🦊 روباره مکار و بز کوهی 🐐
روزی و روزگاری روباه بسیار حیله گری زندگی میکرد که همیشه دوست داشت به دردسر بیفتد تا بتواند با کمک هوش خود و نیرنگ برای آن راه حلی پیدا کند.
یک روز روباه در حال عبور از جنگل، به درون چاهی افتاد، اما هر چه تلاش کرد نتوانست از چاه بیرون بیاید. مدتی که گذشت یک بز کوهی که خیلی هم تشنه بود به سر همان چاه رسید. روباه را که دید، پرسید؛ «آب این چاه آشامیدنی است؟» روباه هم که منتظر چنین لحظه ای بود با خوشحالی جواب داد: «بله، عجب آب گوارایی! خیلی هم زلال و خنک است.»
و تا میتوانست از آب چاه برای بز تشنه تعریف کرد و از بز خواست تا برای نوشیدن آب به داخل چاه برود.
بزکوهی که خیلی تشنه بود و حرفهای روباه هم او را برای خوردن این آب مشتاق تر کرده بود، بدون لحظه ای درنگ به داخل چاه پرید و تا میتوانست آب خورد. بعد از اینکه تشنگی اش برطرف شد از روباه خیلی تشکر کرد و گفت: « حالا چه طور باید از این چاه بیرون بروم؟»
روباه که بوی آزادی به مشامش خورده بود، جواب داد: «خب این خیلی ساده است. تو به من کمک میکنی تا بیرون بروم و بعد ببین که چه طور در مدت کوتاهی آزاد میشوی…
سم های عقبی ات را طوری به دیوار چاه تکیه بده که ارتفاع شاخ هایت به بالاترین حد ممکن برسد، به این ترتیب من بیرون می پرم و تو را هم بیرون میکشم.»
بز باز هم بدون اینکه لحظه ای فکر کند همان کارهایی را که روباه گفته بود، انجام داد. روباه هم خیلی راحت با دو جهش به دهانه ی چاه رسید و نجات پیدا کرد. روباه بلافاصله به راه افتاد و رفت و بز که این وضع را دید، شروع کرد به داد و فریاد و سرزنش روباه که به قولش عمل نکرده بود.
روباه در حالی که دور میشد، گفت: «طفلکی بز بیچاره! تو هر چه قدر هم که تشنه بودی باید قبل از پریدن به داخل چاه، راهی برای بیرون رفتن از آن پیدا میکردی!»
بچه های عزیز از این قصه نتیجه می گیریم که ما هم باید قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنیم تا به عاقبت بزکوهی دچار نشویم.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🌱جوجه خروس نادان🌱
روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.
مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟
جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احترام می گذارید.🙏
اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود.
جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم.✅
اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم.🐱
جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است، اما رویای سفر با کالسکه به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه.
و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند.
صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغی که از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی توانند با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی.
اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم.
🐱🐔
گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آور و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید!
گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست.
ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند.
از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است.🐔🐱
نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود.🙂
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
✨
🐰🦊🐻🐨 دوستان جنگل و درخت سخنگو🌳
در یک جنگل سرسبز، حیوانات زیادی در کنار هم زندگی میکردند. خرگوش بازیگوش، سنجاب زرنگ، آهو مهربان و جوجهتیغی خجالتی، همه دوستان خوبی برای هم بودند.
یک روز، وقتی حیوانات در حال بازی بودند، ناگهان صدای عجیبی از یک درخت کهن به گوش رسید. درخت با صدایی آرام گفت:
"دوستان کوچک من، کمکم کنید!"
حیوانات با تعجب به هم نگاه کردند. سنجاب جلو رفت و پرسید:
"شما صحبت میکنید؟ درختها که حرف نمیزنند!"
درخت لبخندی زد و گفت:
"من یک درخت جادویی هستم. سالهاست در این جنگل زندگی میکنم و داستانهای زیادی از طبیعت شنیدهام. اما حالا مریض شدهام و اگر کمک نکنید، دیگر نمیتوانم به شما سایه و میوه بدهم."
خرگوش با نگرانی پرسید:
"چطور میتوانیم کمکت کنیم؟"
درخت گفت:
"ریشههایم تشنهاند. اگر از چشمه آب بیاورید، حالم بهتر میشود."
حیوانات با همدیگر همکاری کردند. آهو با سطل کوچکی که در کنار چشمه پیدا کرده بود، آب آورد. سنجاب با دمش برگها را کنار زد تا خاک سبکتر شود. خرگوش با پاهای تندش رفت و زنبورهای عسل را خبر کرد تا شهد شیرین برای درخت بیاورند.
بعد از چند روز، درخت سرحال شد. برگهایش سبزتر شد و میوههای خوشمزهای داد. با خوشحالی گفت:
"از شما ممنونم، دوستان مهربان! وقتی با هم همکاری کنید، میتوانید دنیا را زیباتر کنید."
از آن روز به بعد، حیوانات یاد گرفتند که دوستی و همکاری، جنگل را شاد و زیبا نگه میدارد.🌳💕🌳💕🌳💕
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
دوست سوسک کوچولو
توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست با بچه ها دوست شود. ولی خجالتی بود.
یک شب سوسک کوچولو از تنهایی خوابش نبرد. صبح که شد، زیر چکه ی شیر حیاط حمام کرد. شاخک هایش را تاب داد. بال هایش را برق انداخت. موی پاهایش را شانه کرد. بعد از زیر در، داخل کلاس دومی ها شد.
بالای لوله ی بخاری نشستو منتظر بچه ها شد. بچه ها آمدند و کلاس شروع شد. سوسک کوچولو دلش می خواست پایین بیاید. ولی رویش نمی شد. ناگهان معلم از دختری سوال کرد. دختر نقاشی می کرد و درس را بلد نبود. معام اخم کرد. سوسک کوچولو دلش برای دختر سوخت. یک دفعه شجاع شد.
وسط کلاس پرید و گفت: « خانم اجازه؟»
ناگهان انگار زلزله شد. همه جیغ کشیدند و از کلاس بیرون پریدند. همه جز دختر نقاش. سوسک کوچولو با تعجب از او پرسید:
« چرا این طوری شد؟ »
دختر دستش را دراز کرد و گفت: « زود قایم شو. بپر توی جیبم. »
سوسک کوچولو به ناخن های سیاه دختر نگاه کرد. به روپوش کثیفش نگاه کرد. توی دلش گفت: « اگر میکروب داشته باشد چی؟ »
ولی سوسک کوچولو خیلی تنها بود؛ خیلی دلش می خواست یک دوست داشته باشد. پس یواش یواش رفت توی جیب دختر. چشم هایش را بست و با خودش گفت:
« عیبی ندارد. بعد تمیزی را یادش می دهم. من حالا یک دوست دارم. » آن وقت با خیال راحت خوابید. حتی با سر و صدای برگشتن بچه ها بیدار نشد. طفلک شب قبل از تنهایی خوابش نبرده بود.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🦒 زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم🍃 اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .آهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده🥰 آهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه. از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره .آهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه☘✨
#قصه_متنی
📺 به کانال شعر ،کارتون و قصه های کودکانه بپیوندید 📺 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/245563921C253092fdc0
🤗 دوستت دارم🤗
فرض کن که اسمت دوستت دارم بود! چی میشد؟ من که فکر میکنم دنیا خیلی قشنگتر و قشنگتر میشد!
برای یک لحظه تصور کن که اسمت “دوستت دارم” بود!
اینجوری هر وقت کسی میخواست صدات کنه باید میگفت:
دوستت دارم!
دوستت دارم عجب اسم قشنگی برای صدا کردن و شنیدنه!
اگر اسمت دوستت دارم بود، هر روز این جمله رو میشنیدی!
فرض کن توی کلاس درس باشی و با دوستت آروم پچ پچ کنی!
اونوقت معلمت مجبور میشد بگه:
دوستت دارم، آروم باش!
فرض کن اتاقت رو مرتب نکردی و کل روز بازی کردی!
اونوقت مامانت مجبور بود بگه:
دوستت دارم، برو تختت رو مرتب کن!
روی تموم کتابات، مدادهات و وسایلت باید برچسب میزدی و روش مینوشتی:
دوستت دارم!
اگر اسمت دوستت دارم بود، خیلی بیشتر از الان میشنیدی که بقیه بهت بگن:
دوستت دارم!
مخصوصا اگر یه آدم مهربون میخواست بغلت کنه و بهت محبت کنه، میدونی مجبور بود چی بهت بگه؟ معلومه! باید میگفت:
دوستت دارم، دوستت دارم!🤍
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🌸پهلوان بدرفتار
پهلوانی خیلی قوی و معروف بود به حدی که حتی شیر در صورت حضور او وحشت زده می شد.
