eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
133 دنبال‌کننده
822 عکس
608 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر‌شھیدآرمان‌علۍورد؎: فیلمھای‌بی‌پیراهن‌پسرم‌روپخش‌ نڪنید آرمان‌ِمن‌هیچوقت‌جلو؎نامحرم حتی‌آستین‌ڪوتاه‌هم‌نمی‌پـوشید وخیلی‌اهل‌رعایت‌بود🌿🖐🏼!' ‌
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت76🦋 امشب شب اول محرمه. قراره بریم هیئت. از اون روز که رفتم گلزار شهدا عکس ۸ تا شهید رو کشیدم دیروز دیدم دیوارا خیلی خالی هستن واسه همین همشونو به دیوار وصل کردم. میتونم بگم هم قشنگ بودن هم خاص. از دیروز تا حالا که وارد اتاقم میشم حس میکنم تنها نیستم. نمیدونم چرا ولی انگار این چهره ها جون دارن و دارن نگاهم میکنن. تلفنی به حدیث گفتم گفت شهدا زنده هستن و حواسشون به ما هست . برای امشب یه ست کامل مشکی آماده کردم. میخوام برم ببینم این هیئت که میگن چه جوریه.؟ راستش از وقتی اومدم تو این خونه. خیلی چیزایی که یه روز فکرشم نمیکردم برام جالب باشن الان برام مهم شدن. مثل حدیث یه دختر چادری. مثل برسام و محمد حسین و حس خوبی که ازشون میگیرم. مثل تلار عاشق حسین اون پرچما. اون سربندا. قبر سید. حسینیه ایی که تومشهد رفتیم. حرم امام رضا. گلزار شهدا و این عکسا. حتی چادر حدیث که بهم قرض داد اونم برام جالب بود. گاهی اوقات با تسبیحی که حدیث برام گرفته صلوات میفرستم. ساعت ۶ بود. که اماده شدم پالتوی مشکی شلوار مشکی و شال مشکی. موهامو کمی کج ریختم ولی دیگه عادت کردم که موهام از پشت شالم بیرون نزنه. رژ کمرنگی زدم. کیفمو برداشتمو رفتم پایین. همزمان با من برسام هم از پله های زیر زمین بالا اومد. اونم ست مشکی زده بود که با پوستش در تضاد بود و بهش میومد. و چشمای آبیشو بیشتر نمایش میداد. سر به ریز به سمت اتاق بی بی حرکت کرد و بی بی هم اماده اومد بیرون. سه تایی سوار ماشین شدیم. ضبط رو روشن کرد نوای حسین حسین تو کل ماشین طنین انداز شد... ۵ دقیقه بعد جلوی هیئت بودیم و صدای روضه بلند بود. تمام دیوارا پرچم سیاه داشتن. وارد شدیم یه خونه ی قدیمی بود که حیاط بزرگی داشت و حوض وسط حیاط خیلی تو چشم بود. حسابی شلوغ بود مردونه و زنونه پر شده بود و برای بقیه تو حیاط صندلی گذاشته بودن. منو بی بی رفتیم سمت دیگه حیاط که برای خانوما صندلی گذاشته بودن. که حدیث و مریم خانم رو دیدم. نزدیک تر که شدیم حدیث برام دست تکون داد. لبخند زدم که نگاهم به فردی افتاد که دو تا صندلی عقب تر از حدیث نشسته بود. همون دختره بود.... لعنتی این چرا همه جا هست؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت77🦋 هووووف سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم. مریم خانم یه ردیف عقب تر بود. بی بی رفت و کنار مریم خانم نشست. منم همون جلو پیش حدیث نشستم. بوی اسفند به مشمام میرسید. مداح با سوز خاصی میخوند. از کربلا میگفت از واقعه ی تلخ روز عاشورا صدای گریه ها و یا حسین ها بلند شده بود. صدای یا حسینی تو گوشم پیچید. صدای خودم بود وقتی اون موجودات ترسناک بهم حمله کردن و من توان فرار نداشتم. برای نجاتم بی اختیار گفتم یا حسین. و همه چیز تموم شد. نمیدونم چرا اون لحظه گفتم یا حسین اما حس کردم باید بگم. مداح شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد. بعد تموم شدنش. چند نفری مشغول پخش چایی و قند شدن. چایی برداشتم داغ بود مشغول فوت کردن چایی بودم. حدیث قند کم اورده بود برگشت تا ببینه مادرش قند داره یا نه منم برگشتم که دیدم همون دختره داره با بی بی حرف میزنه. هرچی سعی کردم بفهمم چی میگن نشد. بس که سرو صدا بود. بعدم موقع شام برامون غذا اوردن. بعد شام تا ساعت ۱۱ تو هیئت بودیم و اخراش برگشتیم خونه هرشب هیئت برپاست بی بی اخر هفته به همرا مادر حدیث و داییش عازم مشهد هستن تا عاشورا تو حرم باشن. با حس کنجکاوی اینکه اون دختر و بی بی چی میگفتن خوابم برد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت78🦋 امروز جمعه است پنجم محرم و ما تو فرودگاه هستیم برای بدرقه ی بی بی و مادر و دایی مریم. از پشت شیشه برای بی بی دست تکون دادم. لبخند زد و اونم برام دست تکون داد. با دقت نگاهش کردم. چادر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود حسابی زیباش کرده بود. و حتی قد خمیده و چین و چروک های صورتش از زیبایش کم نکرده. قراره بعد یک روز بعد عاشورا برگردن پس ۶ روز منو برسام تنهاییم. نمیدونم خوشحال باشم با ناراحت. از حدیث و محمد حسین خداحافظی کردمو سوار ماشین برسام شدم حدیث و محمد حسین هم سوار ماشین خودشون شدن..... وقتی رسیدیم. برسام رفت پایین تو اتاقش. منم رفتم تو آشپزخونه تا یکم اب بخورم. ابو یه نفس سر کشیدم . شیر اب رو باز کردمو لیوان رو شستم. گذاشتمش تو جاظرفی . _دلربا خانم میشه یه لحظه بیاین؟ دستمو خشک کردمو رفتم بیرون. که دیدم جلوی در وایساده و یه ساک خم دستشه. گفت. _ببینید خوب درست نیست منو شما تو خونه تنها باشیم واسه همین من میرم خونه محمد حسین. حدیث خانمم وسایلشو جمع میکنه از خونشون میاد اینجا تا بی بی برگرده. اینجوری همه راحت ترن. یکم پنجر شدم. دوست داشتم بیشتر ببینمش ولی خوب چه کنم. سری تکون دادمو گفتم. _باشه خدانگهدار. خدانگهداری گفت و رفت.... اهی کشیدمو رفتم بالا تو اتاقم. اما نگاهم به عکسای روی دیوار که افتاد حالم دگرگون شد. حس ارامشی که تو این نگاها هست برام با ارزشه. نشستم و به عکسا خیره شدم. گفتم _نمیدونم چرا اینجام و چرا سرنوشت من اینجوریه. ؟برسامم همش فرار میکنه. انگار من یه بوته ی خاردارمو برسام میترسه که زخمی بشه. شما ها میگید چیکار کنم؟ حدیث میگه زنده ایید پس جوابمو بدید من از همه چیز خسته شدم. اصلا چرا اون روز که چاقو خوردم نمردم؟ اون چیزای عجیبی که دیدم چی بودن؟اون مرد کی بود؟ سرمو گذاشتم رو زانوهامو چشمامو بستم. صدای زنگ بلند شد و این منو مطمئن کرد که حدیث پشت دره رفتم درو براش باز کردمو کمکش کردم وسایلشو بیاره تو خونه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت79🦋 غروب رفتیم هئیت. بازم اون دختره اونجا بود. وحتی دیدم یه بار از کنار برسام رد شد وباهم سلام وعلیک کردن برسام هم خیلی خوب جوابشو داد فقط من این وسط اضافیم. بعد تموم شدن هیئت محمد حسین مارو رسوند خونه و خودش برگشت هئیت تا با برسام و بقیه کمک کنن و اونجا رو تمیز کنن. حدیث اتاق سمت راست رو برداشته بود تا نزدیکم باشه. شب بخیری بهش گفتمو خودمو پرت کردم رو تخت که صداش بلند شد. من اخر این تختو میشکونم. با حال گرفته ایی خوابم برد.... با صدای تقه ایی که به در خورد بیدار شدم. اتاق تاریک بود. چراغ خوابو روشن کردم و به اطراف نگاه کردم. دوباره چندتا تقه خورد به در. نگاهی به ساعت کردم 3:45 دقیقه بود یعنی حدیث این موقع شب چیکارم داره؟ گفتم _بیاتو حدیث. اما جوابی نیومد و در باز هم نشد! متعجب از جام بلند شدمو رفتم درو باز کردم ولی کسی پشت در نبود. تا اخر راهرو رو نگاه کردم ولی کسی نبود. رفتم در اتاق حدیثو زدم جواب نداد. اروم درو باز کردم روی تخت خواب بود. اروم درو بستم که بیدار نشه. پس کی بود؟؟؟؟؟؟ یه صدایی از پایین به گوشم خورد. اروم از پله ها رفتم پایین تا ببینم چه خبره.! اما خونه تو سکوت کامل بود و فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری توی حال این سکوتو میشکست. بیخیال رفتم طرف پله ها که برم بالا ولی صدای در خونه بلند شد. و صدای مبهمی از پشت در بلند شد. ایستادمو برگشتم درو نگاه کردم. صدا پشت هم تکرار میشد. سعی کردم بیشتر دقت کنم تا ببینم چی میگه _دلربا درو باز کن. صدای تپش قلبمو واضح میشنیدم. رفتم جلوتر که حس کردم صدا برام آشناست. یه چیزی ته دلم میگفت باید دروباز کنم. آروم قفل درو باز کردم اخه ما شبا درو قفل میکنیم . دستم یخ زده بود دستگیره رو به سمت پایین فشار دادمو با احتیاط درو باز کردم. نور زیادی به سمتم هجوم اورد. چشمامو باز و بسته کردم. اینجا دیگه کجاست.؟ با تعجب به باغ سر سبز رو به روم خیره شدم. نور خورشید همه جارو روشن کردم بود. صدای پرنده ها به گوش میخورد. برگشتم و عقبو نگاه کردم ولی اثری از در خونه نبود! _دلربا! برگشتم مردی پشت به من ایستاده بود. همون مردی که دوبار خوابشو دیدم. جلو تر رفتمو گفتم. _سلام. جواب سلاممو داد گفتم _شما کی هستید؟ گفت. _میخوای بدونی؟ گفتم. _اره برگشت!!! با دهن باز گفتم _شهید محسن حججی؟ لبخندی زد. دهنم قفل کرده بود باورم نمیشد دارم چی میبینم. گفت _اومدم تا حرفمو تکمیل کنم و یه هدیه بهت بدم. گفتم _چه حرفی؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت80🦋 جلوتر اومد و گفت. _اومدم یاد اوری کنم که بهت فرصت دوباره داده شده تا درست زندگی کنی دستشو اورد بالا روبه روی من وگفت. _این مال توئه! به پارچه سیاه تو دستش خیره شدم. گفتم _این چیه؟ گفت. _امانت مادرمون زهراست خواهرم چادری شدنت مبارک. با بهت چشمامو باز کردم. بلند شدمو رو تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم. چراغ خوابو روشن کردم. با دیدن ساعت یخ زدم 3:45 دقیقه. بغضم شکست و چشمه ی اشکم جوشید. با صدای بلند زدم زیر گریه. داشتم زار میزدم.... در اتاق با شدت باز شد و چهره ی نگران حدیث جلوی در ظاهر شد. _چی شده؟؟؟؟؟؟؟ بادیدنش گریم بیشتر شد. دستامو باز کردمو گفتم. _حدیثثث!!!! اومدم بغلم کرد و منم فقط زار زدم. نمیتونستم ساکت شم. حدیث عین یه مادر مهربون منو در آغوش گرفته بود و سرمو نوازش میکرد _جانم عزیزم. _گریه کن اشکالی نداره. گریم که بند اومد. گفت میره برام اب بیاره و رفت پایین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
دلت کہ با خدا باشہ، هیچ طوفانی نمیتونہ شاخہ های زندگیتو بشکونہ❤🌱 ‌ ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
ای مهر تو در دل ها ، وی مُهر تو بر لب ها 💐 وی شور تو در سر ها ، وی سِرّ تو در جان ها 💐 تا خار غم عشقت ، اویخته در دامن 💐 کوته نظری باشد ، رفتن به گلستان ها💐 گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید 💐 چون عشق حرم باشد ، سهل است بیابان ها 💐 گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش 💐 می گویم و بعد از من ، گویند به دوران ها💐 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـردان ماموریـت سـخت ....! مردان روز کار زاریم✋🏻 تا خون غیرت در رگ ماست این سرزمین را پاسداریم😌✌🏻 ما وارث از خود گذشتن .... از نسل عشق و اعتقادیم :)))
هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
این چیه؟! عکس دخترمه بده ببینمش خودم هنوز ندیدمش چرا؟! الان موقع عملیاته می‌ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده، باشه بعد..