🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 صبح صادق میدمد از لطف حق
🔶 تا جَمالش را ببینند اِنس و جان
(صادق: راستین که مقصود، زمانۀ ظهور است. جمالش: زیبایی امام زمان (علیه السّلام). اِنس و جان: انسانها و جنها.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۸:
🔸... آن روزها هم گذشت و وضع مالی پدرمان مقدارى خوب شد.
🔸باباعلى به فكر حج افتاد؛ چون مُستَطيع شده بود؛ ولى پير شده بود و بهسختی میتوانست بدون همراه به آن سفر طولانی كه حدود ۴ ماه طول میكَشيد، برود؛ برای همین، يک روز به خانۀ ما آمد که به نظرم عيد قربان بود. مقدارى گوشت قربانى هم آورده بود.
🔸مادرم تشكّركنان گفت: «انشاءالله سال بعد در كَنار خانۀ خدا، کعبۀ مقدّسه، قربانى كنى.» باباعلى لبخندزنان گفت: «انشاءالله با حاج اسماعيل.» مادرم با تعجّب پرسيد: «با كدام حاج اسماعيل؟! حاج اسماعيل كيست؟!» باباعلى گفت: «شوهرت؛ داماد خودم!»
🔸ما تعجّب كرديم؛ چون برای سفر حج، دستکم ۳هزار تومان پول، لازم بود و پدر من اینقدر پول نداشت؛ برای همین، مادرم آهی كَشيد و گفت: «انشاءالله؛ ولى وضع ما آنقدر خوب نشده كه آقااسماعیل بتواند حاجى شود.» باباعلى گفت: «خدا را چه ديدى؟ يكباره میبینی که او كارها را درست میکند و آدم را از زمين به آسمان میبرد. مگر من پول دارم؟؛ نه؛ ولى تصميم گرفتهام که يکی از باغهایم را بفروشم و شما هم». مادرم گفت: «ما كه باغ نداريم تا بفروشيم.» باباعلى گفت: «دخترم! من خيلى فكر كردهام كه با چه كسى به مكّه بروم که هم دیندار و پاک باشد و هم در اعمال حج به من كمک كند و چنین کسی را سراغ ندارم؛ مگر داماد عزيزم. انشاءالله خدا شرایط را فراهم میكند و من و او به حج میرویم.»
🔸انگار این جملات باباعلى جرقّههاى نورى بود كه از سقف اتاقمان پايين میريخت و من با آنها به جهانی فراتر از دنیا پرواز میکردم تا رؤياى زيباى حاجیبودن پدرم را با چشمان كوچکم ببينم و خودم را پیش دوستانم به عنوان پسر حاجى مطرح كنم.
🔸در منطقۀ ما حاجیبودن و پسر حاجى بودن، معنای ديگرى داشت. معنای حاجى، اینها بود: پاک از هر گناه و پليدى، دستودلباز، داراى شخصيّت فوقالعادهمذهبى و خلاصه: عالَمی غير از عالَم ديگران. و معنای پسر حاجى بودن، اینها بود: لياقت آن را داشتن، افتخار، سربهراهبودن، سربلندی در مجالس و محافل، خوببودن، ارزشداشتن و مانند اينها؛ برای همین، سخنان باباعلى خانۀ ما را روشن کرد.
🔸هنگامی که پدرم آمد، مادرم حرفهاى باباعلى را با او در ميان گذاشت. پدرم با شادى گفت: «انشاءالله. شايد خدا و فرشتهها اين حرفها را بر زبان او گذاشتهاند.» مادرم گفت: «آخر چطور ممكن است؟ ما كه». پدرم گفت: «خدا میتواند ناممکنها را ممکن کند. توانا يعنى: همين. مگر ما در آغاز چه بوديم كه به اين صورت درآمدیم؟ خدايى كه قدرت بیپایان دارد و همۀ هستیها را از نيستى به وجود میآورد و سببساز هر كارى است، آيا نمیتواند براى مكّهرفتن ما سببسازى كند و ما را به خانهاش دعوت نمايد؟»
🔸گفتههاى پدرم چنان مرا به شوق آورد كه نمیدانستم بخندم يا گريه كنم و یقین پیدا کردم كه كار، تمام است و آنان به مكّه خواهد رفت و چیزی را كه ما در خواب هم نمیديديم، به يارى خداوند توانا، در بيدارى خواهيم ديد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۱ ـ ۲۲۳.
#حج، #قدرت_خدا
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! اعضای تَناسُلیات را همیشه با آب سرد بشُوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تطهیر
@benisiha_ir
🔴 #آرزو
چقدر خوب میشد که کسانی آمادهسازی انتشار صوتهای سخنرانیهای بنده یا نوشتن (پیادهسازی) آنها را بر عهده میگرفتند و یا هزینۀ این کارها را میپرداختند تا اشخاص یا گروههای متخصّص، این کارها را انجام دهند!
اگر این کارها انجام شود، هم شما و هم دیگران و هم آیندگان میتوانند از صوتها و متنهای سخنرانیها، بهرههای علمی و معنوی و لَذّت ببرند و در سیروسلوک الی الله و خوشبختی دنیوی و اخروی خودشان و دیگران، از آنها استفاده کنند.
