خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۳۴
🔴 کتاب «اجساد جاویدان»
🔹امروز، ۱۹ / ۹ / ۱۴۰۳، هنگامی که داشتم خاطرۀ «کتاب در آستانۀ ظهور» را مینوشتم، به یاد این خاطره افتادم که یک سال به مناسبت سالروز ولادت مرحوم پدرم، حضرت استاد اسداللّه داستانی بِنیسی، ـ رضوان اللّه تعالی علیه. ـ کتاب «اجساد جاویدان» را خریدم و به ایشان هدیّه دادم.
🔸این کتاب خواندنی را هم دوست ایشان، حجّت الاسلام و المسلمین علیاکبر مهدیپور، نوشته و در آن دربارۀ سالمپدیدارشدن پیکرهای ۱۳۶ شخصیت شریف گزارش داده است.
🔹بنا بر احادیث شریفهای که در این کتاب آمده است، پیکرهای این افراد نمیپوسد: اهل بیت و پیامبران ـ سلام اللّه تعالی علیهم. ـ ، عالم، حامل قرآن، شهید، جِهادگر، دوستدار علما، مؤذّن، زنی که در هنگام زایمان یا ایّام نفاسش بمیرد، کسی که مظلومانه کشته شود، کسی که در شب یا روز جمعه بمیرد، کسی که مساجد را جارو کند و به فقرا لباس ببخشد و کسی که مساجد را با فرش بپوشاند.
🔸ایشان نوشته است: پیکرهای این افراد نمیپوسد؛ مگر این که شخص با اعمال ناشایست خود، اقتضای پوسیدهنشدن پیکرش را از بین ببرد (۱).
مدّتها پیش به دیدار این نویسندۀ گرانقدر رفته بودم. ایشان فرمودند: «گفته میشود که اگر کسی ۴۰ جمعۀ پیاپی، غسل جمعه کند، پیکرش نمیپوسد؛ امّا من برای این مطلب، روایتی پیدا نکردم.
در کتابی دیدم که این مطلب به عنوان حدیث نقل شده است. نویسندۀ این کتاب، ساکن مشهد مقدّس بود. به آن شهر رفتم و به نویسندهاش زنگ زدم و گفتم که این روایت را از کدام کتاب نقل کردهاید؟ گفت: "از کتاب حلیةالمتّقین." به کتابخانۀ آستانۀ قدس رِضوی رفتم، این کتاب را گرفتم و همهاش را خواندم و دیدم که چنین مطلبی در آن نیست!
فردایش باز با آن نویسنده تماس گرفتم و ماجَرا را گفتم. منبع دیگری را بیان کرد. دوباره به کتابخانۀ یادشده رفتم، آن کتاب را گرفتم و همهاش را خواندم و دیدم که چنین حدیثی در این کتاب هم وجود ندارد!
پسفردایش با او تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. منبع دیگری را گفت و این کار تا ۱۰ روز ادامه یافت!
او در روز دهم گفت که این مطلب، منبع ندارد! و معلوم شد که از خودش به معصوم نسبت داده است.»
🔹ایشان در همان دیدار، کاغذهای فراوانی را به بنده نشان دادند و فرمودند: «اینها مطالب جلد دوم کتاب "اجساد جاویدان" است که هنوز چاپ نشده است.»
🔸بنده نمیدانم که جلد دوم این کتاب، تا کنون چاپ شده است یا نه و از خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ درخواست میکنم که اگر چاپ شده، روزیام فرماید و اگر چاپ نشده، بهزودی چاپ شود و روزیام شود.
۱. ص ۱۷ ـ ۲۱.
#اجساد_جاویدان، #احسان، #اذان، #انبیا، #اهل_بیت (علیهم السّلام)، #جهاد، #روز_جمعه، #شب_جمعه، #شهادت، #فرزندآوری، #علما، #غسل_جمعه، #قرآن_کریم، #مسجد
🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
@benisi2
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۴۱ 🔴 کودکی که پدر و مادرش را تربیت میکند! 🔹جمعهشب، ۲۳ / ۹ / ۱۴۰۳، با خانواده به مشهد مقد
مردی نقل کرده است که من شراب میخوردم و از هیچ گناهی پرهیز نمیکردم؛ امّا عاشق دختری شدم که همیشه به یاد خدا بود و از هر کار بدی پرهیز میکرد. سرانجام با او ازدواج کردم و او همیشه از من میخواست که از کارهای بدم دست بردارم.
دختردار شدم و دخترم بزرگ شد تا این که به راه افتاد.
او هر گاه میدید که من غِذای حلال میخورم، به من نگاه میکرد و لبخند میزد؛ امّا هر گاه میدید که ظرف شراب به دست گرفتهام، آن را از من میگرفت و اگر نمیدادم، کاری میکرد که شرابش بریزد و چون من او را خیلی دوست داشت، دعوایش نمیکردم.
هنگامی که دوساله شد، بیمار گشت و از دنیا رفت و من چنان دچار غم شدم که نزدیک بود دق کنم.
یک شب تا توانستم، شراب خوردم و بدون این که نمازهای مغرب و عشا را بخوانم، خوابیدم.
در خواب دیدم که قیامت شده و همه از قبرها بیرون آمدهاند و با وحشت و اضطراب، دنبال پناهگاه میگردند تا خود را از عذابهای خدا نَجات دهند.
از پشتسرم صدایی شنیدم و هنگامی که به سمت آن برگشتم، یک افعی (مار بزرگ) سیاه دیدم که حَیَوانی بزرگتر از آن، تصوّر نمیشود و دهانش را باز کرده بود و داشت با شتاب به سمت من میآمد.
سخت ترسیدم و پا به فرار گذاشتم؛ امّا او مرا دنبال میکرد.
پیرمرد خوشرو، خوشبو و سفیدچهرهای را دیدم که به من لبخند میزد. به او سلام دادم و گفتم که به دادم برَس. گفت: «نمیتوانم؛ امّا تو از خدا ناامید نشو و با سرعت از افعی فرار کن؛ امید است که خدا تو را نجات دهد.»
به دوزخ رَسیدم و نزدیک بود که از ترس افعی، خودم را در آنجا بیندازم؛ امّا صدایی بلند شد که به من گفت: «ای مالک بن دینار! برگرد؛ که تو اهل اینجا نیستی!»
دلم کمی آرام شد. برگشتم و دیدم که نزدیک است افعی به من برسد.
باز فرار کردم تا به همان پیرمرد رسیدم و گفتم: «از تو خواستم که مرا پناه دهی؛ امّا ندادی. خواهش میکنم که مرا راهنمایی کن.» گریست و گفت: «میخواهم؛ امّا نمیتوانم. به سمت این کوه برو که امانتهای مسلمانان در آنجا است. اگر تو هم امانتی داشته باشی، او به تو کمک خواهد کرد!»
به سمت آن کوه رفتم و دیدم که در اطرافش خانههای زیادی از جنس جواهر وجود دارد و جلو آنها پردههای طِلابافت، آویزان است.
فرشتهای ندا کرد: «ای ساکنان خانهها! پردهها را بالا بزنید، درها را باز کنید و زود بیرون آیید؛ شاید این مرد، امانتی بین شما داشته باشد که او را از شرّ دشمن، پناه دهد.»
پردهها بالا رفتند و درها باز شدند و کودکانی بیرون آمدند که چهرههای آنان مانند قرص ماه میدرخشید و فریادزنان گفتند: «وای!؛ که دشمن به او نزدیک شده.»
دخترم را دیدم که از میان آنان بیرون آمد و هنگامی که به من رَسید، گریه کرد و دست راستم را با دست چپش گرفت و با دست راستش به افعی اشاره کرد و آن برگشت!
نشستم. دخترم در دامنم نشست، به من سیلی زد و این آیه را خواند: «أ لَمیأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللّٰهِ؛ آیا برای کسانی که ایمان آوردهاند، وقت آن نرسیده که دلهایشان برای یاد خدا فروتن شود؟» (۱).
گریستم و گفتم: دخترم! شما قرآن بلدید؟ گفت: «پدر! ما بهتر از شما به قرآن، آگاهیم.»
پرسیدم: این افعی چه بود و چرا مرا دنبال میکرد؟ گفت: «مجموعۀ کارهای ناپسند تو بود و میخواست که تو را به جهنّم بفرستد.»
پرسیدم: آن پیرمرد، که بود؟ گفت: «مجموعۀ کارهای نیکوی تو بود؛ ولی چون مجموعۀ کارهای خوبت کم بودند، نتوانست به تو کمک کند.»
پرسیدم: شماها در این کوه چه میکنید؟ گفت: «ما کودکان مسلمانها هستیم که در کودکی، مرده و به اینجا آورده شدهایم و تا قیامت در اینجا منتظر میمانیم که پدرها و مادرهای ما بیایند و ما از آنان شَفاعت کنیم و با آنان به بهشت برویم. پدر! از گناهانت دست بردار و توبه کن؛ که خدا مهربان و بخشاینده است.»
از خواب بیدار شدم و دیگر همۀ گناهانم را ترک و از آنها توبه کردم.
خدایا! به نویسندۀ این متن و خوانندگان آن هم توفیق توبۀ مقبول و ترک گناهان را عنایت بفرما.
۱. حدید (۵۷)، ۱۵.
#پدر_و_مادر، #ترک_گناه، #توبه، #جزا، #تربیت، #ذکر، #شرابخواری، #شفاعت، #فرزندآوری، #مرگ_فرزند، #یاد_خدا
🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
@benisi2