هدایت شده از نشان از بی نشان ها
تجدید عهد با امام زمان عج
حجت الاسلام عالی:
اگر دعای عهد نمیخوانی هرروز این دعا را بخوانید
@beneshanHa
هدایت شده از كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
💠امام صادق(ع) فرمود:
«غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین) و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.»
⚜ (بحار ج۶ ص ۳۰۳)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣ و 9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 30
در ساعت مقرر آمد بیدارم کرد و گفت: «سید! من میرم بخوابم. حواست باشه...» اول رفتم به مرکز آیفون. جایی که از آنجا با نگهبانهایی که دم در یا پشتبام بودند، تماس میگرفتیم. برای نگهبانها چای هم بردم. حال و احوالی کردم و پرسیدم چیز مشکوکی دیده اند یا نه؟ ظاهراً همه جا آرام بود. ساعتی بعد وقت تعویض نگهبانها بود. وقتی برای بیدار کردن نگهبانهای نوبت دوم داخل ساختمان آمدم دیدم مسئول قزوینیمان در خواب عمیقیست. سریع بچه ها را بیدار کردم و آنها را جای نگهبانهای نوبت قبل گذاشتم. داخل ساختمان برگشتم و آب گرمکن را خاموش کردم تا سرد شود. بعد دوده ها را داخل پاکتی ریختم و رفتم بالای سر این برادر قزوینی. او توی خواب خیلی حرکت میکرد. اول رویش را کشیدم بعد دودهها را به سر و صورتش مالیدم! کارم که تمام شد به مرکز آیفون برگشتم. چند دقیقه آنجا را خالی گذاشته بودم و از این بابت کمی نگران بودم. زود آیفون زدم و با نگهبان در جلو صحبت کردم اما کسی به آیفون پشتبام جواب نداد. هول برم داشت. بدون اینکه اسلحه بردارم به پشتبام دویدم. نگهبان خوابیده بود! وقتی کنارش رسیدم سیاهی دو نفر را در فاصله هفت هشت متری دیدم. دستم را به اسلحه نگهبان بردم اما او که از خواب پریده بود سفت به اسلحهاش چسبیده بود. داد میزدم: «اسلحه رو بده من» و او هراسناک و منگ میگفت: «چی شده... چی شده...» با صدای فریاد ما آن دو نفر برگشتند و از پشتبام های به هم چسبیده ـ که راه را برای آمدن آنها مهیا کرده بود ـ فرار کردند. نگهبان که تازه به خودش آمده بود به آنها تیراندازی کرد و دوباره صدای گلوله ها بلند شد. از پشتبام پایین آمدم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 31
بچه ها هم بیدار شده بودند و من مسئولمان را میدیدم که در مقابل آیینه بزرگی که در هال بود یک قدم جلو میآمد و بهت زده برمیگشت. بنده خدا با صدای تیراندازی بیدار شده و اسلحه برداشته بود که بیاید بالا اما در آن شرایط در آیینه چیزی دیده بود که شباهتی به خودش نداشت! هنوز نمیدانست چه به سرش آمده...
تلافی من با گلایۀ او تمام شد. شاید هم مصلحتی بود که من دقایقی غفلت کنم و بعد خودم بالای بام بروم و ببینم چه اتفاقی در حال وقوع است.
با این حوادث چهل وپنج روز حضور ما در کردستان گذشت و در ستاد به ما گفتند میتوانیم به مرخصی پانزده روزه برویم. به تبریز برگشتیم و از آنجا راهی ده شدم. حالا دیگر خانواده و همه دوستان مخصوصاً بازارچی و داییام مدام از وضع جبهه و جنگ می پرسیدند: «چطوری میجنگید؟ اصلاً چی کار میکنید؟ درگیری چطوریه؟...» جواب میدادم: «کمی اونا تیراندازی میکنند، کمی ما. یکی دیگری رو میزنه و...» آنها با تعجب میپرسیدند: «اونجا واقعاً آدم میکشن؟!»
پانزده روز خیلی زود گذشت و ما از طریق ارومیه و به شکل قبلی با همان اسکورتها به مهاباد برگشتیم. این بار ما را به پایگاه دیگری در اطراف مخابرات فرستادند. در پایگاه جدید با «اکبر واثقی» آشنا شدم. او اهل محله قرامَلِک تبریز بود. پدر و مادر نداشت و در خانۀ برادرش زندگی میکرد. میگفت کارش چوپانی بوده و چند گوسفند داشته که به آنها میرسیده. انسان بزرگی بود؛ باصفا، خوشبرخورد و مؤمن که با نماز مأنوس بود و برای ما محبوب. آن روزها من بیشتر اوقاتم را با او میگذراندم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@beneshanHa
🌹یازهرا🌹
حج 97👆
نوای علی علی مولا
ولبیک یا حسین حجاج در هنگام برگشت از منا
گل کاشتی حاجی 👏👏👏
حجت قبول
عیدتان مبارک🌹
@beneshanHa