿 راحت شیم تا وقتی امام مییاد، مشکلی نداشته باشه😊
مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما… .
#ادامه_دارد
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان زندگی مسلم ابن عقیل (ع)▪️▪️
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#داستانکودکانه
ضامن آهو🌷
🦌🦌🦌🦌🦌🦌
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.
#ادامه_دارد
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_اول
مردم شهر سدوم، مردم بد و گناه کاری بودند.آنها همه ی روزها و شبهای خودشان را به گناه مشغول بودند و خدا را نمی پرستیدند.
آنها دزد بودند و راهزنی میکردند و زشت ترین گناهها را انجام میدادند.
وقتی مسافری از شهر دیگر میآمد از راه دور به او سنگ میزدند و سنگ هر کس به مسافر میخورد او را لخت کرده و پولهایش را میدزدیدند، اذیت و آزارش میدادند و میخندیدند.
آنها قمار باز هم بودند و اصلا بهداشت را رعایت نمی کردند و حتی به حمام نمی رفتند و غسل نمی کردند و مهمان نواز هم نبودند و خیلی راحت به همدیگر فحش میدادند.
آنها آن قدر گناه میکردند که خدای بزرگ حضرت لوط را مامور کرد تا پیامبرشان باشد و آنها را راهنمایی کند تا دیگر گناه نکنند.
حضرت لوط همیشه از کارهای زشت و بد مردم سدوم ناراحت و عصبانی میشد و آنها را نصیحت میکرد. اما هیچ کس به حرفهای حضرت لوط توجهی نمی کرد و او را مسخره میکردند.
یک روز وقتی حضرت لوط داشت از یک کوچه رد میشد صدای جیغ و فریاد زن و مردی را از یک خانه شنید. حضرت لوط جلوتر رفت و نگاه کرد.
چند مرد قوی داشتند وسایل و پولهای آن خانواده را میدزدیدند و زن و بچههایش را بیرون از خانه انداخته بودند و داشتند مرد خانواده را کتک میزدند.
حضرت لوط ناراحت شد و با عصبانیت وارد حیاط خانه شد و دست یکی از دزدها را گرفت و کنار انداخت و گفت:
-این چه کاریه که میکنین.
مرد دزد حضرت لوط را هول داد و گفت:
-به تو چه ربطی داره.
حضرت لوط با دزدها درگیر شد و گفت:
-خجالت بکشید. از این هم گناه دست بردارید.
دزدها که از قدرت حضرت لوط ترسیده بودند از آن خانه رفتند.
حضرت لوط بچههای آنها را بوسید و نوازش کرد و با کمک پدر و مادر آنها وسایلشان را داخل خانه برد و با ناراحتی گفت:
-اگه خدای یگانه رو میپرستیندن این قدر گناه کار نبودن.
اعضای آن خانواده با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند:
-خدای یگانه!
حضرت لوط گفت:
-بله، خدای یگانه خداییه که از چوب و سنگ نیست.
خورشید و درخت نیست و فقط یکی است. خدایی که از همه ی کارهای بد و زشت متنفر است و خوبیها را دوست دارد و پیامبرها را برای راهنمایی مردم فرستاده.
آنها نگاهی به یکدیگر کردند و مرد خانواده گفت:
-چه خدای خوبی.
حضرت لوط خوشحال شد و گفت:
-خدای یگانه، مهربان و بزرگ است.
مادر در حالی که بچههایش را در بغل داشت گفت: ...
#ادامه_دارد..
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_دوم
تو پیامبر خدا، لوط هستی؟
حضرت لوط گفت:
-بله.
زن و مرد به هم نگاه کردند و گفتند:
-ما خدایی را که لوط مهربان را برای ما فرستاده دوست داریم و به خدای یگانه ایمان مییاریم.
حضرت لوط خوشحال شد و از آنها خداحافظی کرد و از خانه اشان رفت.
عصر همان روز حضرت لوط به میدان شهر رفت و طوری که همه بشنوند گفت:
ای مردم شهر، لحظه ای به کارهای خودتون فکر کنین، اگه کسی بر سر خودتون و خانوادههاتون این بلاها و دزدیها کتک زدنها رو بیاره خوشتون مییاد؟ تا کی میخواین به این کارها ادامه بدین. خدای یگانه بپرستین و به جای بدیها به خوبیها توجه کنین. از بس بت پرستیدین و گناه کردین قلبهاتون سیاه شده و جای هیچ خوبی نمونده.
