eitaa logo
نشان از بی نشان ها
515 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
نشان از بی نشان ها
🔴شهیدے ڪه امام زمان به او فرمود شفا بگیر 🌸زمانِ بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام علی یا با عصاو یا با صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت: «فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو می‌گرفتم.(شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم سیدی نورانی آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: . در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند،ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به .» بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد.باید برویم. 🍃🌸با اصرار او رفتیم تهران.اتفاقی اقای بهمن پور، یکی از دوستانم که تو جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم.به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شماهم می‌آیی؟؟ قبول کرد و همراه ما امد.درحالی که از ماجرا خبر نداشت. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم ‌وبعد از غسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم،قرآن قبل اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند! فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و.... خواستیم ببریمش گوشه ای از حرم،اما نگذاشت. گفت: میخواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم. کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو می‌رفتیم. من و علیرضا هردو زیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح می‌شدیم. نمی‌دانم چطوری، ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما باز شد٬ درحالی که مردم حواسشان به ما نبود! 🍃🌸علی نمی‌توانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود. تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بی‌خود شد و فریاد زد: . ناگهان مارا کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت٬ شروع به دویدن کرد!!! وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند٬ ریختند به سرش و پیراهنش را می‌کشیدندبرای تبرک! یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند٬ سریع اورا گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره‌اش رو به مسجد گوهرشاد باز می‌شد بردند. مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. 🍃🌸جانبازی که با صندلی چرخدار آمده و عصب پایش قطع بود، حالا با پای خودش راه می‌رود! شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند.بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می‌دید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس،بدون لهجه! سخنان او هم اکثرا تربیتی بود.بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین. یکی از حرف‌هاش این بود که، (عج) برای امام دعا کنید و را با سوره‌های کوچک بزرگ کنید... بعد از آوردن آب قند.حال و احوالش مختصرا خوب شد. بلند شد ترسیدیم میان مردم برویم. چون مردم منتظر ما بودند! نمی‌دانم یک ساعت یا دو ساعت خادم ها مارا نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد! گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان؟! 🍃🌸از مشهد برگشتیم مراغه.خبر همه جا پیچید. خیلی ها به دیدن علی آمدند. بعد از آن ماجرا رفتیم حوزه علمیه قائم(عج) در منطقه‌ی چیذر تهران ثبت نام کردیم.چون چندتا از بچه‌های مراغه آنجا درس می‌خواندند. یکی دو سال آنجا بودیم. مدیر حوزه چیذر از دست ما عاصی شده بود. چرا که تمام طلبه ها را تشویق می‌کردیم بروند جبهه. 📚 کتاب بیا مشهد ، زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی 💠 شهید علی سیفی : 🍃🌸اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران با قطار عازم خرمشهر بودیم. یک نفر درب کوپه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی(عج) سر داد.با تعجب به اطراف و دستهایش نگاه می کرد! یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدم جریان چیست؟ گفت : این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد.او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند.تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا (عج) را ديده و آقا را صدا می کرد.الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حُضّار) این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم. 🍃🌸خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر.بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد. شب همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر،باهم دوتائی در خط
نشان از بی نشان ها
ماندیم با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند.در من حالتی دست داد که عجیب بود.مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد.نگاه کردم.فکر کردم که منور زدند. سنگرکاملاً روشن. سرم را بلند کردم منور را ببینم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم این است!؟ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم.با اسم او را خواندم.دیدم جوابی نمی آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم خیلی نا آشنا بود.هر چقدر او را صدا کردم جواب نمیداد. تا اینکه به نزدیکش رسیدم. بلند صدایش کردم. با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام. گفتم از کدام قسمت زخمی شدی؟گفت از قسمت سر،من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی؟ گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد؟ حتما شهادت است. گفت دیگر آرزويت چیست؟ من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید.یک دفعه نا خودآگاه گفتم : (عج) او بلند گریه کرد و دستم را گرفت و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من . گفتم چگونه به آرزویت رسیدی؟ گفت (عج)_آمدوسرم_رابست.!! دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم.دیدم آری سرش را بسته اند! با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته! من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت؟؟ با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم هاي شما را که می بندم موقّتی است.بعد از دو روز خواهی آمد. 🍃🌸خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد. اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سَرش را چه کسی بسته بود؟ یک نفر بلند شد گفت من! به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم؟! مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن. بعد از دو روز او شهید شد. من هم با خودم گفتم:ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد. تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد .... ادامه دارد ... 📚 کتاب بیا مشهد ، زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی 🆔 @Agamahmoodreza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠شهید مجتبی بابایی زاده تولد :خرداد 1362 اندیمشک شهادت:13شهریور 1390ارتفاعات جاسوسان در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و در حالی که ذکر "یا علی بن ابی طالب" بر زبان دشت، به فیض عظیم شهادت نائل شد. 🍃🌸بخشی از شهید: چه زیباست سیاهی چادر شما، نمی‌دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم. باور کنید شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت (س) بدست آمده . امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست ندارم به ملاقات من سر مزارم بیایید.❗️
سر در این خانه ها با ما و پرچم با خودت دسته‌ی سینه زنی با ما ،ولی دم با خودت روزیِ اشک تمام نوکران هم با خودت واقعا دلواپسیم آقا، محرم با خودت...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴عذرخواهی به شیوه حاج قاسم ✍سامی مسعودی از فرماندهان حشدالشعبی: ...سپس حاج‌قاسم گفت: ابومحمد من فردا ناهار را در منزل شما میهمان هستم سلام مرا به ام‌محمد برسان و به او بگو از غذای خودتان برای ما هم غذایی آماده کند...تا اینکه وقت آمدن حاج قاسم فرا رسید، اما حاجی نیامد. روز بعد یک جلسه داشتیم نگاهم به حاج قاسم افتاد که با دست به سرش زد طوری که نشان دهنده تاسف و غذرخواهی بود سپس به همه سلام کرد تا اینکه به من رسید، مرا بغل کرد و گفت: بگذارید دست شما را ببوسم و گفت از شما و خانواده عذرخواهی می‌کنم، دیروز یادم رفت میهمان شما هستم و تا شب هم یادم نیامد. فردا خودم می‌آیم و از خانواده شما عذرخواهی میکنم و از خانه شما نمی روم تا اینکه عذر مرا بپذیرید. روز بعد حاج قاسم به ما افتخار داد و به خانه ما آمد و بچه هایم را بغل کرد و به خانواده ما سلام کرد و به فرزندم هدیه‌ای شبیه مدال داد که معمولا به فرزندان مجاهدان هدیه میداد و حدود ده دقیقه از همه عذرخواهی می‌کرد. حاج قاسم بسیار با ملاحظه و بسیار باهوش بود به اثاث منزل ما نگاه کرد و در گوش من گفت: شیخنا برخی وسائل منزل شما قدیمی است و نیاز به تعمیر و تعویض دارد و من گفتم خدا بزرگ است.چند روز بعد قرار بود به ایران بروم و حاج قاسم مرا به منزلش دعوت کرد. با خودم فکر می کردم که حتما منزل حاج قاسم مملو از فرش‌ها و اثاثیه گرانبها است زیرا ایران کشوری است که مردم آن به فرش و وسائل شیک علاقه دارند. خلاصه وارد خانه حاجی شدیم و دیدم وسائل خانه آنها از ساده هم ساده تر است و خانه با یک موکت قدیمی مفروش است و اتاق پذیرایی هم پر شده از تصاویر شهدا. این بار من در گوش حاجی گفتم اثاثیه شما قدیمی است و نیاز به تعویض دارد! حاجی خندید و دستم را گرفت و چیزی نگفت. گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!!! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد با مزایای فراوان!! حاجی به من گفت: شیخنا مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می گیرد مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت‌الهی حتمی است. شیخنا ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. 📚منبع : خبرگزاری‌حوزه @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
می‌خواستند تسبیحش را بگیرند. خندید؛ گفت: آدم که در میدان جنگ تفنگش را به دیگری نمی‌دهد. چند ساعت بعد، یک‌نفر از طرفش برای همه انگشتر آورد. @beneshanHa
به یه سال بی محرم فکر کردی.mp3
7.14M
به یه سآل بی محرم فکر کردی؟؟؟ به اینکه بی حسین از دست میری؟؟😔 به اینکه روضه رو ازت بگیرن .........💔