eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
133 دنبال‌کننده
822 عکس
608 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
بۍ‌سَۅادۍراگُفتَند: ؏ِـشق‌چَندحَرف‌دارَد؟ بۍ‌سَۅادگُفت:چھـٰارحَرف! هَمِہ‌خَندیدَنـد، بۍ‌سَۅادبـٰاخۅدمیگُفت: مَگَرمَھدۍچَندحَرف‌دارد ؟!💔🥀 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
این کانال در قسمت روبینو برنامه روبیکا پست هایی مربوط به میزاره. جهت اطلاع شما🌹🙂
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اِنتِظـٰارِفَرَجَت‌شيۅه‌ديرينہ‌‌ۍِ مـٰاست؛ مِهرِتۅتـٰابِہ‌اَبَدهَمسَفَرِسينہ‌‌ۍِ مـٰاست...! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او.... می‌شود آخر نمایان طلعت درخشان او .... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت41🦋 ‌اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم. _خانم کجا میخوایین برین؟ نگاهی به اطرافم انداختم هوا تقریبا تاریک شده بود نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. 19:20 دقیقه رو نمایش داد. مهرماهیم و هوا زود تاریک میشه مرد که دید جواب ندادم گفت. _میدونم حالتون خوش نیست ولی من که نمیتونم هی دور خودم بچرخم لطفا بگید کجا برم؟ سری تکون دادمو اشکامو پاک کردم. _ببخشید واقعا برید... میخواستم ادرس خونه ی بی بی رو بدم ولی واقعا دلم نمیخواد به برسام رو به رو بشم حالم از رفتارش بهم خورد. طی حرکت ناگهانی ادرس پرورشگاهو دادم.اونجا بهترین جاست حداقل ذهنمو اروم میکنم و کمتر حرص میخورم ــــــــــــــــــــ خانم نعیمی مدیر پرورشگاه با دیدنم حسابی خوشحال شد و منو در آغوش کشید صورتش با اون چین و چروک های کوچیک زیبا تر شده بود. بعد از خوش و بش رفتم به بچه ها سر زدم واما ایندفعه دست خالی رفتم و حسابی خجالت زده شدم از وقتی از پرورشگاه رفتم تو این چندساله ماهی دو تا سه بار میام پرورشگاه برای بچه ها هدیه میخرم و چندساعتی باهاشون وقت میگذرونم اما امشب قصد موندن داشتم خانم نعیمی برام مثل یه دوست وخواهر و مادر بوده وقتی دید این موقع شب اومدم متوجه شد مشکلی دارم و قرار نیست اینجا رو ترک کنم اما ازم نپرسید تا خودم بگم مثل همیشه سکوت کرد. و بهم تو اتاق استراحت مربیا ی شیفت شب جا داد. رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم. ــــــــــــــــــــ •برسام• کلافه دور خودم میچرخیدم محمد حسین لبه حوض حیاطشان نشسته بود و غرق در فکر بود ولی من نگران دلربا بودم ساعت ۲۱ شب و هنوز برگشته وقتی با اون حال از شرکت رفت دیگه خبری ازش ندارم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت‌42🦋 _برسام انقدر راه نرو سرم درد گرفت. گفتم _اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ گفت. _نمیدونم ولی میدونم کارت واقعا اشتباه بوده میدونم قصد بدی نداشتی ولی نباید اونجوری میگفتی اونم جلوی خودش خوب بهش حس حقارت دست داده منم باشم بهم برمیخوره میزارم میرم. کنارش نشستمو گفتم _راست میگی کار بدی کردم نباید اون حرفا رو میزدم قول میدم ازش معذرت خواهی کنم تو فقط کمکم کن پیداش کنم. گفت. _شمارشو نداری؟ گفتم _نه خوب چرا باید داشته باشم؟ نا امید شد سرشو انداخت پایین گفتم -بریم پیش پلیس؟ گفت. _نه به پلیس چی میخوای بگی؟نسبتی باهاش نداری میخوای بگی کی هستی؟ گفتم. _نمیدونم فقط میخوام پیداش بشه اگه خبری نشه جواب بی بی رو چی بدم؟ نکنه یه بلایی سرش اومده؟ گفت. _خدانکنه میگم حتما حدیث شمارشو داره اونا با هم دوستن. گفتم . _آفرین درسته خوب بهش زنگ بزن. گفت _نه بیا بریم دم خونشون. باشه ایی گفتم و باهم به سمت خونه ی حدیث خانم حرکت کردیم. ــــــــــــــــــــ حدیث خانم گفت. _میشه بگید چی شده؟ محمد حسین اومد حرفی بزنه که من زودتر براش به صورت سربسته و کلی تعریف کردم گفت. _اقا برسام از شما بعید بود گفتم. _میدونم لطفا بهش زنگ بزنید ببینید کجاست.؟ باشه ایی گفتو شمارشو گرفت. ــــــــــــــــــــ •دلربا• گوشیم زنگ خورد حدیث بود _سلام حدیث جان . گفت.. _سلام عزیزم خوبی؟ گفتم . _اره چطور؟ گفت. _پس چرا خونه نمیایی؟نگران شدیم. گفتم _شرمنده حدیث جان ولی من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم. منتظر بودم بگه چرا ولی گفت _میدونم از دست اقا برسام ناراحتی ولی ایشون قصدی نداشت الانم اومدن و از من خواستن تا تو رو برگردونم. گفتم _نمیتونم حدیث گفت _قربونت بشم تو که جایی رو نداری عزیزم خطرناکه بگو کجایی من با محمد حسین بیام دنبالت. گفتم . _جا دارم حدیث جان بلاخره اونقدرم بدبخت نیستم لازم نیست خودتو و نامزدتو به خاطر من اذیت کنی . گفت. _تورو خدا بگو کجایی بیام دنبالت گفتم . _حدیث جام خوبه تو خیابون نیستم جای خطرناکی هم نیستم ولی نمیگم کجام بدون جام راحته فردا باهم حرف میزنیم ولی امشب راحتم بزار. گفت. _باشه فقط بگو کجایی خیالم راحت بشه. گفتم . _تو خونم. گفت. _خونه؟؟؟؟؟ گفتم _خونه ایی که توش بزرگ شدم شب خوش خدانگهدار. قطع کردمو موبایلمو خاموش کردم. فریبا مربی شب بود وارد اتاق شدو گفت. _دلربا خانم بیا بریم شام. لبخندی زدمو همراهش رفتم.. بچه ها شامشونو خورده بودن من و فریبا و زهرا آشپز پرورشگاه با هم شام خوردیم بعدم خوابیدیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت43🦋 صبح با صدای سرو صدای بچه ها بیدار شدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ۷:۱۵ صبح بود. امروز ساعت ۱۰ کلاس دارم کتابامم خونه است... میرم خونه بی بی وسایلمو جمع میکنم میارم اینجا و بعد میرم دانشگاه خداروشکر با برسام کلاس ندارم امروز. بچه ها با کیف های مدرسه شون اماده ی رفتن به مدرسه بودن احتمالا منتظر سرویس هستن. دست و صورتمو شستم و همون مانتومو پوشیدم. از تو کیفم رژ صورتی برداشتمو کمرنگ زدم به لبام. میلی به صبحونه نداشتم رفتم تو حیاط. خانم نعیمی وارد حیاط شد. باهاش سلام و علیک کردمو اون رفت سمت اتاقش. فریبا و اون یکی همکارش که تازه اومده بود اینجا و نمیشناختمش درحیاطو باز کردن تا بچه ها یکی یکی سوار اتوبوسشون بشن. یکی از بچه ها جلوی اتوبوس خورد زمین. فریبا و همکارش رفتن طرفش. بچه ها ایستادن گفتم. _برین بالا مدرسه تون دیر میشه زود. یک صدا