🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت160🦋
دفترچه رو باز کردم
چندتا صفحه ی اولش
چند بیت شعر بود
و لیست خرید و یه سری تاریخ..
رسیدم به یه صفحه.
فرهاد کلشو کج کرده بود تا اونم ببینه.
بادیدن اولین خط تعجب کردم
(برسام عزیزم سلام.
نمیدونم این یادداشت به دستت میرسه یا نه ولی میخوام بنویسم اگه به دستت رسیده و الان داری میخونیش پس من دیگه زنده نیستم.
برسام جان من خیلی دوستت دارم معذرت میخوام که بهت نگفتم چقدر دوستت دارم
نمیدونم الان چه حالی داری اما بدون از اینکه باهات آشنا شدم واقعا خوشحالم.
ببخش که تو اولین دیدارمون روت نوشابه ریختم و باهات بد حرف زدم.
الان تموم اون لحظه ها جلوی چشمامه از اولین بار تا آخرین بار....
گفتن آخرین بار برام سخته اگه میدونستم آخرین باره بیشتر نگات میکردم.دلم برات تنگ میشه ازم دلخور نشو ولی مجبورم به این زندگی خاتمه بدم...
میبینی دوباره برگشتم به همون شب روی پل برای خودن خوشحالم که اون شب تو نجاتم دادی و این مدت خیلی خوب زندگی کردم ولی برای تو ناراحتم کاش اون شب میمیردمو تو بهم علاقمند نمیشدی اینجوری وضع تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد..
اما انگار قسما اینطور بوده و کاریش نمیشه کرد نمیخوام گریه کنی پس خواهشل غصه ی منو نخور تو این مدت که پیش تو بودم بهترین روزای عمرم بودن از ممنونم
باید برم خداحافظ..)
هنگ کرده بودم
مغزم داشت منفجر میشد.
نگاهم به فرهاد افتاد رد اشک روی صورتش مشخص بود.
اما من گریم نگرفت من شوک شدم
نفسم بالا نمیاد.
تمام متن یکبار دیگه جلوی چشمام تکرار شد..
میتونستم خودمو موقع نوشتن اون نامه ببینم
توی کشتی کنار پله ها.
یک دور تمام زندگیم مثل یه نوار که روی دور تند گذاشته باشنش از جلوی چشمام رد شد...
اخرین چیزی که دیدم
برسام بود که افتاد زمین و بلند گفت
دلربا بلند نشو...
دفترچه از دستم افتاد.
محکم سرمو گرفتم.
صدای فرهادبرام گنگ شده بود.
فرهاد مرتب حالمو میپرسید..
یادمه گفت.
_صبر کن الان میام.
و شروع کرد به دویدن.
جلوی چشمام مرتب سیاه و سفید میشد.
یک دور دور خودم چرخیدم و روی شن های داغ ساحل فرود اومدم
آفتاب با بی رحمی تمام به سر و صورت من میتابید و تمام بدنم داغ شده بود....
انگار داشتم آخرین نفسای زندگیمو میکشیدم
کم کم چشمام سنگین شد و چیزی نفهمیدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت161🦋
باترس از جا پریدم.
به اطرافم نگاه کردم
بیمارستان.
برسام؟؟
برسام کجاست!؟؟
باید بهش بگم که یادم اومده..
نگاهی به سرم توی دستم انداختم.
اگه بکنمش خیلی دردم میاد...
کیسه ی آب مقطر رو از پایه ی کنار تختم جدا کردمو توی دستم گرفتم.
چادرم روی صندلی بود سرم کردمو از اتاقی که فقط من توش بودم و شبیه به قفس بود خارج شدم.
خداکنه خواب نباشه و برسام کنارم باشه..
راهرو خلوت بود.
بار سومه که اینجام پس میدونم کدوم سمتی برم..
از جلوی پرستار عبور کردم.
خداکنه گیر نده..
چند قدم رفتم
_کجا خانوم؟؟؟
بهش اهمیت ندادمو شروع کردم به دویدن.
اونم جیغ جیغ کرد و افتاد دنبالم.
نمیدونم چرا ولی انگار بهم یه جون دیگه دادن و کلی قدرت دارم.
با سرعت رفتم بیرون که دیدمش روی نیمکت پارک نشسته بود ....
بلند اسمشو صدا زدم.
_برسامممممممممم
شوک زده از جاش پرید و اطرافو نگاه کرد.
وقتی منو دید مات نگاهم کرد.
ولی من نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم
به سمتش دویدم.
چند قدمیش که رسیدم ایستادم.
به چشماش خیره شدم.
لب زد
_دلربا.
گفتم
_جانم؟
چشمام تار شده بود اشکامو پس زدم تا بهتر ببینمش.
گفت.
_یادت میاددد.....
گفتم
_اره همشو یادمه تو کجا بودی؟تو این دوماه کجا بودی اونجا چه اتفافی افتاد؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت.
_دیگه نمیخوام حتی بهش فکر کنم تو منو یادت نمیاد...
لبخند زدم
_خیلی زیبا بود حالا عروس خانم بیا برو رو تخت.
برگشتمو به پرستار نگاه کردم.
_من خوبم...
اومد حرفی بزنه که
صدای ارشو شنیدم.
_مشکلی نیست من پزشکم اون حالش خوبه شما بفرمایید منم الان میام کارای ترخیصشو انجام میدم...
پرستار نگاهی به من کرد و رفت.
_آقا آرش...