مردم هر کدام به کار خودشان مشغول بودند و توجهی به حضرت لوط نداشتند فقط یک لحظه او را نگاه میکردند و با خنده میرفتند. حضرت لوط هر چه حرف میزد هیچ کس گوش نمی کرد انگار که همه ی آنها ناشنوا شده بودند.
حضرت لوط سری با ناراحتی تکان داد و گفت: -آن قدر بدی کردین که خوبیها را نمی بینین و نمی خواین ببینید. و از آن جا رفت. حضرت لوط به شدت از کارهای مردم ناراحت بود. فردای همان روز مثل همیشه به میدان شهر رفت و با صدای بلند رو به مردم گفت:
-شما کارهای حرام را که کارهای ناشایست هستن را هر روز تکرار میکنین و این بدیهای شما و بت پرست بودنتان عاقبت خوبی ندارد.
مردی که دیگر از دست لوط عصبانی شده بود گفت:
-ببین لوط، دیگه داری حوصله ی همه ی ما رو سر میبری اگه ما این کارها رو هر روز تکرار میکنیم، تو این حرفهای مسخره ات را صبح، ظهر، عصر و شب تکرار میکنی.
مرد دیگری گفت:
لوط، ما رو راحت بذار، ما هر کاری دوست داشته باشیم انجام میدیم و پیامبر نمی خوایم. از این شهر برو. بقیه هم شروع به فحش دادن حضرت لوط کردند و میگفتند:
-لوط باید از این شهر بره.
حضرت لوط ناراحت شده بود هر چه قدر بیشتر با آنها حرف میزد آنها بدتر میکردند.
شب حضرت هود در اتاقی جداگانه مشغول عبادت شد و با خدا درد و دل میکرد:
-ای خدای بزرگم همه ی مردم این شهر بیش از حد بد هستن. من هر چه میگویم اثری نمی کند آنها بدون هیچ خجالت و ترسی جلوی همه هر کاری دوست دارند میکنن. من خیلی ناراحت هستم. حتی همسرم هم خدا را نمی پرستد و حرفهای منو قبول ندارد.
صبح وقتی حضرت لوط برای کار از خانه خارج شد با شنیدن سر و صدایی به سرعت به طرف صدا دوید.
#ادامه_دارد..
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_سوم
مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک میزدند و میخندیدند و او را مسخره میکردند.
حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگهای آنها ایستاد و گفت:
-وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما میگم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد.
مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی میگفتند:
-ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا میرفتی، اگه بخوایی این حرفها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون میاندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست میگی عذابت را بفرست.
آنها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ میزدند و میگفتند:
عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد.
آن مرد گفت:
-در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بتها و بدیها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف میزند.
حضرت لوط گفت:
-اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن.
آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت:
-ممنون روز دیگه ای مییام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را میپرستی.
مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت:
-من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف میزد و از نا مهربانیهای مردم میگفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند.
حضرت لوط نگاهی به آنها انداخت.آنها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت:
-سلام بر شما کجا میخواین برین؟
یکی از آنها گفت:
-می خوایم به شهر سدوم بریم.
حضرت لوط ترسید و میدانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع میکنند. با نگرانی گفت:
-به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدمهای خوبی نیستن.
یکی از آنها جواب داد:
-اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم.
حضرت لوط گفت:
-باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم میبرم.
حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آنها به خوبی پذیرایی کنند.
حضرت لوط همه اش نگران بود و میترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب میشناخت.
در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند.
حضرت لوط داشت با مهمانهایش حرف میزد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در میزدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت:
-چی شده؟
#ادامه_دارد..
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_کودکانه
🐝زنبورهای قهرمان
#قسمت_اول
در دل جنگل سرسبز زیتونآباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عسل زندگی میکردند. آنها مثل یک خانواده بزرگ، با عشق و نظم کنار هم بودند. صبحها با وزوز شاد به سوی گلها پرواز میکردند، شهد شیرین جمع میکردند و عسلِ طلایی و خوشمزه میساختند. ملکه مهربان، با مهربانی بر آنها نظارت داشت. زندگی آنها پر از صلح و شادی بود و بوی عسلِ تازه، هوای جنگل را شیرین میکرد.
اما آنطرف جنگل، در میان صخرههای تاریک، گروهی از زنبورهای قرمز به رهبری زورگو زندگی میکردند.آنها حریص و تنلب بودند. به جای جمعآوری شهد، چشم به کندوهای دیگر دوخته بودند. زورگو با غرور میگفت: "چرا زحمت بکشیم؟ آن عسلِ طلاییِ زنبورهای زیتونآباد، باید مال ما باشد!"