او بدنی تنومند داشت ولی قلبی نامهربان داشت و با مردم بد رفتاری می کرد و هیچ کس او را دوست نداشت، بالاخره روزی از محل ناشناسی می گذشت که چاه بزرگی که روی آن پوشیده بود وجود داشت و بدون توجه در داخل چاه افتاد خلاصه هرچه فریاد زد ه و کمک خواست کسی به او کمک نکرد، و رهگذری که از او دل پری داشت سنگ برداشت و بر سر او کوبید و گفت: مگر چقدر به مردم کمک کرده ای که توقع کمک داری؟
وقتی در تمام عمرت هیچ کار نیکی نمی کنی، اکنون حاصل آن را ببین، چه برداشت می کنی؟ با آن همه دل شکستگی که ایجاد کرده ای چه کسی می تواند بر دل شکسته ات مرحمی بگذارد؟ همیشه تو برای ما چاه کندی حالا دست سرنوشت سر راه تو چاه قرار داد.
پهلوان هم چنان گریه می کرد و برای کارهای زشت و ناپسندی که کرده بود معذرت می خواست .اما کسی به او توجه نمی کرد و در جواب او می گفتند:
"چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی"
🌸🍂🍃🌸
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_کودکانه
دیلینگ دیلینگ
پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»
کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی🐱 اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم»
به جوجههایش 🐥نگاه کرد. جوجهها آرام توی لانه نشسته بودند.
پرپری آهی کشید. به لانهی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونهی خوبی براتون میسازم» درخت سرسبز سیب 🌳را نشان داد و گفت:«اصلا میریم روی اون درخت زندگی میکنیم فقط صبرکنید تا پیشی🐱 رو از مزرعه دور کنیم»
پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟»
کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه مه، جیک من آب میخوام، جیک حوصلهم سر رفته»
کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی🐱 مخفیگاهمون رو یاد میگیره!»
پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم»
کاکلی به پرهای رنگ پریدهی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه»
پرپری سرش را پایین انداخت.
جوجه کوچیکه کنار بقیهی جوجهها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاو 🐄خال خالی داشت علف میخورد. بعبعی و برهاش زیر سایهی درخت 🌳خوابیده بودند.
خروس پرطلایی🐔 روی پرچین نشسته بود.
کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی🐱 مزاحم رو از لونه و جوجهها دور کنم»
صدای زنگولهی بزبزی توی مزرعه🌾🌾🌾 پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا میکرد و توی مزرعه چرخ میزد.
کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد.
بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟
اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟
بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
موش ها و گربه ها
روزی روزگاری پادشاهی بود که به خوردن غذاهای خوشمزه خیلی علاقه داشت.هر روز آشپز قصر غذاهای خوش آب و رنگ و لذیذی برایش می پخت و روی میز می چید، اما همین که پادشاه مشغول خوردن می شد،چندتا موش کوچولو روی میزش می پریدند و شروع می کردند به خوردن غذاهای روی میز و هرچه آشپز و خدمتکار سعی می کردند آنها را از آنجا دور کنند نمی توانستند؛ چون موش ها خیلی زرنگ و تر و فرز بودند و هرکدام از آن ها تکه ای از غذاهای پادشاه را برمی داشتند و تندتند می خوردند.
پادشاه هم با دیدن آنها حالش به هم می خورد و اشتهایش کور می شد و نمی توانست غذا بخورد. برای همین به فکر از بین بردن موش ها افتاد و برای این کار،با چندنفر از نزدیکانش مشورت کرد.یکی از آن ها گفت:«باید سوراخ موش ها را با گِل پرکنیم تا نتوانند از آن خارج شوند.» شاه به خدمتکارانش دستور داد تمام سوراخ موش ها را با گِل پرکنند.اما این کار فایده ای نداشت چون موش ها سوراخ های جدیدی توی دیوارها ایجاد می کردند و بیرون می آمدند. تله موش هم فایده ای نداشت چون موش ها خیلی زرنگ بودند و به طرف تله ها نمی رفتند و گیر نمی افتادند.
یکی از مشاوران پادشاه گفت:«من در کتابی خواندم که سال ها پیش در شهری تعداد موش ها آن قدر زیاد می شود که آرامش و آسایش را از مردم می گیرد. حاکم شهر اعلام می کند که به هرکس که بتواند موش ها را از بین ببرد،صد سکه ی طلا پاداش خواهد داد. یک روز مردی به شهر آنها می آید و به حاکم می گوید که می تواند موش ها را از بین ببرد به شرطی که او هم به قولش عمل کند و صد سکه را بدهد.حاکم قول می دهد.مرد نی لبکی داشته و با آن شروع به نواختن آهنگی می کند.ناگهان از گوشه و کنار شهر، هزاران موش بیرون می آیند ودنبال مرد به راه می افتند. مرد نوازنده به سوی رودخانه می رود و موش ها هم به دنبالش می روند. مرد وارد رودخانه می شود و توی آب می ایستد و نی لبک می زند..موش ها به دنبال او می روند و غرق می شوند.آن وقت مرد از حاکم که شاهد آن ماجرا بوده می خواهد تا صد سکه ی طلا به او بدهد. اما حاکم با خودش می گوید:« این مرد که کار مهمی نکرد، فقط کمی نی لبک زد.» و به جای صد سکه، ده سکه به مرد نوازنده می دهد.
مرد ناراحت شد و گفت:« ای حاکم، تو قول صد سکه داده بودی و حالا فقط ده سکه به من می دهی؟چرا؟»
حاکم جواب داد:«تو کار مهمی نکردی،فقط کمی نی لبک زدی و موش ها را توی آب ریختی،همین.»
مرد گفت:« اگر صد سکه را ندهی من کاری می کنم که یک عمر پشیمان شوی.» حاکم به او خندید و گفت :«هرکاری دلت می خواهد بکن.»
مرد گفت:«هر کاری؟» حاکم گفت:« آره،هر کاری.»مرد شروع به نواختن آهنگ عجیبی با نی لبکش کرد.ناگهان هرچه بچه توی شهر بود، از خانه ها بیرون آمدند و دنبال او دویدند.مرد نی لبک می زد و بچه ها بی اختیار به دنبالش می رفتند. هرچه پدر و مادرها خواستند جلوی بچه ها را بگیرند، نتوانستند.بچه ها به دنبال مرد نوازنده از شهر بیرون رفتند و به غاری در کوهستان رسیدند و به آن وارد شدند.دهانه ی غار پشت سر آنها بسته شد و هیچ اثری از آن غار به جا نماند. مردم شهر خیلی دنبال بچه ها گشتند اما نتوانستند پیدایشان کنند.
توی شهر فقط یک کودک باقی ماند که چون پایش لنگ بود و نمی توانست راه برود، از بقیه جا ماند. از آن روز به بعد مردم شهر که بچه هایشان را گم کرده بودند،با غم و اندوه زندگی می کردند.»
پادشاه گفت:« حالا نی لبک سحرآمیز را از کجا پیدا کنیم؟ در شهر جار بزنید که اگر کسی با نی زدن یا هر وسیله ی دیگری بتواند موش ها را از بین ببرد،من هزار سکه ی طلا به او می دهم.»
جارچی ها در شهر جار زدند و این خبر را به اطلاع مردم رساندند. چند روز بعد مرد جوانی به قصر آمد که دو حیوان با چشم های سبز و سبیل های بلند و پشمهای رنگی همراه داشت.او به پادشاه گفت:« ای پادشاه، این حیوانات در شهر شما پیدا نمی شوند، برای همین موش ها این قدر گستاخ شده اند.اگر این دو حیوان را در قصرتان نگاه دارید، هیچ موشی جرأت نمی کند روی میز غذای شما بپرد و غذا را به کامتان زهر کند.»
پادشاه پرسید:« اسم این حیوانات چیست؟» مرد جوان جواب داد:«اسم این حیوانات گربه است. آنها دشمن موش هستند.»آنگاه مرد جوان گربه ها را توی قصر رها کرد. وقت ناهار همین که موش ها از سوراخ ها بیرون آمدند،گربه ها آنها را دنبال کردند و چندتا از آنها را گرفتند و لت وپارکردند.بقیه ی موش ها هم از ترسشان توی سوراخ ها خزیدند و جرأت نکردند بیرون بیایند. پادشاه از گربه ها خیلی خوشش آمد و هزار سکه ی طلا به مرد جوان داد.
از آن روز به بعد هیچ موشی جرأت نکرد روی میز غذای پادشاه بپرد.گربه ها بچه دار شدند و تعدادشان توی شهر زیاد شد. با زیاد شدن تعداد گربه ها، تعداد موش ها بسیار کم شد و مردم شهر از دست آن ها راحت شدند.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🐒قصهی میمون بازیگوش
در جنگل سبز و شاداب رنگینکمان، میمونی به نام بازیگوش زندگی میکرد که همه چیز را زود به زبان میآورد. او نمیتوانست حتی کوچکترین رازی را نگه دارد!