لبخند دلنشینی زد.
_سلام زن داداش دیگه مارو نمیزنی که؟
خندیدممم.
نگاهم به فرهاد افتاد که مظلومانه یه گوشه ایستاده بود...
گفتم.
_خوبی؟
گفت.
_اره تو خوبی منم خوبم.
برگشتیم خونه ی عدنان.
ساره فهمید من چم شده فشارش افتاد عدنانم نزاشته دست به چیزی بزنه.
دیگه وقتی رفتیم خونشون برسام گفت به خاطر این اتفاق خوب میخواد همه رو شام بده.
فرهاد نمیخواست بیاد میخواستم برم راضیش کنم ولی برسام راضیش کرد
خیلی هم باهم جور شدن نمیدونم وقتی مت بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد کلی سوال دارم که بی جواب مونده...
منتظرم امشب بگذره تا از برسام بپرسم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت162🦋
توی رستوران نشسته بودیم و منتظر سفارش بودیم.
ذهنم رفت سمت اون شبی که سام بیرون رستوران تهدیدم کرد....
صدای برسامو کنار گوشم شنیدم.
_به چی فکر میکنی خانم؟؟
نگاهش کردم
اولین بار بود کنارم مینشست
شاید دو دلیل داشت یکی دلتنگی و دیگری احساس مالکیتی که به من داشت.
گفتم.
_یاد اون شب تو دربند افتادم یادته بعد اون شب تو حیاط بیمارستان کلی سرم داد کشیدی؟؟؟
شرمنده نگاهم کرد و گفت.
_حالا من یه اشتباهیی کردم هی یادم بنداز...
گفتم.
_بدون تا اخرین روزی که زنده باشم اینو یادت میارم تازه اگه بازم کار بد کنی یادت میارم..
خندید و گفت.
_مهم نیست تو فقط باش.
گفتم
_هوی زشته حیات کجا رفته؟هی به دختر نامحرم خیره میشی؟؟؟
گفت.
_عجب؟
گفتم.
_مگه دروغ میگم ما هنوز نامحرمیم...
نفس عمیقی کشید و گفت.
_باشه محرم شدیم تلافی میکنم انقدر نگات میکنم که خسته شی...
گفتم
_اوه کی میره این همه راهو دارم یه برسام جدیدترتر میبینم...
گفت.
_جدیدترتر؟؟
گفتم.
_اره با اونی که توجنگل دیدم با اونی که روی پل نجاتم داد با اونی که باهاش زندگی کردم و حتی با اونی که برای اولین بهم گفت عاشقمه فرق داری...
غم خاصی نشست تو نگاهش سرشو انداخت پایینو گفت.
_وقتی جلوی چشمام از دستت دادم و دوماه بیخبر بودم همه میگفتن تو دیگه برنمیگردی میخوای چه رفتاری کنم؟من دارم میمیرم فقط میخوام زودتر برگردیم مال خودم شی...
بغض خاصی که تو صداش بود منو به گریه انداخت....
اصلا حواسمون نبود اون همه ادم همراه ما تو رستوران بودن.
آرش شوخ بازیش گل کرد و گفت.
_کفترای عاشق بگید مام گریه کنیم...
همین حرفش باعث شد همه بخندن.
شام رو آوردن..
آروم مشغول خوردن بودم.
اروم بهش گفتم.
_یه سوال بپرسم؟؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_سام چی شد؟؟
با دستمال دستشو پاک کرد و گفت.
_فعلا زندانه..
گفتم.
_واقعا؟؟تاکی میمونه اونجا؟
گفت.
_معلوم نیست حالا بعد حرف میزنیم...
آرش شده بود راوی غصه ی من و برسام و به سوالای ساره و عدنان جواب میداد.
اما فرهاد فقط گوش میداد...
بعد شام برگشتیم خونه فرهاد که رفت.
به اصرار عدنان و ساره قرار شد برسام و آرش اینجا بمونن...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت163🦋
همه خسته بودن و خوابیدم ولی من خوابم نمیومد...
ذهنم پر از سوال بود و انگار یه انرژی خاصی داشتم کلی توجام غلت زدم ولی فایده نداشت
بلند شدمو رفتم بیرون..
آرش و برسام تو یه اتاق بودن
اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم پشت بوم.
که دیدم آرش اونجا نشسته و بیرونو نگاه میکنه.یعنی اونم خوابش نبرده..؟؟
آرش برام مثل یه برادر بود حس برادری خاصی بهش دارم.
رفتم جلوتر
_خوابتون نمیاد؟
با دیدن من جا خورد و بلند شد.
گفت
_بیدارین شما؟؟
گفتم.
_نه من خوابم این روحمه ...چه سوالیه میپرسین؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت.
_الحمدالله همون دلربا خانم همیشگی هستید..
جلوتر رفتمو لبه ی پشت بوم نشستم.
نشست.
گفتم.
_چرا نخوابیدین.؟
گفت.
_ذهنم درگیره...
گفتم
_یکم از بعد ناپدید شدم من بگید حس میکنم حرف زدن برای برسام سخته انگار یه چیزایی رو نمیتونه به من بگه ولی مطمئنم شما میدونید چیه و میتونید بگید میخوام
موبه مو از بعد پرت شدنم تو آب بدونم ...
آهییی کشید و گفت.
_برای منم گفتن یه سری چیزا سخته ولی فک میکنم حقتونه همه چیزو بدونید برسام نمیخواد چیزی بگه تا ناراحت نشید.
