📌#روایت_کرمان
باشه برو
✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد
یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد
🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه .
قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون.
🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم.
از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهیده زهرا شادکام
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
📌#روایت_کرمان
«کاسبی یعنی این»
🌼فصل گلهای نرگس که میرسید میرفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل میفروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبیاش خراب شده بود؛ نرگسها را ارزان میفروخت؛ ارزانتر از همه. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان میفروشی؟!
جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاجقاسم سلیمانی»
📝 راوی: محدثه اکبرپور
🥀شهید نعمتالله آچکزهی(شهدای اتباع افغانستانی)
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
📌#روایت_کرمان
«تعمیرکار»
🔧در کابینتمان همین امروز خراب شد و من قبل از هر کسی یاد نعمت الله افتادم. از این به بعد زیاد یاد او میافتم. آخه او همه کاره بود. همه چیز خانهیشان را او تعمیر میکرد. توی آن خانهی بزرگ که چهار تا خانواده زندگی میکردند خان حساب میشد. همه خان صدایش میکردند. همه چیز آن خانه را او راست و ریست میکرد.
او نگران شکستن شیشه های خانه بود.
او دور شیشهها را گچ میگرفت.
او جای شیشه های شکسته کارتن و موکت وصل میکرد.
🏠او خرابی سقف خانهیشان را کاهگل میکشید.
او وسایل شکستهی خانه را چسبکاری میکرد.
او حتی از یک گوشهی به درد نخور خانه برای خودش یک اتاق درست کرده بود. یک اتاق کوچک که وقتی توش دراز میکشید فقط به اندازهی اینکه خواهرش بالای سرش بنشیند و دست توی موهایش بکشد جا بود.
اصلا بگذارید راحتتان کنم. حال دل شکستهام از وقتی رفتم خانهی نعمت الله خوب شد. او حال دلم را عوض کرد. هر چه که از او میگفتند یک لبخند روی لبهایمان میانداخت. او قلب شکسته ام را تعمیر کرد. و مطمئنم قصههایش فکر خیلی ها را تعمیر خواهد کرد.
🍂قصهی پسر افغانستانیِ دستفروشی که عاشق حاج قاسم بود.
او را با یک پیچگوشتی و انبردست تصور میکنم که آمادهی تعمیر کردن فکرها و قلبهاست
🥀شهید نعمتالله آچکزهی(شهدای اتباع)
📝راوی: محدثه اکبرپور
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
📌#روایت_کرمان
«گل های سرخ»
🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی.
🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم.
آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺
📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