17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـردان ماموریـت سـخت ....!
مردان روز کار زاریم✋🏻
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم😌✌🏻
ما وارث از خود گذشتن ....
از نسل عشق و اعتقادیم :)))
#پلیس
#برای_ایران
هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
این چیه؟!
عکس دخترمه
بده ببینمش
خودم هنوز ندیدمش
چرا؟!
الان موقع عملیاته
میترسم مهر پدر و فرزندی
کار دستم بده، باشه بعد..
#شهید_مهدی_زینالدین
هروقت حالِ دلت خوب نبود،
گࢪفتہ بود..
بࢪداࢪ ببࢪش پیش خدا(:🌻🙃
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هر صبح،کارهایت را باخدا
تقسیم کن!
اومشتاق است که
سختترین ها را به او محول کنی،
چون برای او،هیچ چیز غیرممکن نیست!
#تلنگرانه
#خدا
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت81🦋
با یه لیوان اب برگشت.
کمی از ابو خوردم.
گفت.
_خواب بد دیدی؟
گفتم.
_نمیدونم ولی حالم خوش نیست.
گفت
_خوب الان خوبی؟من چیکار میتونم برات انجام بدم که حالت بهتر بشه؟
گفتم
_کمکم کن حدیث.
گفت
_هرکاری بتونم انجام میدم...
تمام چیزایی که تو خواب دیدم رو با جزییات تعریف کردم.
منو در آغوش کشید.
گفت.
_عزیزم این که خیلی خوبه.
گفتم.
_گیج شدم نمیدونم چیکار کنم.
گفت
_گیج شدن نداره جانم فقط کافیه به حرف دلت گوش کنی .
گفتم
_دلم الان فقط گریه میخواد .
گفت.
_خوب به غیر گریه دیگه چی میخواد؟؟
گفتم.
_نمیدونم .
گفت.
_چیزی تا اذان نمونده بیا نمازو بخونیم و بخوابیم صبح یه کاریش میکنیم.
باشه ایی گفتم...
.صبح بعد صبحانه.
برگشتم تو اتاق و تو آینه به خودم نگاه کردم.
خواب دیشب مدام جلوی چشمام رژه میرفت.
برگشتم و بین عکسای روی دیوار دنبال عکس شهید حاجی افتادم.
گفتم
_خودت بگو من چیکار کنم الان؟چرا گفتی چادر سرم کنم؟
کلافه رفتم پایین.
حدیث داشت ظرفا رو میشست.
گفتم
_من باید چیکار کنم؟ها؟به نظرت من میتونم مثل تو باشم؟من فک نمیکنم بتونم چادری بشم مطمئنم اگه سرم کنم بعدا نمیتونم نگهش دارم و اونوقت بد میشه.!
دست از ظرف شستن کشید دستکش هاشو در آورد و اومد سمتم.
دستامو گرفت و منو روی صندلی نشوند خودش هم کنارم نشست.
گفت.
_عزیز دلم بد به دلت راه نده دلربا جانم آروم باش نباید بترسی. ببین اولا که خدا به هرکسی رو که بخواد هدایت میکنه .
و تو هم به خواست خدا داری هدایت میشی دلربا خدا راه درستو بهت نشون داده .فقط میدونم اگه اهمیت ندی وبه راه خودت ادامه بدی بعد اون دنیا خیلی پشیمون میشی میگی خدا خواست من نخواستم و دیگه هیچ جایی واسه جبران نیست.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت83🦋
با چادر رفتم پایین.
حدیث با لبخند نگاهم کردو گفت.
_به به یکی اینجا چقدر خوشگل شده.
خندیدم گفتم
_من ازش خوشم میاد حدیث ولی یه مشکلی هست.
با نگاهش پرسید چی.
گفتم
_میترسم خراب کنم اگه نتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام چی؟
خندید و گفت.
_نگران نباش خدا خودش کمکت میکنه.
اما یه راه خوبم هست که بیشتر بهت کمک میکنه.
گفتم
_چه راهی؟
گفت.
_انتخاب دوستای با ایمان و خوب میتونه خیلی موثر باشه چون قرار گرفتن تو حال و هوای دوستای با خدا خیلی کمک میکنه تا آدم به خدا نزدیک تر بشه . یا وقتی که داری اشتباهی میکنی با وجود اون دوستا متوجه اشتباهت میشی.