این دوماه خیلی دوماه بدی بود برای همه و بیشتر از همه برای برسام.
نگاهی به آسمون انداخت و ادامه داد
_من اون شب تو قایق نبودم منو برسام با کمک هادی دوست برسام که پلیس بود رد سام رو تا اون کشتی گرفتیم من و هادی یکم دیرتر رسیدیم و برسام با دوتا از پلیسای همونجا اومدن تو کشتی..
طبق چیزایی که میدونم بعد پرت شدن شما تو آب برسام پرید تو آب تا نجاتتون بده ولی هرچی گشت نتونست پیداتون کنه و حتی خودشم داشت غرق میشد که سام نجاتش داد.
گفتم
_سام؟
سرشو تکون داد و گفت.
_بعدش ما رسیدیم دریا که کشتی برگشت ساحل و برسام بیهوش بود نیروی دریایی و غواصا وآمبولانس بودن برسام که بهتر شد کنار ساحل منتظر بودیم تا غواصا پیداتون کنن برسام خیلی حالش خراب بود...
وقتی دیدم انقدر جست وجو طول کشیده حدس زدم شما غرق شدید و دور از جونتون باید منتظر جسدتون باشیم خوب تو اون شرایط این فکر طبیعی بود..
اما به برسام چیزی نگفتم میدونستم این فکر به ذهنش رسیده ولی هرگز باور نمیکنه.
خورشید طلوع کرده بود که غواصا برگشتن ولی خبری نبود یکی از غواصا جلو اومد و گفت.
(متاسفانه نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.)
برسام عصبی یقه ی اون بیچاره رو گرفت و گفت.
(مگه رفته بودی جسدشو پیدا کنی؟؟؟من اونو زنده میخوام)
سعی کردم کنترلش کنم تا دعوا نکنه چون اون لحظه خیلی عصبی شد و باورش نشد ولی .....
سکوت کرد و هاله ایی از اشک تو چشماش جمع شد..
گفتم
_ولی چی ؟؟؟
گفت.
_برسام نمیخواد اینجاشو شما بدونید...
گفتم.
_مگه چی شده؟توروخدا بهم بگید خودتون گفتید حقمه بدونم..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
_
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت164🦋
دماغش رو بالا کشید
نفسم داشت بند میومد نمیدونم چی میخواست بگه تو اون لحظه فکرم هزاران جا رفت...
بلاخره زبون باز کرد.
_برسام داشت داد میزد که یهو شل شد.
سعی کردم نگهش دارم ولی سنگین شده بود هیچ کنترلی روی بدنش نداشت.
فک کردم شاید فشارش افتاده یا شوک شده
ولی وقتی خوابوندمش زمین
مکثی کرد و گفت.
_ضربانش قطع شده بود ایست قلبی کرده بود
قلبش دیگه نمیزد خیلی ترسیده بودم هیچوقت انقدر نترسیده بودم.
شروع کردم به ماساژ قلبی برای احیا
خداروشکر آمبولانس اونجا بود و با شوک الکتریکی تونستیم ضربان قلبشو برگردونیم..
حس کردم سرم داره گیج میره.
دستمو به سرم گرفتم...
گفتم.
_داری با من شوخی میکنی؟؟؟
سری تکون دادو گفت.
_کاش شوخی بود.
اشکام سرازیر شد باورم نمیشه
از جام بلند شدم کمی عقب رفتم.
ولی تعادلمو از دست دادمو نشستم رو زمین.
به سرعت خودشو بهم رسوند.
_دلربا خانم خوبی؟؟
گفتم.
_بعدش چی شد؟؟؟
گفت
_بگم؟؟
گفتم.
_معلومه
گفت.
_با سرعت رسوندیمش بیمارستان بردنش مراقبت های ویژه.نمیدونستم باید چیکار کنم نباید میزاشتم بی بی بفهمه چون حال اونم بد میشد...به مامانم اینا خبر دادم که برن تهران و یه جوری به بی بی خبر بدن.
برسام بیهوش بود همه میخواستن بیان ولی نمیشد واسه همین برسام رو انتقال دادیم تهران.....مهسا حالش خراب بود مدام التماسم میکرد که ببرمش جنوب.
محمد حسین و حدیث خانم هم نمیدونم چه جوری فهمیدن و خودشونو رسوندن تهران.
حال حدیث خانم هم خیلی بد شد.
سام رو همونجا تو ساحل دستگیر کردن و بعد یه مدت انتقالش دادن تهران مام ازش شکایت کردیم.
برسام دو هفته تو مراقبت های ویژه بود
تو اون دو هفته با اهواز ارتباط داشتم
هیچ اثری از شما پیدا نشد
احتمال داد جسدتون تو دریا مدفون شده و
دیگه باید تمومش کنیم بعدم یه سری از وسایلتون که تو کشتی بود رو فرستادن نمیدونستم چیکارشون کنم گذاشتمشون صندوق عقب ماشینم بمونن.
هفته ی سوم برسام رو بردیم بخش...
خیلی بی تابی میکرد.
شبا تا صبح هزیون میگفت مرتب اسم شمارو میگفتخیلی حالش بد بود.....
بابام گفت برای اینکه برسام باور کنه که شما دیگه زنده نیستید باید یه مراسم ختم بگیریم.
وضعیت قلب برسام الان خوبه ولی خیلی باید مراقبش باشیم.
وقتی مرخص شد تو اتاق خودش نرفت یه راست رفت تو اتاق شما و همونجا موند.