زورگو برای حمله به کندو، به دنبال همدست میگشت. او به لانه عنکبوت سیاهِ حیلهگری به نام سیاهچشم رفت. سیاهچشم از زنبورهای عسل کینه داشت، چون برای کمک به زنبورها و پروانه هایی که در تار گیر می افتادند تارهایش را پاره میکردند.
زورگو فریاد زد: "ای سیاهچشم! اگر کمک کنی تا زنبورهای عسل را گیر بیندازم، نیمی از عسلِ غنیمت، مال تو!" سیاهچشم با چشمانی برقزده و خشمگین پذیرفت: "ها! بالاخره انتقامم را میگیرم! من تارهایم را محکم و چسبناک، دور کندویشان میبافم تا نتوانند فرار کنند!"
یک روز، وقتی بیشتر زنبورهای عسل برای جمعآوری شهد به دشتهای دور رفته بودند، زنبورهای قرمز با وزوزی خشمگین و همراه با سیاهچشم، به کندو حملهور شدند! سیاهچشم به سرعت شروع به تنیدن تارهای ضخیم و چسبناک دور درب کندو کرد. زورگو فریاد کشید: "زنبورهای ضعیف! تسلیم شوید! کندو و عسلهایتان مال ماست!"
ملکه مهربان و زنبورهای نگهبان داخل کندو بودند. آنها برای جنگیدن کمتعداد بودند و تارهای عنکبوت راه فرار را بسته بود. یکی از زنبورها با نگرانی گفت: "ای وای! چه کنیم؟" یکی از زنبورهای کوچولو به نام "شجاع" که خیلی باهوش بود، پچپچ کرد: "ملکه مهربان! شاید سوزن بال، مرغ مگسخوارِ سریع، بتواند کمک کند! او را دوست داریم و همیشه به او شهد میدهیم."
ملکه مهربان سریعاً موافقت کرد. شجاع از سوراخ کوچکی که تارها آن را نگرفته بود، به سختی بیرون خزید و با سرعت به سمت دوستش سوزن بال پرواز کرد. او را کنار گلهای وحشی پیدا کرد و با نفسنفس زدن گفت: "سوزن بال! کمک! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه به کندو حمله کردند! ما را گیر انداختهاند!"
سوزن بال، که قلب مهربانی داشت، فوراً گفت: "نگران نباش شجاع! من خبر را به بقیه حیوانات جنگل میرسانم و راهی برای کمک پیدا میکنم!" او مثل برق از این شاخه به آن شاخه پرید و با صدای بلند فریاد زد: "همه کمک! کمک! زنبورهای مهربان زیتونآباد در خطرند! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه، کندو را محاصره کردهاند!"
صدای سوزن بال به گوش دمسفید، سنجاب چابک، رسید که روی شاخهها میپرید. دمسفید سریع پایین پرید و پرسید: "چه خبر شده سوزن بال؟" سوزن بال ماجرا را تعریف کرد. دمسفید فکری کرد: "من میتوانم با پرشهایم و پرت کردن میوه کاج، حواس زنبورهای قرمز را پرت کنم و کمک کنم!"
سوزن بال با سرعت نور، به زنبورهای عسلِ دورافتاده در دشتها خبر داد و آنها را به کمک فرا خواند. در راه برگشت، او به فکر افتاد: "شاید از بالا بتونم راهی برای ورود به کندو پیدا کنم یا زنبورها را راهنمایی کنم!" او با چشمان تیزبینش به کندو نگاه کرد.
در همین حال، دمسفید به سمت کندو شتافت و از درختان بالا رفت. او با فریاد و پرت کردن میوههای کاج به سمت زنبورهای قرمز، آنها را گیج و عصبانی کرد.
داخل کندو، ملکه مهربان و زنبورها نگران بودند. ناگهان، صدای سوزن بال را از بیرون شنیدند که فریاد زد: ملکه مهربان! از سمت چپ کندو، نزدیک ریشه درخت بلوط قدیمی، جای کمی باز است! سعی کنید از آنجا خارج شوید" ملکه مهربان چند زنبور چابک را به آن سمت فرستاد. آنها توانستند از میان شاخهها و برگها خود را به بیرون برسانند تا با زنبورهایی که سوزن بال آورده بود، هماهنگ شوند.
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