5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی این حجم از خباثت را ببینی ولی باز از حرف و عمل امثال این پولی نژاد پیروی کنی ، باید برگردی و در هر چه فکر میکنی تردید کنی!!
#جام_جهانی
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت116🦋
روی پله های بالا نشستمو کتابود باز کردم.
نیست!!!
بیست بار کتابو زیر رو کردم ولی نبود.......
یعنی چی شد؟؟؟
نکنه دیده و برداشته؟؟؟
اگه دیده باشه بدبختم.
خوب حتما دیده دیگه وگرنه باید لای کتاب بود.....
شایدم یه جایی افتاده؟
سه روز بعد....
هنوز نتونستم اون نقاشی رو پیدا کنم.
از طرفی نمیدونم برسام دیدتش یا نه.
هر وقت میبینمش سرمو میندازم پایین که اصلا باهاش چشم تو چشم نشم...
بی بی دوباره به برسام گیر داده زن بگیره
و حتی یه دختر رو معرفی کرده و گفته اگه این دفعه برسام زن نگیره حلالش نمیکنه.
برسام یکم از بی بی مهلت خواسته...
نمیدونم این بی بی چرا یه نگاه به من بدبخت نمیکنه خو منو پیشنهاد بده مگه من چمه؟؟؟
تن و بدنم داره میلزره همش میترسم برسام زن بگیره...
ساعت ۸ شب بود.
بیخیال به تلوزیون چشم دوخته بودم.
بی بی هم تو اتاقش بود.
گوشیم زنگ خورد.
از روی میز برداشتمش.
شماره ی آرش بود.
_سلام آقا آرش.
با صدای گرفته ایی گفت.
_سلام.
گفتم.
_چیزی شده حالتون خوبه؟
گفت
_بی بی کجاست؟
گفتم.
_تو اتاقشه چطور گوشیو بدم بهش؟
گفت.
_نه با خودتون کار دارم.
نمیدونم چرا ولی صداش مضطرب بود.
دلم گواه بد میداد.
گفتم
_خوب بفرمایید؟من دارم نگران میشم.
گفت.
_نه هول نکنید فقط زنگ زدم بگم که...
بازم ساکت شد...
بند دلم پاره شد دیگه مطمئن شدم آرش حامل خبری بدیه که گفتنش برای خودشم سخته.
گفتم
_تو رو جان عزیزت بگو چی شده؟
گفت.
_آروم باشید میگم فقط نباید بی بی رو بترسونید راستش برسام تصادف کرده...
گوشام به چیزی که شنیدم شک داشت
با بهت پرسیدم.
_چی؟؟؟؟؟؟
گفت.
_اروم باشید حالش خوبه ما تو بیمارستانیم گفتم به شما بگم که یه جوری بی بی رو آماده کنید قلبش ناراحته.
گفتم
_اگه خوبه پس چرا بیمارستانید؟
گفت.
_خوب ادم تصادف میکنه دیگه سالم سالم که نیست.
گفتم.
_کدوم بیمارستان؟
گفت.
_براتون میفرستم آدرسو.
باشه ایی گفتمو قطع کردم.
قلبم تند تند میزد.
چه بلایی سرش اومده؟اگه حالش بد باشه چی؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت117🦋
رفتم بالا تو اتاقم.
اشکام سرازیر شد.
نمیتونستم برسامو تو حال بد تصور کنم.
نفسم داشت بند میومد.
تنها کاری که ذهنم رسید زنگ زدن به حدیث بود.
سر بوق دوم جواب داد.
_سلام عزیزم.
گفتم
_سلام حدیث؟
گفت.
_چیزی شده؟
گفتم.
_الان آرش زنگ زد گفت برسام تصادف کرده
گفت.
_یا خدا حالش خوبه؟؟محمد حسین گفت میره پیش برسام پس چرا به مت نگفت؟
گفتم
_نمیدونم اون گفت خوبه ولی دلم شور میزنه یه جوریم.
از طرفی گفت من به بی بی خبرو بدم ولی نمیتونم تنهام بیا کمکم کن من خودم دارم میلرزم.
گفت.
_الان میام تو آروم باش...
لباسامو با عجله پوشیدم.
انقدر تو اتاق چرخ زدمو خدا رو صدا زدم.
سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم.
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد.....
مدام حرفای آرشو تو ذهنم مرور میکردم تا مطمئن بشم که برسام حالش خوبه.
صدای در که اومد تند تند رفتم پایین.
حدیث که اومد دستای یخ زدمو تو دستای گرمش گرفت و گفت.
_چرا یخ زدی دلربا؟رنگتم پریده.
گفتم.
_نمیدونم فقط بیا بریم به بی بی بگیم بعدشم بریم بیمارستان....
گفت.
_با محمد حسین حرف زدم گفت حال برسام خوبه نگران نباش.
رفتیم تو .
بی بی هنوز تو اتاقش بود.
در اتاقو زدمو با صدای لرزونی صداش زدم.
گفت بریم تو.
منو حدیث رفتیم تو.
بی بی با دیدن صورت من انگار که از چیزی بو برده باشه گفت
_چی شده؟
حدیث با لحن آرام بخشی گفت.
_راستش بی بی جون آقا آرش زنگ زد گفت آقا برسام یه تصادف جزئی کرده و الان بیمارستان هستن ولی اصلا نگران نباشید گفتن حالشون خوبه فقط بریم بیمارستان.
بی بی یا زهرایی گفت و بلند شد.
نگران گفت
_کدوم بیمارستان مادر؟کجاست بچم؟
گفتم.
_بی بی حاضر شید باهم بریم.
منو حدیث رفتیم تو حال چند دقیقه بعد همرا بی بی رفتیم بیرون.
دایی حدیث با ماشین جلوی در بود.
سوار شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
بی بی زیر لب ذکر میگفت.
منم مدام صلوات میفرستادم که برسام سالم باشه...
ظاهرم آروم بود ولی در درونم غوغایی بود .
ماشین جلوی بیمارستان توقف کرد.
سریع پیاده شدمو جلوتر از بقیه وارد بیمارستان شدم
رفتم سمت پذیرش.
خانمی پشت کامپیوتر ایستاده بود.
گفتم.
_سلام برسام محبی کجاست؟
گفت
_سلام بیمارتون چه مشکلی داشته؟
گفتم
_گفتن تصادف کرده.!
چندتا دکمه زد و گفت.
_طبقه ی دوم اتاق ۲۱۰.
ممنونی گفتم.
بی بی و حدیث و داییش وارد راهرو شدن گفتم.
_بریم طبقه ی دوم.
سوار آسانسور شدیم.
دکمه ی طبقه ی ۲ رو فشار دادم.
درو دیوار تنگ آسانسور قصد خفه کردن منو داشتن.
با باز شدن در آسانسور سریع خودمو به بیرون پرت کردم تا هوا بهم برسه.
تو راهرو حرکت کردیم با چشم دنبال اتاق ۲۱۰ گشتم.
۲۰۷
۲۰۸.....۲۰۹
۲۱۰
پیداش کردم.
با دست اتاقو به بقیه نشون دادم.
رسیدم جلوی در دست بردم تا درو باز کنم که با صدای آرش متوقف شدم.
_درو باز نکنید یه لحظه.
همه برگشتیم سمت آرش.
تا به حال با روپوش سفید پزشکی ندیده بودمش. محمد حسینم کنارش بود.
بی بی گفت.
_برسام چی شده مادر؟
گفت.
_بریم یه جای خلوت تر یکم حرف بزنیم.
رفتیم یه گوشه
همه به دهن آرش خیره بودیم تا حرفش رو بگه.
آب دهنشوو قورت دادو گفت.
_اصلا نگران نباشیو حالش خوبه دستش فقط شکسته که کچ گرفتیم و چندتا زخم سطحی جای نگرانی نیست ولی برای اینکه خیالمون راحت شه من گفتم ازش چندتا عکس و آزمایش بگیرن....
حس کردم چیزی رو پنهان میکنه.
انگار یه چیزی هست که نگفته .
بی بی گفت
_خوب برم ببینمش؟
گفت
_الان خوابه یکم دیگه بیدار میشه بعدش چشم.
روی صندلی ها نشستیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت118🦋
یه ربع بعد همه رفتیم تو اتاق تا برسامو ببینیم.
دست راستشو گچ گرفته بودن.
پیشونیش زخم شده بود...
بادیدن ما لبخند زد.
بی بی نگران به سمتش رفت .
برسام سعی کرد بلند بشه که آرش سریع دست روی کتف چپ برسام گذاشت و اون رو به سمت تخت هل داد و گفت.
_بخواب نباید تکون بخوری.
برسام شاکی گفت.
_چرا؟
گفت.
_من دکترم یا تو؟گفتم بخواب پس بخواب.