شبا میترسیدیم تو خواب سکته کنه یا بلایی سرش بیاد واسه همین هممون شبی چندبار بهش سرمیزدیمو منم قرصاشو بهش میدادم.
سه چهار روز بعد داشتیم کارها رو برای مراسم ختم انجام میدادیم که برسام متوجه شد و همه چیزو خراب کرد داد زد گفت
(دلربا نمرده زنده است برمیگرده بیبینه براش مراسم گرفتید ناراحت میشه.)
فکرشو نمیکردم ولی برسام خیلی عاشقتونه.
یه شب حالش خیلی بد بود خیلی گریه کرد
میگفت (خودمم فکرشو نمیکردم انقدر عاشقش باشم از وقتی جلو چشمام رفت و دیکه هیچ اثری ازش نیست فهمیدم جونم بهش بند بود)
اشکام پشت هم میریخت.... -----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت165🦋
آرش ادامه داد
_حدودا یکماه از نبودتون میگذشت...
هممون یه جوری بودیم
با برسام رفتیم زندان ملاقات سام
برسام با تمام وجودش به سام گفت که ازش متنفره میگفت کاش میکشتش تا این بلا رو سر شما نمیاورد.
بعد از اونجا گفت میخواد بره جنوب.
نمیخواستم بزارم بره
اما وقتی میخواد یه کاری رو انجام بده هیچ جوره نمیشه جلوشو گرفت...
گفتم شاید دیدن وسایلتون بتونه کمکی بهش کنه تا منصرف بشه اونا بهش نشون دادم
چادرتونو بغل گرفته بود بو میکرد هیچ وقت تو تمام عمرم برسامو انقدر داغون ندیده بودم.
شما یه یادداشت تو دفترچه برای برسام نوشته بودید بعد خوندن اون عصبی شده بود
سعی کردم آرومش کنم
محمد حسین بهش گفت تو تمام تلاشتو کردی تا تو کشتی خودتو بهش رسوندی ولی این دیگه خواست خدا بوده
اما برسام میگفت از این میسوزه که درست تو دوقدمی شما بوده و نتونسته کاری کنه...
خلاصه راه افتادیم سمت جنوب.
تمام خوزستانو گشت.
از صبح زود میزدیم بیرون اخرشب برمیگشتیم نمیتونستم تنهاش بزارم میترسیدم حالش خراب بشه.
یک هفته پیش بود که اومدیم بوشهر منم همراهش بودم ولی دقیقا دو سه شب پیش مجبور شدم برگردم تهران میخواستم برسام رو هم ببرم ولی اون نیومد.با نگرانی رفتم.
صبح همون روز بهم زنگ شد گفت
خواب شما رو دیده تو یه بازارچه ی ساحلی .
برای اینکه دلشو خوش کنم گفتم خوب بگرد ببین اونجا بازارچه ی ساحلی داره یا نه.
میدونستم امکان نداره پیداتون کنه اما نخواستم بهش بگم...
وقتی زنگ زد گفت پیداتون کرده باورم نشد بهم گفت تمام مدارکتونو بیارم.
فک میکردم دیونه شده یا یه کسی شبیه شما پیدا کرده که یه عکس از شما که تو بیمارستان بیهوش بودید برام فرستاد با یه ذوق خاصی بهم گفت (دیدی پیداش کردم؟)
باورم نمیشد انقدر خوشحال شده بودم که سجده شکر به جا آوردم
اما به کسی خبر ندادم راه افتادم سمت بوشهر
دیشب بعد دیدنتون مطمئن که شدم به بقیه خبر دادم اونا منتظرن شما برگردید...
گفتم
_کاش میمیردم همش تقصیر منه نمیخواستم اذیت بشه نمیخواستم....
گفت.
_این تقصیر شما نیست مهم اینه که کنارهم بمونید.
گفتم
_معلومه که میمونم
آرش کمی بعد رفت که بخوابه ولی من نمیتونستم بخوابم
داشتم گریه میکردم.
برسام من داغون شده
تموم اون روزایی که من فراموشش کرده بودم اون رو تخت بیمارستان بود...
_دلربا؟؟؟
با ترس برگشتم.
چهره ی خوابالو و متعجبش رو که دیدم دلم ضعف رفت دلم میخواست بپرم بغلش کنم ولی نمیشد....
نگران گفت.
_چیه دلربا چرا گریه میکنی؟جاییت درد میکنه؟؟؟آرش گفت خوابت نمیبره؟
بغضم شکست.
_برسامممممممم
جلوتر اومد
_دلربا؟چیه عزیزم؟؟
گفتم
_آرش همه چیزو بهم گفت چرا نمیخواستی من بدونم؟مگه من غریبم؟؟من نباید میدونستم چه بلایی سرت اومده؟
گفت
_بیخیال مهم نیست اصلا مهم نیست مهم تویی که کنارمی تورو خدا گریه نکن.
با گریه هق زدم.
_منو ببخش همش تقصیر منه کلی بخاطر من اذیت شدی برسام من خیلی دوستت دارم خیلیییییی خیلییییی
روی زمین زانو زدم.
اومد نزدیک و جلوم نشست.
_منم دوستت دارم خیلیم دوستت دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت166🦋
اون شب گذشت
فردای اون روز باید آماده میشدیم برگردیم تهران...
از یه طرف خیلی مشتاق بودم تا زودتر برگردم تهران و بقیه رو ببینم
از طرفی دلم واسه ساره و عدنان و اون فسقلشون که هنوز ندیدم تنگ میشد
تازه فرهادم بود.