برای این کار، هر یک از شما، عزیزان، میتوانید مثلاً به صورت ماهانه، پولی پرداخت کنید تا از ثواب این کارهای خداپسندانه هم بهرهمند شوید. در این صورت به صفحۀ شخصی بنده، پیام دهید: @dooste_ketaab.
«هل من ناصر ینصرنی؟»؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
حاجآقا اسماعیل داستانی بنیسی
🔗 عضویّت کانال
🌷
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 طائِر دل میگشاید بال و پر
🔶 صوت «یا حق» میرود بر کهکَشان
(طائر: پرنده.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دل، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۹:
🔸... از آن روز، ما با حالوهواى مكّهرفتن پدرمان كار میكرديم و شب و روز، سخت میكوشيديم.
🔸نمیدانم چطور شد به دهانها افتاد که آقااسماعيل میخواهد امسال به حج برود و اين حرف در روستایمان دهانبهدهان پيچيد.
🔸بعضی از دوستان پدرم، به كارخانۀ سفالسازی میآمدند و از او میپرسيدند: «شما میخواهید به حج بروید؟» پدرم میگفت: «انشاءالله.» آنان میگفتند: «خب ما هم خودمان را آماده میكنيم و با هم میرويم.»
🔸پدرم به قرآنخواندن، دعاخواندن و مسائل دينى، آشناتر از آنان بود؛ برای همین، آنان میخواستند كه همراه پدرم به این سفر روحانی بروند تا از او استفاده كنند.
🔸خداوند وسيلهساز، شرایط سفر حج را يكی پس از ديگرى برای پدرم فراهم کرد.
🔸آن سال از روستای ما ۱۴ نفر برای این سفر اقدام كردند و این، سابقه نداشت. باباعلی يكی از باغهايش را فروخت و حاج رحمانعمو هم مقدارى پول به ما قرض داد و مقدّمات سفر انجام شد.
🔸باباعلی به هر كسی میرَسيد، میگفت: «من از اين مسافرت برنمیگردم!؛ مرا حلال كنيد.»؛ حتّى آن مرد خوشقلب به طويلۀ خانهاش میرفت و دست بر گردن گاوها، گوسفندها و اسبشان میانداخت، آنها را میبوسيد و گريهكنان میگفت: «باباعلی را حلال كنيد؛ ديگر پیش شما برنخواهد گشت!» انگار برایش يقين پیدا شده بود كه از این سفر باز نخواهد گشت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۳ و ۲۲۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت زمینی که ۱۰۰ متر مربّع است، با دو زمين كه هر یک ۵۰ متر مربّع است، چقدر است؟
#ریاضی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 طاغیان را روز نابودی رَسد
🔶 میشود دنیای ما در الأمان
(طاغی: سرکَش، نافرمان / ستمکار. الأمان: پناه، امنیّت.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #امنیت، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۰:
🔸... كاروان چهاردهنفره با بدرقۀ همۀ اهل روستا به راه افتاد.
🔸باباعلی در هنگام خداحافظى، دست بر گردن من انداخت، صورتم را چند بار بوسید و گفت: «شيرخدا! باباعلی را ببخش كه چند بار، ريگ در گوش تو گذاشته و آن را پیچانده.» درست می گفت. اگر کودکی بیادبی میكرد يا حرف زشتى میزد، او ريگ كوچكی بر نَرمۀ گوش او میگذاشت و آن را میپيچاند تا او يادش بماند و تَکرار نکند.
🔸 آنان روستا را در بدرقهگاه سر چاه «موج عَنبَر» ترک كردند و به سوى ايستگاه راهآهن «وايقان» به راه افتادند تا با قطار به تبريز بروند و از آنجا با كاروانهاى بزرگ به راهشان ادامه دهند.
🔸اهل روستا به سمت خانههايشان برگشتند. بعضی از درويشان گريه میكردند و بعضی خوشحال و خندان بودند. میتوانم بگويم كه نصف مردم در فكر حرفهاى باباعلی بودند كه میگفت: «من ديگر به روستا برنمیگردم.» آيا او راست میگفت و این مطلب را از کجا میگفت: به او تلقين شده بود یا خواب دیده بود؟
🔸پس از آن روز، مادرم هر روز از دورى پدرش، باباعلی، و پدرم گريه میكرد. شايد هم سخن باباعلی دربارۀ برنگشتش، او را به گريه وامیداشت.
🔸گاهی من و يدالله در كارخانۀ عمومهدى كار میكرديم. او هر چند روز يک بار، به خانۀ ما سرمیزد و به مادرم میگفت: «زنداداش! هر چه لازم داريد، بگوييد تا تهيّه كنم.» دايیكاظم و دايیمحمّد هم میآمدند و همین سخن را میگفتند؛ ولی ما معمولاً همهچیز داشتیم و اگر چیزی هم لازم میشد، مادرم به من پول میداد و من میخريدم.
🔸مادرم روزها را میشمرد و هر روز میگفت که امروز روز چندم سفر باباعلی و آقااسماعیل است. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۴ ـ ۲۲۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! دل شوهرت را به هیچ قیمتی از دست نده.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir