استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۵:
🔸... چنانكه گفتم، من در كَنار درس و بحث و مطالعه، كار و فعّاليّتم در حوزۀ عمليّۀ قم را با نويسندگى آغاز كردم و به عنوان وظيفۀ اخلاقى، کموبیش در مسائل سياسی وارد میشدم؛ ولی زياد به گود آنها نمیرفتم؛ چون در غیر این صورت، از كار و هدف اصلیام بازمیماندم و نمیتوانستم به نتيجۀ خوب و فراوانی برَسم.
🔸چند نکته در اينباره مینویسم تا دانسته شود که نسبت به مسائلِ روز، بیتوجّه نبودهام و نیستم.
🔸من هميشه از كارهاى خِلاف شرع، بيزار بوده و زجر کَشیدهام.
🔸در همان دوران طلبگى، براى ديدن پدر و مادرم، با همسر و دختر سهسالهام، به تهران رفتم. همسرم برای دخترم مقنعهاى مانند چادر درست كرده و به سرش انداخته بود تا موهايش آشکار نشود.
🔸روزى با او كه دست دخترم را گرفته بود، داشتم از ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ كه در آن زمان، ميدان فوْزيّه نام داشت، میگذشتم. من جلو بودم و آنان پشتسرم میآمدند. ناگهان صداى همسرم را شنيدم كه میگفت: «چرا مىزنی؟! مگر اين بچه با تو چه كرده؟...»
🔸به عقِب برگشتم و ديدم يک زن بیحجاب كه حدود پنجاه سال يا بيشتر داشت، با دو دستش محكم بر سر دختر سهسالهام میزند و به ما بدوبيراه میگويد! به او گفتم: چرا بچۀ ما را میزنی؟! او كه با تو کاری ندارد.
🔸او پشتسرهم به ما فحش میداد و به روحانيّت، ناسزاهایی میگفت که من خجالت میکشم آنها را بنویسم. او با خشم کامل به همسرم میگفت: «اين چه ریختی است كه براى خودت و اين بچه درست كردهاى؟ دهاتیها؛ عقبگردها؛ مرتجعها؛ نفهمها!...»
🔸من كمى خشمیگن شدم و با صداى بلند گفتم: خانم! چرا توهين میكنى؟! تو، خودت، بیدين و لااُبالی هستى و حيا و شرف ندارى. با ديگران چه كار دارى؟ واى بر دولت و حكومتى كه شما را اینگونه پُررو و بیحيا بار آورده و از دين، خارجتان کرده! حالا خودت دين ندارى و پایبند به مقرّرات و ضروريّات دين مقدّس اسلام نيستى، چرا از ديندارى و حيای ديگران رنج میبری و جلوگيرى میكنى؟!»
🔸مردم در اطراف ما جمع شده بودند. بعضی هورا میكشيدند. برخى به ما میخنديدند. بعضی میگفتند: «صلوات بفرستيد و تمام كنيد.» و برخی به من میگفتند: «حاجآقا! ولش كن. بيا و برو.» و به آن زن میگفتند: «خانم! شما كوتاه بيایید.»
🔸یک ماشين دولتى كه چند افسر و درجهدار، در آن بودند، رسيد و مردم به آنان گفتند: «بياييد و نگذاريد اين آقا و خانم دعوا كنند.»
🔸يكی از آنان پياده شد و همينكه به نزديكی ما رسيد، آن زن با داد و شيون گفت: «اين شيخ به دولت و شخص اعلاحضرت توهين كرد.» و هر چه به دهانش آمد، گفت. عدّهاى گفتند: «راست میگويد.» آن درجهدار پيشامد بدون چونوچرا دستش را بلند كرد تا مرا بزند؛ ولی من مچش را گرفتم و گفتم: به چه حقّى میخواهى مرا بزنی؟! عِمامه و عباى من، به زمين افتاد. مردم هورا میكشيدند و مسخره میكردند.
🔸چند پاسبان که شايد آنان را با بیسيم خواسته بودند، سر رسیدند و به دستهاى من دستبند زدند و مرا، در حالی كه همسر و کودکم گريه میكردند، به پاسگاهی که نزدیک آنجا بود، بردند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۴ ـ ۲۶۶.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! در جاى آرام و تاريک بخواب.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوابیدن
@benisiha_ir
🔴 #یک_بیت از یک شعر حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
🌿 من هستم و کولهباری ای آشنای همیشه!
🌿 قصد سفر دارم، امّا بیتو برای همیشه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای نفست پاکتر از نفس صبحدَم!
🔶 جانب مِنبر بگیر، حکم اِلاهی بخوان
📖 امید آینده، ص ۲۲۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۶:
🔸... در پاسگاه، همۀ درجهدارها، پاسبانها و مراجعهکنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی میپنداشتند.
🔸من از سربازی که در آنجا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجهدارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد.
🔸درجهدار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسشهای شما پاسخ دهم. گفت: «شمارهاش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچهزودتر برود و خانوادهام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجهدار که انگار به سخنانم گوش میداد، دادم و از او تشکّر کردم.
🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرسوجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بیحجاب را به پاسگاه میآورديد و برای این که کودک سهسالۀ مرا كتکها زد، تنبیه میکردید.
🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانوادهات را ابتدا به اينجا بياورد تا از آنان هم پرسوجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد كنيم.»
🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اين رباعى از كیست؟:
چهار چيز كه اصل فَراغت است و منال
نيرزد آن به چهارِ دگر در آخِر حال:
گُنَه به شرم، ملامتْ عمل، به خفّتْ عزل
بقا به تلخى مرگ و، طمع به ذُلّ سؤال
@benisiha_ir
🔴 #یک_بیت از یک شعر حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
🌿 «آغاز» دلدادگی بود فصل «وداع» من و تو
🌿 مثل شَبَح رفت و گم شد در «انتها»ی همیشه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کجا دنبال او چشمان من سر میکَشد
🔶 تا نبینم روی ماهش را، نیابد دلْ امان
(امان: امنیّت.)
📖 امید آینده، ص ۲۲۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #دل
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۷:
🔸... حدود يکونيم ساعت، مرا در اتاقی بازداشت كردند و سپس دوباره به همان اتاق بردند و من ديدم كه برادر، همسر، فرزند و ۳ تا از همروستاییهایم، در آنجا هستند.
🔸همسرم زير چادر گريه میكرد. کودک سهسالهام، «طاهره»، هنگامی که مرا ديد، پیشم آمد، لبهای كوچکش را روى دست راستم گذاشت، آن را بوسيد و با لحن كودكانهاش پرسید: «آقاجان! تو را به خاطر من به اينجا آوردند تا كتک بزنند و اذيّت كنند؟ تو را زدند؟ چقدر زدند؟» من بر سر و صورت او دست كَشيدم و گفتم: نه؛ کسی مرا نزَد و نمیتواند بزند! دخترم! اين تو بودى كه در راه اسلام و حجاب اسلامى، از دستهاى آن پيرزن بیحجاب كتک خوردى. عيب ندارد. ناراحت نباش. همۀ پيشوايان ما به خاطر اسلام ضربهها خوردند و ناراحتیها كَشيدند. مگر امام حسين ـ علیه السّلام. ـ چه كرده بود كه او را در كربلا شهيد كردند و روى بدن مباركش اسب تاختند؟ دخترم! دنيا تا بوده و هست، همین است. هميشه عدّهای از خدا بیخبر، هر كارى بخواهند، میكنند و هیچ كس نیست که جلو آنان بايستد و بگويد که با چه مجوّز و قانونی، اين كارها را انجام میدهید؟
🔸همۀ حاضران، سخنانم را میشنيدند. هنگامی که من واژۀ «قانون» را گفتم، آن درجهدار، خشمگینانه گفت: «حاجآقا! چرا مغز بچه را از این پُر میكنى كه قانونی در كار نيست؟» من با صداى تقريباًبلندى گفتم: راست میگويم. نهتنها در اينجا، بلكه اگر صدايم به آن سوی دنيا هم برَسد، باز خواهم گفت كه در كشور ما قانون درستى كه با آن، عَدالت اجرا گردد و حقّ مظلوم از ظالم گرفته شود، وجود ندارد. اگر چنين قانونی هم باشد، هرگز اجرا نمیشود و سرتاسر كشور ما دچار تبعيضها و بیعدالتىها است.
🔸سخنان من كه آنها را با صداى بلند میگفتم، چنان وحشتی در آن محيط كوچک پدید آورده بود كه برادر و همروستاییهایم به من میگفتند: «فُلانی! اينطور صحبت نكن.» و بهآرامى میگفتند: «اين حرفها خطر دارد. تو را میبرند و به جایی میاندازند که عرب، نی انداخت.»؛ ولی من سخنانم را ادامه دادم و گفتم: راست میگويم. آقاى رئيس، خودش، منصفانه قضاوت كند. اين کودک سهسالۀ من، چه گناهى كرده بود؛ جز اين كه مادرش مقنعهاى به او پوشانده بود تا هم حجابداشتن را به او ياد دهد و هم شؤون طلبگى ما را حفظ كند؟ ما كه نمیتوانيم مانند بعضیها همسر و دخترمان را در كوچه و خيابان و جلو چشمان زلزدۀ نامحرمان و هر كس و ناكس بگردانيم. مگر حجاب از ضروريّات دين مقدّس اسلام نیست؟ یا باید مسلمانبودن خود را انكار كنيم و يا به احكامش عمل نماييم. حالا كه ما میخواهيم به وظيفهمان عمل كنيم، با اين وضع روبهرو میشويم: در وسط روز در وسط ميدان، يک زن بیحجاب، فرزند ما را میزند و وقتی از او میپرسیم که چرا میزنی؟، مردم در اطراف ما جمع میشوند، هورا میكشند و ما را مسخره مینمایند و سرانجام، كار ما به اينجا كشيده میشود.
🔸شخص درجهدار، دستى به صورتش كشيد، بلند شد و از پشت ميزش به طرف من آمد. من و ديگران ترسيديم و گُمان كرديم كه میخواهد مرا بزند؛ ولی همينكه به من نزديک شد، گفت: «شما بفرماييد روى آن صندلی بنشينيد.» من تعارف كردم. گفت: «خواهش میكنم بفرماييد.» من رفتم و روى يک صندلی نشستم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۷ ـ ۲۷۰.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! شبها زود بخواب و صبح زود بيدار شو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوابیدن
@benisiha_ir