از ساره شماره ی فرهاد رو گرفتمو بهش زنگ زدم و باهاش کنار دریا قرار گذاشتم.
آماده شدم.
برسام و آرش رفته بودن یه سری وسیله به عنوان سوغاتی بخرن.
به برسام زنگ زدم.
_جانم؟
دلم ضعف رفت
گفتم.
_من میخوام برم ساحل با فرهاد خداحافظی کنم.
گفت.
_باشه برو ...
ممنونی گفتم و تلفنو قطع کردم.
رسیدم لب ساحل.
ساعت حدودا ۶ بود.
یه گوشه نشسته بود.
_سلام
برگشت و نگام کرد.
_سلام خانم خانما ....
با فاصله ازش نشستم.
سکوت عجیبی بینمون حکم فرما شده بود
هیچکدوممون نمیخواست حرف بزنه
شاید داشتیم از واژه هایی که قرار بود به زبون بیاریم فرار میکردیم...
اما سکوت جایز نبود
بلاخره سکوتو شکستم.
_اممم میدونی که این امشب برمیگردم تهران و خوب شاید دیگه نتونیم همو ببینیم
پس لطفا حرف بزنیم ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد...
نفس عمیقی کشید و با اه به بیرون پرت کرد
_میدونم ولی حرف زدن برام سخته.
گفتم.
_باور کن برای منم سخته ولی ممکنه بعدا حسرت بخوریم که چرا سکوت کردیم.
نگاهم کرد که سر به زیر انداختم.
گفت.
_سه سال پیش بود همراه دختری که عاشقش بودم اومدم اینجا.نگین تمام زندگی من بود
قرار بود ازدواج کنیم کلی رویا داشتیم برای خودمون برای بچه هامون.
همه چیز خوب بود تا وقتی که دریا اونو ازم گرفت اخرین بار که دیدمش دقیقا همین جا بود.من برگشتم ولی اون نه
حتی جسدشم پیدا نشد بعد اون اتفاق دیگه نتونستم زندگی کنم بارها به فکر خودکشی افتادم ولی نتونستم اینکارو کنم.
دلم تنگ میشد.یه خونه نزدیک اینجا گرفتم
تا هر روز نزدیکش باشم.
تو این سه سال هر روز میومدم اینجا تاباهاش حرف بزنم
اوایل گریه میکردم و بلند بلند باهاش حرف میزدم
اما کم کم دیگه حرف نزدم فقط این دریا رو تماشا کردم و تماشا کردم
بعضی روزا منتظر بودم برگرده.
یه روز که اومدم با خودم عهد کردم
اگه یه دختر از این دریا زنده برگرده من دیگه نمیام اینجا و دیگه برای همیشه تمومش میکنم.
سه روز بعدش تو از دریا اومدی زنده اما چیزی یادت نبود.
وقتی خبرو شنیدم باورم نشد.
وقتی برای اولین بار دیدمت یه حسی بهم گفت خودشه همونی که باید برمیگشت برگشته.
از اون روز خیلی چیزا عوض شد
وقتی دیدم ناراحتی سعی کردم
خودمو بزارم کنار وبهت کمک کنم حالت بهتر بشه دلربا برای من یه فرشته ی نجات بود که بهم فهموند که باید به این غم پایان بدم.
تمام روزایی که اینجا باهم بودیم مدام بهایم فکر میکردم که تمومش کنم ولی صبر کردم تا سر انجام تورو ببینم و خوشحالم که عشقت اومد دنبالت ..
من حال برسامو کامل درک میکنم و اونم حال منو ولی خدا تو رو به اون برگردوند اما به من نه ولی کنارهم بودن شما دوتا منو خوشحال میکنه دلربا خواهر کوچولوی من برام دعا کن که دوباره عاشق بشم که بهش برسم
میخوام امروز اخرین روزی باشه که میام اینجا و این خونه رو میفروشم و میرم و چه خوبه که تو هم امروز میری.
اشکام صورتمو خیس کرده بودن فکرشم نمیکردم چنین دردی رو تحمل کرده باشه
نگاهم کرد و گفت.
_گریه نکن من الان خیلی خوبم سبک شدم...
اشکامو پاک کردم
_چرا زودتر نگفتی؟
گفت.
_تو هیچی از زندگیت یادت نمیومد و حالت خوب نبود با گفتن اینا حالت بدتر میشد و ذهنت درگیر تر.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت167🦋
با سختی از فرهاد و ساره و عدنان
خداحافظی کردم.
برسام فرهاد رو در آغوش کشید و چیزی کنار گوشش گفت که من نشنیدم.
بعدم با عدنان خداحافظی کرد...
برای آخرین بار برای ساره دست تکون دادم
باز خوبه شمارشو دارم.
وارد فرودگاه شدیم .
بعد از بازرسی وارد هواپیما شدیم.
آسمون شب دلگیر بود ولی نمیدونم چرا.
صندلی هامون کنار هم بود.
صندلی برسام کنار پنجره بود.
ازش خواستم تا جاشو با من عوض کنه و اونم قبول کرد.
خیره به ابرهای سیاه تو آسمون بودم.
هیجان داشتم دلم برای مهربونی های بی بی
خواهرانه های حدیث شوخی های مهسا و حرف های قشنگ محمد حسین تنگ شده.
حتی دلم برای خودم هم تنگ شده برای دلربای واقعی...