اخم های روی پیشونیش نشون از عصبانیت میداد.
نمیدونم چرا ولی انگار اون یه چیزی میدونه که ما نمیدونیم.
۵ دقیقه طول نکشید که آرش همه رو بیرون کرد.
منو بی بی و حدیث و محمد حسین تو راهرو نشسته بودیم.
برسام فقط دستش شکسته پس الان میتونیم ببریمش خونه ولی نمیدونم چرا آرش گفت باید صبر کنیم.
الان نیم ساعته که آرش رفته تو اتاق برسام .
نمیدونم چرا رفته ولی انگار یه مشکلی هست.
زیر لب صلواتی فرستادم و سلامتی برسام رو از خدا خواستم
نگاهم به ساعت افتاد.
ساعت ۲۲:۳۰ شب رو نمایش میداد.
آرش با حالت زاری از اتاق اومد بیرون...
بلند شدمو رفتم طرفش.
گفتم.
_چرا انقدر طول کشیده مگه نگفتید حالش خوبه پس چرا نمیبریمش؟
سرشو انداخت پایینو گفت.
_حالش خوبه ولی...
گفتم
_ولی چی؟؟؟
آب دهنشو قورت داد.
نگاهشو یه دور چرخوند و گفت.
_نخاع برسام آسیب دیده
یخ زدم گفتم.
_یعنی چی؟خوب الان چه اتفاقی افتاده؟
گفت.
_از کمر به پایین دچار مشکل شده یعنی نمیتونه راه بره و پاهاش هیچ حسی نداره ...
چهره ی آرش برام تار شد .
چندبار چشمامو باز و بسته کردم.
گفت.
_خوبی؟
گفتم.
_دیگه نمیتونه راه بره؟
گفت.
_نمیدونم معلوم نیست ممکنه با فیزوتراپی بشه کاری کرد بستگی به خودش داره.
گفتم.
_خودشم میدونه؟
گفت.
_الان بهش گفتم
اشک تو چشمام جمع شد
گفتم.
_حالش چطوره؟چی گفت؟
دستی به موهاش کشید وگفت.
_چی بگم حرفی نزد اصلا ساکت ساکت شد هرچی به گفتم جواب نداد این حالتش منو میترسونه برسام ادم قوی هست ولی تا حالا این حالتشو ندیده بودم.
گفتم.
_چه جوری به بقیه میخواید بگید؟
گفت.
_همینش برام سخته.
از کنارم رد شد و رفت تا این خبرو به بقیه بده
برگشتمو منتظر نموندم تا دوباره بشنوم.
رفتم توی حیاط خودمو به اولین نمیکت رسوندمو روش ولو شدم.
بغضم شکست و زدم زیر گریه
باورم نمیشه این بلا سرش اومده.
حتما الان حالش خیلی بده.
خدایا چیکار کنم؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت119🦋
صورتمو با دستام پوشوندم
احساس بدی داشتم.
انگار من فلج شده بودم نه برسام.
انگار این من بودم که دیگه نمیتونستم راه برم...
گوشیم زنگ خورد.
از کیفم درش اوردم.
حدیث بود با نگرانی جواب دادم.
_بله؟
گفت.
_دلربا کجایی؟
گفتم
_تو حیاط چیزی شده؟
گفت.
_نه وایسا الان میام.
۲ دقیقه بعد خودشو بهم رسوند.
گفتم
_چی شده؟
گفت
_حالت خوبه؟
گفتم
_اره من که خوبم مهم برسامه
گفت
_از قیافت مشخصه خوبی.
گفتم.
_حدیث؟؟؟؟
گفت..
_راست میگم خوب.ولی باید یه چیزی بگم.
دلم ریخت گفتم
_دیگه چی شده؟
گفت.
_برسام لج کرده میگه نمیخواد کسیو ببینه
بی بی هم رفت تو ولی زود برگشت بیرون انگار برسام اصلا حالش خوب نیست حتی
بی بی نتونست آرومش کنه...
گفتم
_یعنی هیچکسو نمیخواد ببینه؟
گفت.
_اره داد هم زد گفت میخواد تنها باشه.اصلا باورم نمیشد داد بزنه ولی بهش حق میدم ضربه ی بدی بهش وارد شده تا بخواد هضمش کنه طول میکشه...
با حدیث رفتیم داخل.
همه تو راهرو بودن.
رفتم سمت آرش.
_تا کی باید بیمارستان بمونه؟
گفت.
_تا فردا یه سری معاینه هست که باید انجام بشه ولی اجازه نداد الان انجامش بدیم خدا کنه فردا بزاره....
گفتم.
_برم ببینمش؟
گفت.
_دلربا خانم نمیخواد کسیو ببینه کلی دادو بیداد کرد برسام بی بی رو خیلی دوست داره به خاطر احترام و علاقه ایی که به بی بی داشت گذاشت چند دقیقه ببینتش...
گفتم
_حالا چی میشه بزارید منم برم ؟اگه داد زد میام بیرون.
گفت.
_الان خوابه.
گفتم
_اشکال نداره من بیدارش نمیکنم.
گفت
_باشه فقط چند دقیقه.
باشه ایی گفتمو رفتم سمت اتاقش.
آروم لای درو باز کردم و رفتم داخل.
روی تخت دراز کشیده بود.
و روش به سمت دیوار بود نمیتونستم صورتشو ببینم.
درو پشت سرم بستمو و جلو تر رفتم.
صدای پاشنه ی کفشم سکوت اتاقو شکست.
صدای برسام به گوشم خورد
_گفتم میخوام تنها باشم برید بیرون.
هنوز روش به سمت دیوار بود
گفتم
_سلام.
با شنیدن صدام برگشت.
اخم کرد و گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
بغض گلومو گرفت اما سعی کردم قورتش بدم
باید قوی باشی دلربا.
مردی که جلوته همونیه که دوستش داری
الانم حالش خوب نیست
تو باید کمکش کنی پس قوی باش.
لبخندی زدمو گفتم
_جواب سلام واجبه.
گفت.
_علیک السلام...
گفتم
_حالا بهتر شد... شنیدم کلی دادو بیداد کردید و نزاشتید دکتر بیاد معاینه کنه و گفتید نمیخواید کسیو ببینید.من اون لحظه تو حیاط بودم و نشنیدم صداتونو وقتی بهم گفتن باورم نشد.
اخمش پررنگ تر شد و خشک وسرد گفت.
_مهم نیست لطفا تنهام بزارید...
روشو ازم گرفت.
چرا انقدر سرد شده؟
یه قدم جلوتر رفتم و گفتم.
_اگه نرم چی میشه؟
سریع برگشت و تند نگاهم کرد.
قبل اینکه حرفی بزنه گفتم
_میخواید داد بزنید؟خوب بزنید هر چقدر دلتون میخواد داد بزنید انقدر داد بزنید تا خسته شید ولی فایده ایی هم داره؟این داد زدنا چی رو عوض میکنه؟
صداش بالا رفت و گفت.
_خوب که چی؟به نظرت من الان باید آروم باشم؟؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت120🦋
با صدای بلند ادامه داد.
_دیگه نمیتونم مثل قبل باشم چطوری ادامه بدم؟دیگه نمیتونم ازدواج کنم و زندگی کنم همه چی خراب شد!!!!!
برای اینکه ساکت شع بلندتر گفتم.
_آقا برسام میدونم اتفاق بدی افتاده من متاسفم ولی این نه تقصیر شماست نه اطرافیانتون این یه اتفاقه حکمتشم فقط خدا میدونه نه من و شما....
من نمیگم ناراحت نباشید غصه نخورید نه ولی میگم خودتونو نبازید مگه مسلمون نیستید؟؟؟مگه به خدا ایمان ندارید؟چرا دارید با خودتونو و اطرافیانتون لج میکنید؟
خیلیا اینجان که ناراحتن که دلشون میخواد خوب بشید دارن سعی میکنن آرومتون کنن ولی شما با لج بازیتون دارید همه چیزو بدتر میکنید ادما باید کنارهم باشن تا بتونن درداشونو تحمل کنن........
اشکام سرازیر شد
ساکت شده بود و گوش میکرد.
گفتم
_اون شبی که داشتم خودمو میکشتم یادته؟ ادما جونشون براشون مهمه به نظرت چرا اون شب میخواستم از جونم دست بکشم؟؟؟؟
چون تنها بودم کسیو نداشتم هیچکسو نداشتم نه خدارو داشتم نه دوست و همراهی
بریده بودم.
از شدت گریه نفسم بند اومد
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم.
_اون شب روی پل بهم چی گفتی؟گفتی خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست بعدم منو اوردی پیش بی بی.راست میگفتی خدا حواسش به بنده هاش هست اگه نبود تو اون شب روی اون پل نبودی تا نجاتم بدی.
حالا بگو خودت حرف خودتو باور نداری؟
من میدونم ۵ سال پیش تو هم مثل دوماه پیش من بودی میدونم با اون تصادف مسیر زندگیت عوض شد تو یه بار مرگ رو تجربه کردی ولی برگشتی درست مثل من مطمئنا اونجا یه چیزی دیدی مثل من.
حدیث بهم گفت بعد اینکه پدرومادرت رهات کردن تو ناراحت شدی ولی گفتی چیزی که بدست اوردی خیلی باارزشه و پشیمون نیستی
پس اگه الان برگردی عقب بازم دلت میخواد ۵ سال پیش تصادف کنی و مسیر زندگیت عوض بشه اون بار خدا با یه تصادف درای رحتمشو به روت باز کرد شاید اینبارم برات یه خیری باشه که خودت خبر نداری شاید قرار بود اتفاق بدتری برات بیوفته همین که
زنده ایی و نفس میکشی باید شکر کنی.
اشکامو با دست پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم
چادرمو مرتب کردمو گفتم.
_برسامی که من تو این مدت شناختم ادم قوی و با ایمانیه اما ادمی که جلوم میبینم فقط به برسام محبی شباهت داره همین
صدامو صاف کردمو گفتم.
_تصمیمش با خودته میتونی اینجا بشینی و عین ادمای ضعیف و سست ایمان به دیوار خیره بشی و به زمین و زمان بد بگی و زندگی رو برای خودت و عزیزانت سخت تر کنی..
یا میتونی به خدا توکل کنی و مبارزه کنی
لبخند بزنی و بزاری درد عزیزانت کمتر بشه و با کمک خدا و روحیه ایی که دیگران بهت میدن تلاش کنی تا خوب بشی...
اگه مورد اول رو انتخاب کنی دیگه مثل قبل برات ارزش قائل نیستم و به نظرم خیلی ضعیفی ولی اگه راه دوم رو انتخاب کنی ارزشت بیشتر میشه و تمام سعیمو میکنم کمکت کنم.
راه اول خیلی آسونه و مال ادمای ضعیفه ولی راه دوم خیلی سخته ولی فقط ادمای شجاع راه دوم رو انتخاب میکنن.
این گفتمو بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق خارج شدم.
نفسمو به بیرون پرت کردم.
چند کیلو از وزنم کم شد تا این حرفارو زدم.
انگار کوه کندم.
باورم نمیشه این حرفارو زدم
خداکنه تونسته باشم ذهنشو باز کنم.
رفتم سمت صندلی ها.
آرش نزدیکم شد و گفت.
_چی شد؟چرا انقدر طول کشید گفتید زود میاید!؟
گفتم.
_اره ولی خوب حرفامون طول کشید.
متعجب گفت.
_برسام بیدار بود بیرونتون نکرد؟
گفتم.
_اره بیدار بود سعی کرد بیرونم کنه ولی من سمج تر از این حرفام.
گفت
_حالا حرفاتون نتیجه ایی هم داد؟
گفتم.
_نمیدونم باید منتظر موند.
رفتم سمت بقیه و گفتم
_بی بی جون بیاید بریم خونه نگران آقا برسام هم نباشید حالش خوبه بریم استراحت کنیم فردا صبح دوباره میاییم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری♥️
#روز_پرستار
پرستار...
ایثارگر شجاعی است
که به وقت بیماری
یار و یاور دوست❣️✨
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
•••🌸💞"
تآآخرینلحظھجنگیدندمقآومتکردند...!
وَازچیزایےگذشتندکھشایدمنُتوهرگز،
نتونیمازشونبگذریم💔:)!
#شهیدانه
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
••
انسان ها
به میزان حقارتشان توهین میکنند
به میزان فرهنگشان عشق میورزند،
و به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند
هر چه حقیرتر باشند بیشتر توهین میکنند تا حقارتشان را جبران کنند
هر چه فرهنگشان غنی تر باشد، بیشتر به دیگران عشق هدیه میدهند
و هرچه هویتشان عمیق تر باشد محترمانه تر رفتار میکنند؛
به اندازه درکشان میفهمند
و به اندازه شعورشان به باورها و حرف هایشان عمل میکنند...🌱
•••
#تلنگرانه
#حق
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
-میگفت..
حتیاگهیهدرصداحتمالبدیکهیهنفر
یهروزیبرگردهوتوبهکنه،
حقنداریراجبشقضاوتکنی!(:
#حاجقاسم
#تلنگرانه
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128