گفتن. _چشم دلربا جون. لبخندی به لبام اومد. نگاهم به دو مرد افتاد که ظاهر مناسبی نداشتن شبیه ادم های لات و اوباش بودن و داشتن از پیاده روی جلوی پرورشگاه عبور میکردن یهو یکیشون یکی از بچه های کوچیکترو زد زیر بغلشو شروع کردن به دویدن. منو و بچه ها جیغ زدیم. کیفم رو انداختم رو زمین دویدم دنبالشون و فریاد زدم که وایسن ولی اونا اهمیت ندادن. نباید ببرنش. از صدای بچه متوجه شدم فرشته است و منو صدا میزنه ولی مرده جلوی دهنشو گرفت با تمام توانم دنبالش دویدم پیچیدن توی یه کوچه و منم دنبالشون کردم کوچه بن بست بود. .برگشتن و منو نگاه کردن. گفتم _بچه رو بده به من. یکیشون گفت. _برو کنار. گفتم _بچه رو بده بعد هر جا خواستی برو.... خندید و گفت. _موش کوچولو تو میخوای جلوی منو بگیری.؟ عصبی رفتم جلو و دست فرشته رو گرفتمو کشیدم سمت خودم ولی اون یکی دستشو گرفته بود. فرشته جیغ کشید و گفت. _عمو ولم کن. گفتم _بده به من بچه رو نمیزارم ببریش. اون یکی به سمتم حمله کرد فقط یه لحظه تونستم برق چاقوی جیبی کوچیکی که تو دستش بود رو ببینم. با یه حرکت چاقو رو تو شکمم فرو کرد یه لحظه نفسم رفت. صدای جیغ فرشته بلند شد. چاقو رو از شکمم بیرون کشید که اخم بلند شد. دست ازادمو روی شکمم گذاشتم ایییییی لعنت بهش. گرمی خون رو احساس کردم. اون مرد فرشته رو کشید که دستش از دستم ول شد.. نه نروووو داشتن میبردنش فرشته جیغ میکشید و منو صدا میزد اشکام بی اختیار ریخت افتادم رو زمین با چشم نیمه باز به مسیرشون خیره شدم نفسم به زور بالا میومد. داشتن از کوچه خارج میشدن که فریبا و همکارش و اقای احمدی نگهبان پرورشگاه سر رسیدن و فرشته رو از چنگشون نجات دادن و اونا فرار کردن. لبخندی از سر رضایت زدم. فرشته با سرعت از بغل اقای احمدی بیرون پرید و با جیغ به سمت من اومد که بقیه متوجه ی من شدن داشتن به سمتم میومدن که چشمام بسته شد.. دیگه جونی برام نمونده بود درد تو تمام بدنم پیچیده بود. متوجه ی صداهای گنگ اطرافم میشدم من دارم میمیرم تموم شدن جون توی تنمو به وضوح احساس میکنم پس زندگی من اینجوری تموم میشه خوبه حداقل میرم پیش مامان و بابام. همه جا تاریک شد.!!!!!!!! موجودات ترسناکی به سمتم حمله کردن سیاه بودن ناخنای دراز داشتن و صورتاشون ترسناک بود به جای چشم دوتا گوی اتیش توی چشماشون بود. جیغ کشیدم خواستم بلند شم و فرار کنم اما انگار به زمین چسپیده بودم نمیتونستم تکون بخورم اینجا دیگه کجاست من کجام.؟ داشتم سکته میکردم رسیدن بهم از ترس چشمامو بستمو با تمام جونی که داشتم فریاد زدم یا حسین و از حال رفتم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. ساعت ۸ صبح بود. حدیث خانم باید میرفت دانشگاه و دیرش شده بود گفتم.. _میدونم دیرتون شده یه تماس با دلربا خانم بگیرید و ادرس پرورشگاهو ازش بگیرید و بگید میخوایید برید پیشش. گفت. _دروغ بگم؟ گفتم. _نه دروغ نه نگید الان میام پیشت بگید میخوام بیام پیشت ادرسو بگیرید منم برم ازشون معذرت خواهی کنم و برشون گردونم بی بی از دیشب نگرانشه محمد حسین گفت. _زنگ بزن . حدیث خانم سری تکون دادو گفت. _باشه. گفتم. _بی زحمت بزارید رو اسپیکر. باشه ایی گفت. صدای بوق اومد ۵ تا بوق خورد دیگه داشت قطع میشد که صدای زنی به گوشم خورد. _بله؟ حدیث متعجب گفت . _سلام من میخوام با دلربا خانم صحبت کنم. صدای فین فین زن شنیده میشد گفت . _نمیتونه صحبت کنه شما کی هستین؟ گفت. _من دوستش هستم نگرانش شدم میشه بهش بگید کار واجب دارم؟ صدای هق هق زن بلند شد. هرسه نگران به هم نگاه کردیم حدیث خانم بابهت گفت . _خانم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟ زن که سعی در کنترل گریه اش داشت گفت. _دلربا بیمارستانه ....چاقو خورده ...حالش اصلا خوب نیست. دوباره گریه کرد. با بهت به محمد حسین نگاه کردم. حدیث خانم یا امام رضایی گفت و نشست رو زمین. محمد حسین گوشی رو گرفت و از رو اسپیکر برداشت وکمی دور شد و مشغول صحبت شد. حدیث خانم با گریه گفت. _الان چیکار کنیم؟وایییی محمد حسین با دو اومد سمت ما و گفت.. _ادرس بیمارستانو گرفتم بشینید بریم. تند تند سوار شدیم و من راه افتادم. ادرسو بهم گفت. ــــــــــــــــــــ با عجله وارد بیمارستان شدیم خودمو به میزی رسوندم که چندتا پرستار اونجا بودن گفتم . _سلام خانم دلربا رستگار کجاست؟ محمد حسین به کمکم اومد و گفت. _چاقو خورده اوردنش اینجا. پرستار سری تکون داد و گفت. _طبقه ی پایین اتاق عمل. تشکری کردیمو به سمت آسانسور حرکت کردیم ولی هرچی زدم رو دکمه نیومد. حدیث خانم رفت سمت پله ها و گفت.. _از پله بریم. پله ها رو دوتا یکی رد کردیم و تابلوی بخش اتاق عمل رو دیدم پیچیدم سمت راست. یه راهرو بود و تهش یه در که با رنگ قرمز نوشته بود (اتاق عمل) روی صندلی دوتا خانم بودن یه خانم مسن و یه خانم جوان و یه دختر بچه ی ۸_۹ ساله با دستای خونی که داشت گریه میکرد و خانم جوان سعی در اروم کردنش داشت. حدیث خانم جلو تر رفتو گفت.. _سلام دلربا اینجاست؟ خانم جوان به سمت ما اومد و گفت _سلام بله شما بودین زنگ زدین؟ محمد حسین جوابشو داد. پرسیدم. _چه اتفاقی افتاده؟چه جوری چاقو خورد؟حالش چطوره؟ بچه با گریه گفت. _تقصیر منه عمو خاله واسه نجات من چاقو خورد. دوباره گریه کرد. خانم مسن بغلش کرد و گفت. _آروم باش عزیزم . خانم جوان با صدای لرزونی گفت. _صبح داشتیم بچه هارو سوار سرویس میکردیم که برن مدرسه دلربا دم در بود یهو صدای جیغ اومد تا به خودم اومدم دیدم دونفر فرشته رو دزدیدن و دلربا افتاد دنبالشون تا رفتم نگهبانو صدا زدمو رفتیم رنبالشون کمی طول کشید سر کوچه ی بن بست صدای گریه های فرشته رو شنیدیم اونا داشتن میبردنش که نجاتش دادیم بعد با هق هق گفت. _دیدیم دلربا خونی رو زمین افتاده و هوش نیست دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت و با گریه خودشو تو بغل حدیث خانم انداختو گفت. _بیچاره دلربا خیلی وقته تو اتاق عمله. پاهام سست شد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. محمد حسین سعی داشت همسرشو اروم کنه . خانم مسن هم خانم جوان رو برد کنار خودش رو صندلی نشوند و پرسید. _شما کی هستین؟ حدیث خانم جوابشو داد. _من دوستشم ایشونم همسرمه و ایشونم استاد دلربا هستن. خانم مسن اشکاشو پاک کردو گفت _براش دعا کنید . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت45🦋 چیز سردی با دستم برخورد کرد برگشتم که دیدم دختر بچه دستشو روی دستم گذاشته. دستاش سرده سرد بود و رنگشم پریده بود. گفت. _عمو خاله خوب میشه؟ گفتم _اگه تو براش دعا کنی حتما خوب میشه. دستاشو بالا برد تا دعا کنه. دستاش خونی بود. دستشو گرفتمو گفتم . _بیا بریم دستاتو بشور برگردیم. با هم رفتیم سمت سرویس بهداشتی بهش گفتم _برو تو دستاتو خوب با مایع بشور تا خونا پاک بشن. سری تکون دادو رفت. وقتی اومد بیرون دست وصورتش خیس بود چند برگ دستمال کاغذی بهش دادم تا صورتشو خشک کنه. _اسمت چیه؟ نگاهم کرد و گفت. _فرشته لبخند زدم واقعا شبیه فرشته ها بود. دستشو گرفتمو بردمش تو حیاط سمت بوفه براش شیرکاکائو و کیک خریدم. چندتا آب میوه و کیک هم برای بقیه خریدم و برگشتیم پیش بقیه.. وسایلو به محمد حسین دادم تا پخش کنه. مطمئنم اون خانوما هم فشارشون افتاده. نتونستم چیزی بخورم معدم بسته شده بود. محمد حسین اب میوه ایی به طرفم گرفت اما گفتم نمیخورم همش تقصیر من بود اگه اون کارو نمیکردم الان اینجوری نمیشد. عذاب وجدان بدجوری داشت خفم میکرد محمد حسین کنارم نشستو گفت . _چیه؟نکنه فکر میکنی تو مقصری؟ بازم فکرمو خونده بود... گفتم. _خوب اره من مقصرم. گفت.. _نگو برسام مگه تو از حکمت کارای خدا خبر داری؟ یکم دقت کن اگه دلربا خانم با تو قهر نمیکرد و نمیرفت پرورشگاه اون بچه الان دزدیده شده بودو معلوم نبود چه بلایی سرش میومد دلربا خانم با مقاومتی که کرد تونست جون اون بچه رو نجات بده مطمئنم خدا دلربا خانم رو واسطه ی نجات اون بچه قرار داده برسام خدا خودش خوب میدونه چی درسته و چی غلطه پس از این فکرا نکن حتما تو چاقو خوردن ایشونم حکمتی هست همه چیزو به خدا بسپار و فقط دعا کن. مثل همیشه حرفای محمد حسین عین اب رو آتیش منو اروم کرد. راست میگفت. هیچ کار خدا بی حکمت نیست من قبلا به وضوح متوجه ی این شدم واسه همین الان ابنحوری هستم وگرنه منم یکی میشدم عین سام. تو فکر بودم که صدای های بقیه منو به خودم اورد. همه با عجله به سمت خانم دکتری که از اتاق عمل بیرون اومده بود رفتن. بلند شدمو رفتم نزدیک از حالش پرسیدن و خانم دکتر که خسته به نظر میرسید نگاهی به ما انداخت و گفت. _خون زیادی از دست داده شکرخدا تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم اما از نظر هوشیاری سطح پایینی داره میبریمش مراقب های ویژه هر وقت بهوش بیاد منتقل میشه به بخش براش دعا کنید بهوش بیاد. قیافه ها ی همه وا رفته بود ولی جای شکرش باقیه که هنوز زنده است. از دکتر تشکر کردیم و رفت. دقایقی بعد دلربا روی تختی بیجون افتاده بود و به مراقبت های ویژه برده شد..... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
Hossein Taheri Ey Lashgare Saheb zaman-320.mp3
8.98M
از مهدی موعود همه غرق هراسند...! از نسل علی منتقم یار میاید...! ای اهل حرم میر و علمدار می اید...! ای لشکر صاحب زمان اماده باش...! بهر نبردی بی امان اماده باش...!