_بی چی فکر میکنی که غرق شدی؟
گفتم.
_یه سوال؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_اگه تا بوشهر هم میومدی و پیدام نمیکردی چیکار میکردی؟
گفت.
_اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که نیستی پس انقدر میگشتم تا پیدات کنم.
گفتم.
_خوب اینجوری که نمیشه تو فرض کن من فرصت زندگیم به پایان رسیده بود و دیگه زنده نبودم وقتی فرصتم تموم بشه دیگه هر چقدرم بگردی پیدام نمیکنی...
اخم کرد،
_چرا انقدر حرف از مرگ میزنی خدا تورو تازه به من داده دیگه نگو لطفا بعدشم اگر واقعا نبودی منتظر میموندم تا بمیرم.
گفتم.
_یعنی عین فرهاد میشدی؟
گفت.
_احتمالا
گفتم.
_ولی فرهادم بعد چندسال رفت که زندگی کنه و خداروشکر که خودشو آزاد کرد ....
گفت
_میشه حال خوبمو با حرف زدن راجع به مرگت خراب نکنی؟من دعا میکنم هروقت زمانش رسید ما باهم بمیریم ....
لبخند عمیقی نشست کنج لبم.
_خوشم اومد .....
لبخند زد.
بعد از یک استقبال بی نظیر که همراه با گریه و ناله بود و یه جورایی فیلم هندی بود
تونستم برگردم به اتاقم.
روی تخت ولو شدم.
فکرم کشید سمت بقیه.
حدیث یه تازه عروس بود ولی وقتی دیدمش حسابی لاغر شده بود
محمد حسین میگفت مدام به خاطرت گریه میکرده.
مهسا هم رنگ و روش پریده بود.
بی بی پیر تر شده بود...
آرام و عمه و شوهرش هم اونجا بودن.
خدایا شکرت که این همه ادم وجود دارن که من براشون مهم هستم...
خصوصا برسام که قلبش برای من ایستاد
خدایا ممنون که هنوز سالمه و کنارم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت168🦋
یک هفته بعدش
مشغول کارای عقد بودیم.
امروز جواب آزمایش ازدواجمون اومده.
باهم رفتیم جوابو بگیریم بعدم بریم خرید حلقه.
رفتیم تو برسام اسم گفت و خانمه رفت تا جوابو بیاره.
یکم استرس داشتم.
با صدای زن به خودم اومدم.
_بفرمایید اینم جواب آزمایشتون خوب راستش به نظرم بهتره برید پیش دکتر
متعجب گفتم
_دکتر؟؟
گفت.
_بله.
برسام گفت.
_برای چی اتفاقی افتاده؟؟
گفت
_اتفاقی خاصی نیست نگران نباشید دکتر طبقه ی بالاست برید جواب رو بهش نشون بدید هرچی هست بهتون توضیح میده
انگار استرسم بی دلیل نبود.
باهم رفتیم طبقه ی بالا برسام در زد و وارد شدیم.
منشی پشت میزش نشسته بود
گفت کسی داخله باید صبر کنیم.
یه ربعی طول کشید و من ته دلم حسابی خالی شده بود زیر لب صلوات میفرستادم.
صدای برسام رو شنیدم.
_چیه خانم؟
گفتم
_نگرانم.
لبخند شیرین و خاصی زد و گفت.
_نگران نباش کوهم نمیتونه مارو جدا کنه.
لبخند به لبام اومد.
دختر و پسر جوونی از اتاق خارج شدن و انگار خیلی ناراحت بودن.
دوباره ترس اومد سراغم نمیدونستم چی شده.
منشی اشاره کرد بریم داخل.
رفتیم خانم دکتری پشت میز نشسته بود.
با دیدن ما لبخند زد و سلام کرد.
منو برسام هم جوابشو دادیم
برگه ی آزمایش رو روی میزش گذاشتم گفتم.
_خانم دکتر پایین به ما گفتن بیایم اینجا.
سری تکون دادو برگه آزمایش رو نگاه کرد.
بعدم نگاهیی به ما دوتا کرد.
گفت.
_نسبت فامیلی دارید؟؟.
گفتم.
_نه.
گفت
_خوب اگه بخوام درست و واضح بگم....
مکثی کرد.
آب دهنمو با ترس قورت دادم
کاش به برسام محرم بودمو دستشو محکم میگرفتم.
گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی...
ایییی اون ولی چیه ؟خوب بگید....
برسام بی طاقت گفت
_خانم دکتر میشه واضح بگید مشکل چیه؟ما اینجوری داریم نگران میشیم.
نگاهی به برسام و بعد به من انداخت رو به برسام گفت
_چقدر دوستش داری؟
برسام آب دهنشو قورت داد و خجالت زده گفت.
_بیشتر از خودم .
رو به من گفت.
_چقدر دوستش داری؟.
گفتم
_همه ی زندگیمه.
سری تکون داد و گفت.
_چقدر بچه دوست دارین؟
برسام گفت.
_خیلی.
نگاه به من کرد.
_شما چی؟؟
گفتم.
_منم خیلی.
اهی کشید و گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی اگه با هم ازدواج کنید نمیتونید بچه دار بشید...
حسابی جا خوردم
چی داشت میگفت؟؟
برسام گفت.
_منظورتون چیه که نمیتونیم بچه دار بشیم مگه نگفتین جفتمون سالم هستیم.؟
به دهن دکتر چشم دوختم.