گفتم
_چه خوب؟
گفت.
_اره خیلی خوبه...
گفتم.
_پس چرا تو با من دوست شدی؟من که ....
گفت.
_تو دختر خوبی هستی دلربا اولین بار که دیدمت ازت خوشم اومد چون خیلی مهربون بودی بهت نزدیک تر که شدم فهمیدم که تو توان اینکه تغییر کنی رو داری پس سعی کردم کمکت کنم کنارت باشم.
لبخند زدم.
گفتم.
_حالا چیکار کنم؟
گفت.
_مسلمان شو.
گفتم.
_من که مسلمون
گفت.
_همه ی ما تو شناسنامه مسلمون هستیم ولی واقعا تو رفتار و کردارمونم مسلمونیم؟
گفتم.
_چی بگم درست میگی.
گفت.
_پس الان شهادتین بگو و برای همیشه یه مسلمون واقعی شو منم همراتم....
گفتم.
_قبوله چی بگم؟
گفت
_با من تکرار کن.
_اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
نفس عمیقی کشیدم تکرار کردم.
خدایا خودت کمکم کن.
اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
حدیث محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت.
جیغی از سر خوشحالی شدم...
ذوق خاصی داشتم....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت82🦋
تا موقع ناهار یه گوشه کز کرده بودمو مدام فکر میکردم.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.
یعنی واقعا چادر سرم کنم؟
یعنی باید تغییر کنم؟
وایسا ببینم چرا انقدر دل دل میکنی؟
مگه خودت تو حرم امام رضا ازش نخواستی که کمکت کنه درست بشی؟
پس چرا الان داری شک میکنی؟
دلربا حواست به خودت هست؟
خودت میدونی خیلی بدی پس درستش کن.
.
.
.
بعد ناهار به حدیث اصرار کردم بریم گلزار شهدا.
اونم قبول کرد.
.
.
.
گوشه ایی نشستم و به مزار شهدا خیره شدم.
حدیث بیکار ننشست و سر مزار تک تکشون میرفت و فاتحه میخوند.
آهی از ته دل کشیدم.
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
سر برگردوندم که نگاهم به فاطمه افتاد..
لبخندی زد و سلام کرد.
جوابشو با گرمی دادم.
گفتم.
_چه جالب ما بازم همو دیدیم.
خندید و گفت.
_اره برای منم خیلی جالبه.
گفتم.
_تو همیشه میایی اینجا؟
گفت.
_نه همیشه ولی خوب خیلی میام اینجا خیلی آرامش بخشه.
حدیث بهمون اضافه شد اونارو بهم معرفی کروم.
یکم که حرف زدیم..فاطمه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت.
_من باید برم کار دارم.
گفتم
_باشه عزیزم.
یه بسته کادو پیچ شده به طرفم گرفت و گفت.
_بفرما عزیزم فک کنم این مال توئه.
گفتم
_این چیه؟
سرشو خاروندن و گفت
_چادره !
گفتم.
_چادر؟؟؟؟؟
گفت.
_اره راستش من یه حاجتی دارم چند وقته دارم به برادر شهیدم میگم که کمکم کنه ولی جوابی نگرفتم دیشب خوابشو دیدم توخواب بهم گفت اگه میخوام کارم درست بشه فردا یه چادر بگیرم بیام گلزار شهدا و بدم به صاحبش .
گفتم
_مگه برادرت شهید شده؟
گفت.
_نه من یه شهید به عنوان برادر انتخاب کردم تا کمکم کنه.
گفتم.
_آها اونوقت برادر شهید کیه؟
گفت.
_شهید محسن حججی.!
قطره ی اشکی روی گونه ام فرود اومد.
تو برام چادر فرستادی؟
حدیث بوسه ایی روی گونه زدو گفت.
_مبارکه.!
چادر از فاطمه گرفتمو گفتم.
_خیلی ممنونم فاطمه جان. امیدوارم به خواسته ات برسی.
لبخندی زد و ان شاءالله گفت.
باهاش دست دادمو خداحافظی کردم.
ذهنم قفل شده بود.
دیگه هیچ جوره نمیتونم ردش کنم.
حدیث نگاهم کردو گفت.
_خوش به حالت.
گفتم.
