📄 خاطرات کوتاه از شهید سعید جعفری📄
🔰 ماجرای کشیش مسیحی و شهید جعفری
🎤 راوی: مرحوم حاج حسن رحیم پور
📕 يك روز در خيابان هاي كرمانشاه كشيشي مردم را اطراف خود جمع كرد و به تبليغ مسيحيت پرداخت. در آن لحظات نوجواني حدوداً 14ساله از دور نظارهگر اين قضيه بود و آثار ناراحتي در صورت او مشهود بود. ناگهان آن پسر روي خودرويي كه آنجا بود رفت و با صداي رسا و دلنشين فرياد برآورد (بر محمد مصطفي پيغمبر خدا صلوات) افرادي كه به گرد كشيش جمع شده بودند ناگهان به سمت آن نوجوان برگشتند و صلوات فرستادند. آن نوجوان گفت: مردم شما مسلمانيد، ما هم مسيح را قبول داريم اما او ميگويد: «مسيح پسر خداست» چرا حرف هاي او را گوش ميدهيد؟ كلام اين نوجوان چنان از عمق جان برميآمد كه همه را تحت تأثير قرار داد و پراكنده شدند، اين نوجوان «سعيد جعفري» بود.
#خاطرات
شادی روح پاک شهید جعفری و مرحوم حاج حسن رحیم پور صلوات🌹
@beneshanHa
🌹 یازهرا 🌹
#خاطرات
#اعتقادی
✅انگار روز عاشورا بود !
عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد.
دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود.
همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ...
📚منبع: کتاب تفحص، صفحه:112
@beneshanha
🌹یازهرا🌹