یک روز، خرس به او گفت: "بازیگوش، من یک کندوی عسل پیدا کردهام، اما به کسی نگو!" بازیگوش قول داد، اما دقایقی بعد، کلاغ و سنجاب هم از راز باخبر شدند! تا غروب، همهی حیوانات به دنبال عسل بودند و زنبورهای عصبانی همه را نیش زدند.
روز بعد، شیر پادشاه خبر داد: "مار بوآ میخواهد به جنگل حمله کند، اما ما نقشهای داریم. این راز باید پیش خودتان بماند!" اما بازیگوش نتوانست سکوت کند و به پرندهها گفت: "شیر میخواهد تله بگذارد!"
خبر به مار بوآ رسید و او جنگل را به هم ریخت. حیوانات از بازیگوش خشمگین شدند و حتی دوستانش از او دوری کردند. بازیگوش پشیمان شد و نزد فیل دانا رفت. فیل گفت: "سکوت گاهی بهتر از حرف زدن است!"
این بار، بازیگوش در نقشهی جدید برای فرار دادن مار بوآ کمک کرد، اما هیچ چیز را فاش نکرد. مار بوآ شکست خورد و آرامش به جنگل بازگشت. از آن روز، بازیگوش یاد گرفت که رازداری دوستیها را حفظ میکند و او حالا نهتنها بازیگوش، بلکه عاقل هم بود!
پایان
🌸نویسنده: عابدین عادل زاده
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🌼هیئت کوچک محله
دهه اول محرم بود و کوچهٔ خاکی محله ما پر از حال و هوای عاشورا شده بود. امیرحسین، علی و محمدجواد، روی سکو نشسته بودند و به دیوارهای پر از پرچم سیاه و سبز نگاه میکردند. دلشان میخواست کاری کنند برای امام حسین (ع)، اما نمیدانستند چه کار بزرگی از دستشان برمیآید.
امیرحسین ناگهان به بطری آب پلاستیکی توی دستش اشاره کرد و گفت: «بچهها، چرا یه ایستگاه صلوات راه نمیندازیم؟ هرکی رد شد، یه لیوان آب میخوره و یه صلوات برای شهدای کربلا میفرسته!»
علی و محمدجواد با ذوق قبول کردند. کلمن کوچکی را پر از آب خنک کردند و چند لیوان یکبارمصرف روی میز کوچکی چیدند. تکه مقوایی نوشتند: «ایستگاه صلواتی، ایران حسین(علیه السلام) تا ابد پیروز است.) و آن را سر کوچه گذاشتند.
اولین کسی که ایستاد، پیرمردی بود که با دیدن آب، لبخند زد و گفت: «خداخیرتون بده بچهها! امروز کلی راه رفتم و تشنه بودم.» بعد با صدای لرزان صلوات فرستاد و رفت. کمکم مردم بیشتری ایستادند، آب خوردند و برای امام حسین (علیه السلام) صلوات فرستادند.
خانم رضایی، مادر محمدجواد با دیدن ایستگاه صلواتی، یک سینی پر از خرما آورد و گفت: «این رو هم بین عزادارها پخش کنید!» بعد از آن، یکی نان و پنیر آورد، دیگری شربت آلبالو گذاشت. میز کوچکشان کمکم شبیه یک سفرهٔ حسینی شده بود.
تا اینکه عصر سوم محرم، حاج آقا کریمی، یکی از همسایهها که صدای گرمی هم داشت، کنار ایستگاه ایستاد و گفت: «بچهها، چرا هیئت کوچکی اینجا راه نمیندازیم؟ من میتونم چند مداحی ساده بخونم.»
بچهها با خوشحالی موافقت کردند. چند صندلی از خانهها آوردند، یک بلندگوی کوچک هم یکی از همسایهها قرض داد. همان شب، حاج آقا کریمی شروع به خواندن کرد و مردم کوچه، یکییکی جمع شدند. صدای «یا حسین، یا حسین» در کوچه پیچید.
کمکم ایستگاه صلواتی تبدیل به هیئت کوچکی شد. هر شب، مردم برای مداحی و عزاداری دور هم جمع میشدند. حتی بچههای کوچک هم شمع دست میگرفتند و سینهزنی یاد میگرفتند.
امیرحسین، علی و محمدجواد، هر شب با دلی پر از غرور به هم نگاه میکردند. آنها فقط با یک کلمن آب شروع کرده بودند، اما حالا دلهای محله را به هم پیوند زده بودند. هیئت کوچکشان، یادگاری شد از مهربانیهای کوچک که با عشق به امام حسین (ع)، بزرگ میشوند.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
✨داستان امشب ✨
👍کمک در کارهای خانه 🏠
یکی بود یکی نبود ، در خانواده ای مهربان دو تا بچه ی نازنین بنام های ارسلان و مائده زندگی می کردند . بچه هایی مؤدب که عاشق بازی بودند . یک روز مادر به ارسلان و مانده گفت: بچه ها موافقید امروز یک ماجراجویی در خانه داشته باشیم؟ بچه ها هیجان زده گفتند : البته ! چجور ماجراجویی؟ مادر گفت: پیدا کردن یک گنج ! بچه ها با چشمانی گرد و لبخندی بر لب به هم ...نگاه کردند . ارسلان پرسید این بازی چطور شروع میشه؟ مائده پرسید : باید چکار کنیم؟ مادر کاغذهایی را که در دستش داشت ، بالا برد و گفت ماجراجویی از مرتب کردن تختتان شروع میشود. هر کس زودتر تختش را مرتب کند به من اعلام میکند و من کاغذ دیگری که مسیر بعدی را میگوید به او می دهم . کاغذ آخر برای کسی است که بیشترین کار را انجام دهد و گنج برای اوست . با ۱_۲_۳ گفتن مادر ، بچه ها به سمت اتاقشان دویدند . مائده زودتر تختش را مرتب کرد و خودش را به مادر رساند و کاغذ بعدی را گرفت . روی آن نوشته بود ، کمد عروسک ها را مرتب کن تا یک قدم به گنج نزدیک تر شوی . کاغذ بعدی را ارسلان گرفت در آن نوشته بود ، اسباب بازی ها را جمع و در سبد بگذار تا یک قدم به گنج نزدیکتر شوی . بعد از چند دقیقه دوباره ارسلان از مادر خواست تا کاغذ دیگری به او بدهد. مسیر بعدی این بود ظرفهای کثیف را در ظرفشویی بگذار . مائده با سرعت از اتاق بیرون آمد و به مادر گفت: مسیر بعدی ، مسیر بعدی و کاغذ دیگری را گرفت که در آن نوشته شده بود بشقاب و قاشق ها را آماده کن و روی کابینت بگذار . مائده با دقت و سرعت این کار را انجام داد و کاغذ بعدی را گرفت و رفت که میز غذا را دستمال بکشد و تمیز کند .
تنها دو کاغذ در دستان مادر باقی بود . یکی را ارسلان گرفت و رفت که میز را بچیند و بشقاب ها را روی میز بگذارد . ارسلان یک سر میز مشغول بشقاب چیدن و مائده سر دیگر میز مشغول دستمال کشیدن بود . به همدیگر نگاهی انداختند. هر کس سعی می کرد کارش را درست و سریع انجام دهد تا کاغذ آخر را از مادر بگیرد . مادر مشغول نوشیدن چای بود که صدای گرمپ گرمپ قدمهای بچه ها را شنید . ارسلان و مائده هم زمان خودشان را به مادر رساندند . مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب به بچه ها نگاه کرد و گفت: ولی من فقط یک کاغذ دارم بگذارید فکر کنم . اوووم کاغذ را به هر دوی شما میدهم با هم بروید و گنج را پیدا کنید . ارسلان کاغذ را باز کرد و مائده با صدای بلند خواند : آخرین قدم را بردارید و گنج را در فر آشپزخانه پیدا کنید . آنها به سمت فر رفتند. ارسلان با احتیاط به دستگیره دست زد. خنک بود. معلوم بود که مادر مدتی قبل آن را خاموش کرده بود. هر دو در را باز کردند و فریادی از خوشحالی کشیدند. داخل فر یک پیتزای خوشمزه خانگی بود که بچه ها عاشقش بودند . آنها باخوشحالی پیتزا را بیرون آوردند و گفتند : گنج را پیدا کردیم . اما مهم ترین چیز شادی و رضایتی بود که در چهره ی مامان دیده میشد مامان بهشون گفت: بچه ها شما امروز خیلی عالی بودید و با کمک هاتون خونه را مرتب کردید من بهتون افتخار میکنم ارسلان و مائده فهمیدند که نه تنها پیتزای خوشمزه ی خانگی یه گنج بوده بلکه شادی و رضایت مامان از همه ی گنج های دنیا براشون با ارزش تره. آن ها قول دادن که همیشه توی کارهای منزل کمک کنن تا همه شاد و راضی باشن.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