_ولی تو که خیلی از من بهتری.
گفت.
_از کجا معلوم؟فقط خداست که میدونه کی بهتره.
باهم به خونه برگشتیم.
رفتم بالا و بسته رو باز کردم .
چادر رو روی سرم گذاشتم.
مدل چادر حدیث بود بهش میگه چادر عربی.
جالبه قدشم اندازمه.....
باید تغییر کنی دلربا خانم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋84پارت🦋
تو این دو روز باقی مونده تا تاسوعا و عاشورا با حجاب رفتم هیئت ولی چادر سرم نکردم.
آخه با امام حسین عهد بستم از تاسوعا سرم کنم.
تو این دو روز همه ی نمازامو با حدیث خوندم.
نمیدونم اگه حدیث کنارم نباشه تنهایی میتونم نماز بخونم یا نه
آخه گاهی واقعا حوصله ندارم.
امشب شب تاسوعاست
چادرمو سر کردم.
بسم الله الرحمان الرحیم گفتم با حدیث از خونه خارج شدیم.
راه افتادیم سمت هیئت.
امشب محمد حسین گفت نمیتونه بیاد دنبالمون پس خودمون پیاده راه افتادیم.
راه طولانی نیست پیاده ۱۰ دقیقه طول میکشه.
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۷:۳۰ بود.
نوک انگشتام به خاطر سرما یخ زده بود.
رو به حدیث گفتم.
_سردت نیست؟
گفت.
_خیلی.
گفتم
_منم.
مشغول صحبت با حدیث بودم که یهو چادرم از پشت کشیده شد.
جیغی زدمو برگشتم.
با دیدم سام که با خشم پشت سرم ایستاده بود و قسمتی از چادرم تو مشتش بود سکته کردم.
خودمو عقب کشیدم ولی اون چادرمو ول نکرد.
حدیث عصبی گفت.
_آقای محبی چادرشو ول کنید.
گفت.
_تو دخالت نکن.
گفتم
_درست حرف بزن .
گفت.
_اگه نزنم؟
گفتم.
_بد میبینی!
پوزخند زد.
صبرو جایز ندونستم.
با پام به شکمش لگدی زدمو که از شدت درد چادرمو ول کرد و به خودش پیچید.
دست حدیث گرفتمو شروع کردیم به دویدن.
چشمم به هیئت خورد.
برسام و محمد حسین دیدم که داشتن از تو یه وانت چندتا کارتون رو برمیداشتن.
سرعتم نو بیشتر کردیم.
حدیث محمد حسین صدا زد..
با دیدن ما جعبه ها و رها کردن و به سمتمون اومدن.
محمد حسین دستای حدیث رو گرفت و پرسید.
_چی شده؟
حدیث نفس نفس میزد و نمیتونست جواب بده.
محمد حسین منو نگاه کرد.
اما منم دست کمی از حدیث نداشتم.
برسام گفت.
_نفس عمیق بکشید تا حالتون بهتر بشه.
شروع کردم به نفی عمیق کشیدن.
اولی
دومی
سومی
اما حالم بدتر شد
اشکام سرازیر شد.
برسام کمی نزدیک تر شدو گفت.
_دلربا خانم چی شده؟حالیتون درد میکنه؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.
گفت.
_کسی مزاحمتون شده؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
گفت
_کی؟کجاست؟
سرمو آوردم بالا و مستقیم به چشماش نگاه کردم.
انگار از نگاهم غافلگیر شد چون نتونست نگاهشو بگیره.
دوست داشتم تا ابد به اون چشما نگاه کنم ولی من دیگه نباید مثل دلربای قبلی باشم.
واسه همین نگاهمو ازش دزدیدمو پایینو نگاه کردم.
_سام بود؟
چه خوب از نگاهم خوند..
با صدای ضعیفی گفتم.
_اره.
حدیث که انگار حالش بهتر شده بود گفت.
_تو راه بودیم یهو یکی چادر دلربا رو کشید برگشتیم دیدیم برادرتونه.
صدای آرومش شنیدم.
_چادر؟
نگاهش اومد سمتم.
انگار تازه متوجه تغییر من شده بود...
گفتم.
_بله چادر
محمد حسین گفت.
_دلربا خانم خوشا به سعادتتون بهتون تبریک میگم بابت این انتخاب.
نگاهی به حدیث کردم پس به شوهرش لو داده.
گفتم.
_خیلی ممنونم.
این وسط برسام بود که با علامت سوال نگاهمون میکرد.
محمد حسین زد رو شونه ی برسام گفت.
_میگم برات مهم اینه که سام داره اذیت میکنه باید یه فکری واسش بکنیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت85🦋
رفتیم تو هیئت.
منو حدیث رفتیم بشینیم که چشمم خورد به همون دختره که با لبخند به سمت برسام رفت و چیزی بهش گفت.
با دیدنش حس کردم حالم داره بدتر میشه.
معدم بهم پیچید....
انگار هرچی خورده بودم داشت میومد بالا.
حالم بد شد....
دستمو جلوی دهنم گذاشتمو به سمت بیرون حرکت کردم
حدیث که انگار متوجه شد حالم خوش نیست صدام زد.
اما واینستادم.
برای رفتن سمت بیرون باید دقیقا از کنار برسام و اون دختر رد میشدم.
حدیث دنبالم اومد و صدام زد.
به سرعت از کنار
برسام عبور کردم به خاطر کمبود بهش تنه زدم.
رفتم سمت تو کوچه .
حدیث بهم رسید و دستمو گرفت.
_خوبی؟
گفتم.
_حالت تهوع دارم.
گفت.
_بریم دکتر؟
گفتم
_نه خوب میشم.
یکم موندیم بهتر که شدم گفت.
_بریم تو؟
گفتم.
_من نمیام تو برو.
گفت.
_چرا؟پس میخوای چیکار کنی؟
گفتم.
_میرم خونه.
گفت.
_تنهایی؟
گفتم.
_اره تو برو من خودم برمیگردم.
گفت.
_نه باهم میریم.
گفتم
_حدیث جان خودم میرم نمیخواد به خاطر من خودتو اذیت کنی.
گفت.
_نمیشه تنهات بزارم که وایسا الان میگم محمد حسین با ماشین ببرتت خونه.
گفتم
_نه توروخدا اذیتش نکن خودم میرم.
به حرفم گوش نداد و رفت داخل.
لجبازیم گل کرده بود.
پای پیاده راه افتادم سمت خونه..
مدام غر میزدم.
دلم میخواست اون دختره نباشه حس خوبی بهش ندارم انگار وجود اون برای من مثل یه خطره.
ماشینی کنار پام ترمز کرد.
اهمیتی ندادم.
_دلربا خانم سوارشید.
برگشتم.
برسام بود که اومده بود دنبالم.
بدون حرف رفتم سوار شدم.
گفت.
_حالتون خوبه؟
گفتم.
_خوبم ممنون.
گفت.
_چطور از دست سام فرار کردید؟
کوتاه نگاهش کردم.
اون خیره به جلو بود.
گفتم.
_زدمش بعدم با حدیث فرار کردیم.
نگاهم کردو گفت.
_باچی؟
گفتم.
_با چاقو!
ترمز کرد و با بهت پرسید چی...؟!
خیره نگاهش کردم
_با چاقو زدمش!؟
نگران و ترسیده نگاهم کرد!
گفتم.
_ گفتم چیه؟الان به خاطر من ناراحتید یا نگران برادرتونید؟
گفت.
_چی؟
گفتم.
_برادرتونو دوست دارید؟
ساکت شد.
نگاهی به جلوم کردم
۱۰ متر با در خونه فاصله داشتیم.
دست بردم سمت دستگیره در و بازش کردم.
گفتم.
_نترسید با چاقو نزدمش با پا بهش لگد زدم.
بعدم در مقابل چهره ی بهت زده اش از ماشین خارج شدم.
دوست داشتم برگردم ببینم الان قیافش چه شکلی شده؟اما رفتم سمت درو با کلید بازش کردم......
رفتم داخل ودرو بستم .
رفتم تو خونه.
همونجا تو حال نشستم.
چندتا مداحی و نوحه از حدیث گرفته بودم.
بدون اینکه نگاه کنم رو یکیشون زدم.
اشکام سرازیر شد گریه میکردم برای خودم و دلم برای زندگیم و فقط حس میکردم امام حسینه امشب تو غم من شریکه .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🌿تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی🌿
🌿تا شب نرود صبح پدیدار نباشد🌿
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128