گفت
_بله سالم هستید ولی شما باهم نمیتونید
بچه دار بشید اگه هر کدومتون با فرد
دیگه ایی ازدواج کنید قطعا میتونید بچه دار بشید....
صداها برام گنگ شده بود.
دکتر گفت.
_دیگه انتخاب اینکه ازدواج کنید یا نه با خودتونه ببینید چی براتون تو اولویته..
من اصلا تو این دنیا نبودم نفهمیدم چه جوری از اونجا خارج شدیم.
چشم باز کردم دیدم تو خیابونم.
برسام با بطری آبی بهم نزدیک شد.
قیافه ی اونم درهم بود.
بطری رو ازش گرفتم و مقداری از آب خوردم.
برسام گفت.
_ببین دلربا تو همه ی جون منی اگه به من باشه دوست دارم تا ابد کنار من باشی ولی خوب نظر توهم مهمه پس از من خجالت نکش و نگران من نباش اگه مشکلی داری بگو اشکالی نداره تمومش میکنیم..
چشماش قرمز شده بود.
لعنتی تو به خاطر من ایست قلبی کردی واقعا برات راحته این حرفا رو بهم بزنی؟؟
دید حرفی نمیزنم باشه ی آرومی گفت و دور شد....
حرصم گرفت دوست داشتم عصبی بشه و بگه دلربا تو مال منی و حق نداری بری ولی ساکت داره میره دیگه خوب میدونم بدون من نمیتونه زندگی کنه ولی منم نمیتونم
بلند صداش زدم.
_برسامممم
ایستاد ولی برنگشت.
فاصله ایی که بینمون بود رو با قدم های بلند طی کردم رسیدم پشتش.
هنوز پشتش به من بود.
گفتم
_کجا میری؟
گفت.
_میرم که راحت باشی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت169🦋
دوباره راه افتاد...
بلند داد زدم.
_اون شب تو دریا بعد نوشتن اون نامه میخواستم خودمو پرت کنم تو دریا تا فقط مال تو باشم از همه چی نا امید شده بودم یهو تو اون همه تاریکی صداتو شنیدم تو صدام زدی اولش فکر کردم اون صدا تو ذهنمه ولی وقتی برگشتم و دیدمت یه جون دوباره گرفتم
با خودم گفتم دلربا چقدر خدا دوستت داره که این مرد و گذاشته تو زندگیت که تا اینجا بخاطرت اومده و ولت نمیکنه....
حالا که همه چیز خوبه میخوای بری؟؟؟
من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
بدون تو کجا برم؟مگه میتونم به کسی غیر از تو فکر کنم؟
وایساده بود.
گفتم
_برگرد.
برنگشت.
رفتم رو بروش وایسادم که دهنم باز موند.
تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
گفت
_از وقتی افتادی تو دریا دل نازک شدم دیگه طاقت ندارم زود میزنم زیر گریه دست خودم نیست.
گفتم
_اشکالی نداره گاهی وقتا گریه لازمه اما منو رها نکن باشه؟
گفت
_پس بچه؟؟
گفتم
_تو منو بیشتر دوست داری یا بچه؟
گفت.
_درسته بچه خیلی مهمه ولی شریک زندگیم مهم تره
گفتم
_خیلی خوب منم همین طور پس بریم حلقه بخریم خدا بزرگه نگران بعدش نباش ما خدارو داریم...
لبخند زد.
گفتم
_اشکاتو پاک کن مرد
اشکاشو پاک کرد و راهی خرید شدیم..
****
عاقد برای بار سوم اجازه خواست.
قرآنو بستمو زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.
_با اجازه ی اقا امام زمان و تمام بزرگای حاضر تو جمع بله.
صدای صلواتا بلند شد.
بعدم برسام بله رو داد و
خطبه ی عقد بین ما جاری شد.
حقله ی تک نگینی نقره ایی که برام خریده بود رو دستم کرد و منم حلقه اشو دستش کردم.
حس لمس دستاش بهترین حس زندگی بود.
مهرم شد ۱۴ سکه ی طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس قرار شد من و برسام پیش بی بی زندگی کنیم که بی بی تنها نباشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت170🦋
2 سال بعد....
برسام بلند گفت.
_دلربا زود باش دیگه بریم دیر شددد....
در حالی چادرمو روی سرم تنظیم میکردم بلند گفتم
_باشه دیگه اومدم کمتر غر بزن برو ماشینو روشن کن من میام.
کیفمو برداشتم و همه چیز رو چک کردم.
نمیدونم اول صبحی منو کجا میخواد ببره هرچی پرسیدم گفته سوپرایزه..
سوار ماشین شدم
دست به سینه نگاهم میکرد.
گفتم
_چیه عزیزم؟
چشماشو ریز کرده بود.
گفتم
_اخی خوب من میرم خونه.
اومدم درو باز کنم که دستمو گرفت
_کجا دیونه
گفتم
_پس الکی واسه من قیافه نگیر راه بیوفت.
راه افتاد و گفت
_تو که آرایش نمیکنی کار خاصی هم نداری یه لباس پوشیدن که کاری نداره...
گفتم
_ببخشید هنوز منو نشناختی نه؟من یکسال قبل ازدواج تو خونت بودم دوسالم که رسما زنتم هنوز نمیدونی وقتی صبح زود منو بیدار میکنی من ویندوزم بالا نمیاد؟
خندید و گفت
_نه والا تو خیلی عجیب غریبی.
سری تکون دادم.
گفت.
_میدونی چیه؟همون شبی که آوردمت خونه باید فکرشو میکردم که تهش زن خودم میشیو نمیتونم از دستت خلاص شم..
گفتم.
_خیلی پروییی برسام کی بود به خاطر من ایست قلبی کرد؟کی بود همه جا رو دنبالم گشت؟؟من که حافظمو از دست داده بودم خودت دنبالم گشتی.
گفت.
_گشتم چون تو تمام وجودمی ادمم نمیتونه از وجود خودش خلاص بشه دیگه...
ابرویی بالا انداخت.
به بیرون نگاه کردم...
حدیث و محمد حسین یه دختر ۱ ساله دارن به اسم حسنا.
آرش و مهسا هم هنوز بچه دار نشدن.
جفتشون لنگه ی همن دوتا خل و دیونه افتادن کنار هم دو دقیقه پیششون باشی از خنده میترکی...
سام یکساله که رفته آلمان زندگی کنه کلا خبری از خانواده ی برسام نداریم
آرام هم سه ماهه نامزد کرده.
گفتم
_کجا میریم؟
گفت.
_صبور باش.
گفتم.
_خو مردم از فضولی.
گفت.
_فضولو میبرن جهنم.
سری تکون دادم.
گفتم
_برساممممممممممم!
گفت.
_جوووونممممم؟
گفتم
_اولین بار که منو دیدی چه حسی بهم داشتی؟؟من که ازت بدم میومد البته نمیتونستم انکار کنم که خیلی خوشگلی.
خندید و گفت.
_اولین بار....!؟
گفتم
_اوهوم.
گفت.
_ ظاهرا شبیه خیلی از دخترای بی حجابی بودی که دیده بودم اما همش میگفتم خیلب حیفه که با خودت اینکارو میکنی اولین بار واقعا حسی نداشتم حتی بدم هم نمیومد.
اما بار دوم که دیدمت اونم تو اون شرایط واقعا جا خوردم فکرشم نمیکردم دوباره ببینمت....
گفتم.
_اره خوب منم حسابی شوکه شدم خصوصا وقتی دیدم تو دوتایی....
خندید.
گفتم.
_بارها و بارها تو ذهنم از اولین بار تا خود الان رو مرور کردم و هر لحظه اش برام متحیر کننده بوده و هست یه جورایی مدل آشناییمون عجیب بود
گفت.
_کار خداست دیگه..
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت آخر🦋
ماشین توقف کرد گفت.
_پیاده شو.
پیاده شدم تو خیابون بودیم گفتم.
_جریان چیه؟؟
گفت
_اونجا رو نگاه کن.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم
شیرخوارگاه؟؟؟؟
متعجب گفتم.
_برسامممم؟
لبخند زد.
گفتم
_واقعا؟؟؟؟
گفت.
_اره چرا که نه ما که خودمون بچه دار نمیشیم بیا یه بچه رو پدر مادر دار کنیم...
اشک تو چشمام حلقه زد بغلش کردمو گفتم..
_خیلی دوستت دارم.
گفت.
_من بیشتر.
دست تو دست هم وارد شیرخوارگاه شدیم
از شدت ذوق دست برسام رو فشار میدادم.
همراه مسئول اونجا رفتیم بچه هارو ببینیم.
گفتم.
_خیلی بچه اینجاست خواستم برم بغلشون کنم جلومو بگیر خب؟
گفت.
_باشه آروم باش میدونستم انقدر خوشحال میشی زودتر میومدیم.
خندیدم.
وارد اتاقی شدیم واییی خدایا همشون ناز بودن نمیدونستم برم سمت کدومشون داشتم دور میزدم که چادرم به یکی از تخت ها گیر کرد اومدم جداش کنم که نگاهم به تخت افتاد دوتا بچه کوچولو که انگار یکماهه بودن رو تخت بودن.
گفتم
_اینا دوقلوئن؟؟
خانومه جلو اومد برسام کنارم ایستاد.
گفت
_بله یه دختر و پسر هستن بیست روزشونه مادرشون تو بیمارستان فوت کرد پدرشونم بچه ها رو تو بیمارستان رها کرد یه نامه نوشته بود که هیچ کسو نداره از بچه ها نگهداری کنه پولم نداره خرج بیمارستانو بده.
چشمام پر از اشک شد بچه های بیچاره حتی مادرشونو ندیدن فکری تو سرم جرقه زد.
گفتم.
_برسام اینا رو ببریم؟
گفت.
_اینا؟
گفتم
_اره دیگه نگاه خواهر و برادرن اینارو نمیشه تکی برداشت نباید جدا بشن بیا جفتشونو ببریم.
نگاهی بهشون انداخت و گفت.
_خیلی نازن اره اینجوری بهتره جفتمون جور میشه.
بعد از یکماه کارهای اداری و قانونی بلاخره اون دوتا فسقل رو به عنوان بچه هامون بردیم خونه.
اسم پسرمونو برسام انتخاب کرد و گذاشت حامد و منم اسم دخترمونو گذاشتم حلما
جالبه که حامد و حلما رنگ موهاشون مثل موهای من طلائیه
با وجود حامد و حلما زندگی منو برسام قشنگ تر از قبل شد اصلا یادمون رفت که اون دوتا بچه های واقعی ما نیستن ما عاشقشون شدیم و به لطف خدا لایق نگهداری از این دو فرشته شدیم....
(عشق پایانی بی انتهاست)
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه