✍ یادداشت دانشجویی
نمیدانم چندسالهای...
نمیدانم نفس هنوز در سینهات جریان دارد یا نه؟!
نمیدانم وقت درد، مادری داری آرامت کند یا نه؟!
تنها میدانم که روزگار بر تو و خانوادهات سخت گذشته...! و این را خوب میدانم که تو و تمام خواهران و برادران فلسطینیات، پارههای تن اسلام هستید.
میدانم که از امت محمدی(ص)
و شاید کودکی همسن رقیه...
کاش مادرت همراهت باشد تا شاید دلم آرام بگیرد که لحظهی درد یا حتی لحظهی مرگ دستت را میگیرد.
کاش خواهرت باشد تا خون خشک شدهی دستت را پاک کند.
کاش این بمباران برایت برادری باقی گذاشته باشد تا وقت ترس تو را در آغوش بگیرد.
غصهی اینکه نکند کسی از خانوادهات باقی نمانده و تو تنها ماندهای، رهایم نمیکند💔
جانِ خواهر!
جسمم از تو دور است اما جانم هر لحظه همراه توست و نگرانت...
میخواهم چیزی را بگویم که خارج از توانم است. قلبم تاب این غصه را ندارد اما باید بگویم؛
نمیدانم آن روز خواهی بود یا نه؟!
آرزو دارم که باشی و ببینی؛ خدا کند تا آن روز از تیر حرملهی زمان در امان بمانی!
جانِ من!
روزی میآید که تمام سیاهیها پاک میشود. بدان که روزی خواهد آمد و نامی از اسرائیل در دنیا باقی نخواهد ماند.
میدانم دل کوچکت در رنج است، اما تاب بیاور این سیاهی را و زیر لب زمزمه کن:
"یا بقیةالله أدرکنا"
یادت باشد!
تو سرباز در گهوارهای.
خدای موسی و محمد(ص) نجاتت میدهد ...
گروه نویسندگان مشکات 🖤
#بیمارستان_المعمدانی
#واحد_خواهران_بسیج_دانشجویی
#دانشگاه_بین_المللی_امام_خمینی_ره
@Meshkat_ikiu