eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
269 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 من هستم و کوله‌باری ای آشنای همیشه! 🌿 قصد سفر دارم، امّا بی‌تو برای همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای نفست پاک‌تر از نفس صبحدَم! 🔶 جانب مِنبر بگیر، حکم اِلاهی بخوان 📖 امید آینده، ص ۲۲۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۶: 🔸... در پاسگاه، همۀ درجه‌‏دار‌ها، پاسبان‌ها و مراجعه‌کنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی می‌‏پنداشتند. 🔸من از سربازی که در آن‌جا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجه‌‏دارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد. 🔸درجه‌دار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسش‌های شما پاسخ دهم. گفت: «شماره‌اش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ ‏تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچه‌زودتر برود و خانواده‌ام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجه‌‏دار که انگار به سخنانم گوش می‌‏داد، دادم و از او تشکّر کردم. 🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرس‌‏وجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بی‌‏حجاب را به پاسگاه می‌‏آورديد و برای این که کودک سه‌‏سالۀ مرا كتک‌ها ‏زد، تنبیه می‌کردید. 🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانواده‌ات را ابتدا به اين‌‏جا بياورد تا از آنان هم پرس‌‏وجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد ‏كنيم.» 🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اين رباعى از كیست؟: چهار چيز كه اصل فَراغت است و منال نيرزد آن به چهارِ دگر در آخِر حال: گُنَه به شرم، ملامتْ عمل، به خفّتْ عزل بقا به تلخى مرگ و، طمع به ذُلّ سؤال @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 «آغاز» دلدادگی بود فصل «وداع» من و تو 🌿 مثل شَبَح رفت و گم شد در «انتها»ی همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کجا دنبال او چشمان من سر می‌کَشد 🔶 تا نبینم روی ماهش را، نیابد دلْ امان (امان: امنیّت.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۷: 🔸... حدود يک‌‏ونيم ساعت، مرا در اتاقی بازداشت كردند و سپس دوباره به همان اتاق بردند و من ديدم كه برادر، همسر، فرزند و ۳ تا از هم‌روستایی‌هایم، در آن‌‏جا هستند. 🔸همسرم زير چادر گريه می‌‏كرد. کودک سه‌‏ساله‏ام، «طاهره»، هنگامی که مرا ديد، پیشم آمد، لب‌های كوچکش را روى دست راستم گذاشت، آن را بوسيد و با لحن كودكانه‌‏اش پرسید: «آقاجان! تو را به خاطر من به اين‌‏جا آوردند تا كتک بزنند و اذيّت كنند؟ تو را زدند؟ چقدر زدند؟» من بر سر و صورت او دست كَشيدم و گفتم: نه؛ کسی مرا نزَد و نمی‌‏تواند بزند! دخترم! اين تو بودى كه در راه اسلام و حجاب اسلامى، از دست‌‏هاى آن پيرزن بی‌‏حجاب كتک خوردى. عيب ندارد. ناراحت نباش. همۀ پيشوايان ما به خاطر اسلام ضربه‌‏ها خوردند و ناراحتی‌‏ها كَشيدند. مگر امام حسين ـ علیه السّلام. ـ چه كرده بود كه او را در كربلا شهيد كردند و روى بدن مباركش اسب تاختند؟ دخترم! دنيا تا بوده و هست، همین است. هميشه عدّه‌ای از خدا بی‌‏خبر، هر كارى بخواهند، می‌‏كنند و هیچ كس نیست که جلو آنان بايستد و بگويد که با چه مجوّز و قانونی، اين كارها را انجام می‌دهید؟ 🔸همۀ حاضران، سخنانم را می‌شنيدند. هنگامی که من واژۀ «قانون» را گفتم، آن درجه‌‏دار، خشمگینانه گفت: «حاج‌‏آقا! چرا مغز بچه را از این پُر می‌‏كنى كه قانونی در كار نيست؟» من با صداى تقريباًبلندى گفتم: راست می‌‏گويم. نه‌‏تنها در اين‌‏جا، بلكه اگر صدايم به آن سوی دنيا هم برَسد، باز خواهم گفت كه در كشور ما قانون درستى كه با آن، عَدالت اجرا گردد و حقّ مظلوم از ظالم گرفته شود، وجود ندارد. اگر چنين قانونی هم باشد، هرگز اجرا نمی‌شود و سرتاسر كشور ما دچار تبعيض‌ها و بی‌‏عدالتى‌ها است. 🔸سخنان من كه آن‌ها را با صداى بلند می‌‏گفتم، چنان وحشتی در آن محيط كوچک پدید آورده بود كه برادر و هم‌روستایی‌هایم به من می‌‏گفتند: «فُلانی! اين‌طور صحبت نكن.» و به‌آرامى می‌‏گفتند: «اين حرف‌‏ها خطر دارد. تو را می‌‏برند و به ‏جایی می‌اندازند که عرب، نی انداخت.»؛ ولی من سخنانم را ادامه دادم و گفتم: راست می‌‏گويم. آقاى رئيس، خودش، منصفانه قضاوت كند. اين کودک سه‌‏سالۀ من، چه گناهى كرده بود؛ جز اين كه مادرش مقنعه‌‏اى به او پوشانده بود تا هم حجاب‌‏داشتن را به او ياد دهد و هم شؤون طلبگى ما را حفظ كند؟ ما كه نمی‌‏توانيم مانند بعضی‌ها همسر و دخترمان را در كوچه و خيابان و جلو چشمان زل‌‏زدۀ نامحرمان و هر كس و ناكس بگردانيم. مگر حجاب از ضروريّات دين مقدّس اسلام نیست؟ یا باید مسلمان‌‏بودن خود را انكار كنيم و يا به احكامش عمل نماييم. حالا كه ما می‌‏خواهيم به وظيفه‌‏مان عمل كنيم، با اين وضع روبه‌‏رو می‌‏شويم: در وسط روز در وسط ميدان، يک زن بی‌‏حجاب، فرزند ما را می‌زند و وقتی از او می‌پرسیم که چرا می‌‏زنی؟، مردم در اطراف ما جمع می‌‏شوند، هورا می‌‏كشند و ما را مسخره‏ می‌نمایند و سرانجام، كار ما به اين‌‏جا كشيده می‌‏شود. 🔸شخص درجه‌‏دار، دستى به صورتش كشيد، بلند شد و از پشت ميزش به طرف من آمد. من و ديگران ترسيديم و گُمان كرديم كه می‌‏خواهد مرا بزند؛ ولی همين‌كه به من نزديک شد، گفت: «شما بفرماييد روى آن صندلی بنشينيد.» من تعارف كردم. گفت: «خواهش می‌‏كنم بفرماييد.» من رفتم و روى يک صندلی نشستم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۷ ـ ۲۷۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! شب‌ها زود بخواب و صبح زود بيدار شو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 دیشب دلت را شکستم از پشت درهای بسته 🌿 امشب دلم کرده پیدا حال‌وهوای همیشه تَکرار و واج‌آرایی حروف «د» و «ش»، این بیت را زیباتر کرده است. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کجا دنبال او گردم که پیدایَش کنم 🔶 گاه مسجد می‌روم، گَه مکّه، گاهی جمکران (ـ گَه: گاهی.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir