استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۳:
🔸... بعد، [پهلوانصفدر] نگاهى به صورت پدرم كرد؛ گويا میخواست ببيند او چه میگويد و چگونهعكسالعملى از خود نشان میدهد.
🔸پدرم كه هر كارى را از راه دين و ايمان حلوفصل میكرد، رو به پهلوانصفدر كرده، گفت: «پهلوان! درست است كه كدخدا تا به حال، خيلى كارهاى زشت و ناروا، در اين دِه انجام داده و خيلیها را آزار و اذيّت كرده و حقّ خيلیها را پايمال نَموده است و الان پيش پاى شما خودش هم به كارهاى زشت و ناپسند خود اقرار میكرد، ولى انشاءالله كه ديگر توبۀ واقعى كرده و ديگر كارهاى گذشته را تَكرار نمیكند.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «همۀ كارهاى گذشتهاش يك طرف. فقط جواب شيرخدا را روز قيامت چه خواهد داد؟ مگر او را كم اذيّت نموده؟ مگر پسران و نوكرانش چند بار اين طفلک را كتک نزدهاند؟ مگر نقشهاى براى شكستِ او در دِه سيس نكَشيده بود؟ همين امروز با چشمان خودم ديدم كه نوكر گردنكلفتشان، مُصَيّب، با پسران او میخواستند شيرخدا را كتک بزنند. آخر چرا؟ به چه حقّى و حقوقى؟ مگر شيرخدا چه كرده و میكند؟ جز اين كه افتخار ما در همهجا شده [و] هم با قرآنخواندنش و هم با كشتیگرفتنش، همهجا ما را سرافراز نموده و اسم دِهِمان را در اطراف و اَكناف منطقه، بلند و بزرگ نموده است؟ تازگیها شنيدهام يک قطعهشعر هم در توصيف آبادیمان، بِنيس، گفته. اين هم يكى از افتخارات ديگر ما است؛ پس چرا چرا اينهمه خدمت را كدخدا با اين سن و سال، ناديده گرفته، خود و فرزندانش با او لج میكنند و اين طفل معصوم را كه هنوز به سنّ تكليف نرسيده، آزار و اذيّت میكنند؟»
🔸بعد، زيرچشمى به صورت من نگاه كرد [و] گفت: «من كه به شيرخدا طفل يا طفلک میگويم، اين، اصطلاح من است. در حقيقت، هرچندكه او از نظر سن و سال، از ما كوچکتر است، ولى روح او خيلى بزرگ است. چند روز پيش با حاجآخوندآقا دربارهاش صحبت میكردم. حاجآخوندآقا میفرمود: "روح شيرخدا بزرگ [و] والا است و او از روح و حالات كنجكاوى بيشترى برخوردار است. با اين سن و سال میخواهد همهچيز را بداند و به حقيقت هر چيزى پى ببرد." و حاجآخوندآقا میفرمود: "در آينده، يكى از نوابغ زمان ما شده و افتخار تمامى منطقۀ آذربايجان خواهد شد؛ از حالا بايد خيلى از او حمايت كنيم و رشد فكرى بر او بدهيم و آنچه كه از دستمان برمیآيد، دربارۀ او انجام بدهيم تا انشاءاللّه در آينده». پدرم دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «بله؛ حاجآخوندآقا به من هم دربارۀ شيرخدا خيلى سفارش كرده است.»
🔸آنگاه كدخدا يكمرتبه زد زير گريه و با حالت گريه، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «باباعلى! من هر چه باشم، مهمان تو هستم؛ نبايد بيشتر از اين مرا سرزنش كنيد. گفتم كه از كارهاى زشت و گناهِ گذشتهام پشيمانم. ديگر آنها را تكرار نخواهم كرد. من از پهلوانصفدر و شيرخدا و شما و از همه و همه عذرخواهى میكنم.»
🔸چند دقيقه يا چند ثانيه، اتاق را سكوت فراگرفت. كسى حرفى نمیزد.
🔸پهلوانصفدر كه گويا كمى دلش نرم شده بود، به سخن درآمد [و] گفت: «اين عذرخواهیها را بايد در بين مردم بكنى تا همه بدانند كه دربارۀ شيرخدا چه ظلمهايى كردهاى. تازه! براى خود تو هم خوب است. اگر راستیراستى توبه كنى، بعد از اين، همه به تو مَحبّت میكنند و تو را با چشم ديگر نگاه میكنند [و] ديگر تو را ظالم به حساب نمیآورند.» كدخدا گفت: «همين كار را خواهم كرد؛ همان روز يکشنبه، بعد از كشتى و مسابقۀ شيرخدا.»
🔸ديگر حرفى نزد. باز چند لحظه، سكوت، اتاق را فراگرفت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۵ ـ ۱۶۷.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۶:
🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی با کدخدا،] هر دستورى كه حاجآخوندآقا به من بدهد، میپذيرم.»
🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين میدانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاجآخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالمتر است و صلاح و مصلحت را بهتر از ما میداند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاجآخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آنجا.» كدخدا شايد نمیخواست [به] خانه و خدمت حاجآخوندآقا برود؛ ولى چارهاى نداشت و جاى اعتراض نبود.
🔸همگى پا شده، كفشهايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاجآخوندآقا راه افتاديم.
🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهتزده به جمع ما نگاه میكردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوانصفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دستهجمعى میرويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دستهجمعى كجا میرويد؟» گفتم: خانۀ حاجآخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاجآخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت.
🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچهاى كه حاجآخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى میكرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاجآخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچکتر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد.
🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاجآخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاجآخوندآقا، دَمِ درِ خانهشان را جارو میكرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاجآخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۸:
🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاجآخوندآقا! ما بيشتر، مزاحم شما نمیشويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را میخواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشتهاش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آنها را آشتى بدهم.
چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوانصفدر هم قدمرَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم میبخشم." و گفت: "حاجآخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم."
حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راهحلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورتها از دلهاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.»
🔸هيچ كس حرف نمیزد. همه به فكر رفته بودند، كه حاجآخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمهاى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستیراستى پشيمان شدهاى؟ ديگر كار بد نمیكنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمیكنى؟ ديگر آب مردم را بهزور به باغت نمیبرى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمیبرى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بیجهت دعوا نمیكنند؟ ديگر بيخود و بیجهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او همدست شده و مردم را آزار و اذيّت نمیكنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟»
🔸وقتى سخنان حاجآخوندآقا به اينجا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياوردهايد!»
🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى میگفت: «راست میگويى حاجآخوندآقا!؛ خيلى بد كردهام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه میكنم؟»
🔸حاجآخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود میگذرد؛ از حقّالنّاس نه. حقّالنّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.»
🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاجآخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حلوفصل كنى.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۲:
🔸... وقتى ما به دِه و به خانهمان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمدهاند. ما از ديدن آنها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمانها خوشامد گفتم. آنها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه میكردند. حتماً از دل هر يکیک آنها، چيزهايى میگذشت كه خدا داند و بس.
🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمانها درست كرده بود. من آنها را خدمت مهمانها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود میرويم.» ولى پدرم و پهلوانصفدر كنجكاوى میكردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همينكه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خندهكنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.»
🔸آنها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه میگفت: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايیكاظم بود. همينكه وارد شدند و مهمانها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «بهبه! مهمانها هم آمدهاند.»؛ بعد، رو به آنها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوانصفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همهمان؟» باباعلى فوراً گفت: «نهتنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار میدهم.»
🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه میخواهد حق را به حقدار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمیزد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى میفرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود میرَسد.» همه گفتند: «انشاءالله.» و يک صلوات هم دستهجمعى فرستاديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۴:
🔸... در اين هنگام، حاج سَتّارعمو اعلام قِرائت قرآن را كه در چند دقيقه انجام خواهد گرفت، به مردم نَمود. فوراً قرآنها را در بين قرآنخوانان پخش كردند و بوى خوش دهان قرآنخوانان، فضاى مسجد را پر كرده بود. مراسم قرآنخوانى در مدّتِ تقريباً ۲۰ دقيقه كه آخِرين نفر، من بودم [و] سورۀ «والعاديات» را خواندم، به پايان رسيد.
🔸پهلوانصفدر كه چند دقيقه پيش، از مسجد خارج شده بود، دوباره به مسجد بازگشت و در همان دَمِ در ايستاد [و] گفت: «ياالله! تشريف بياوريد؛ همۀ مردم، منتظرند.»
🔸من و نادر هم از مسجد خارج شديم و با اشارۀ پهلوانصفدر لباسهاى كشتى محلّیمان را در خانۀ نَظَرقُلى كه نزديک مسجد بود، به تن كرده و هر دوتايمان كَنار هم در محلّ مخصوص كشتى در جلو مسجد قرار گرفتيم.
🔸راستی! من نمیدانستم آن روز چهكار كنم: يک كشتى حقيقى بگيرم يا يک كشتى ساختگى. اصلاً كشتیگرفتن، ديگر برايم مفهومى نداشت و لَذّتبخش نبود. از آن روزى كه حاجآخوندآقا فرموده بود: «انسان بايد به وسيلۀ علم و دانش، قهرمان بشود [و] به همۀ جهان خدمت كند.»، ديگر كشتیگرفتن و امثال اين كارها، به نظرم يک كار عَبَث و بيهوده و وقتْتلفكردن جلوه میكرد. يعنى چه [که] دو نفر كشتى بگيرند [و] يكى ديگرى را به زمين بزند و برنده بشود و برايش هورا بكَشند، شادى كنند و كف بزنند؟! اين كارها يعنى چه؟ غير از اين است كه انسان دل عدّهاى را شكسته و اَحياناً كينهها و دشمنیها به وجود آورده است؟ مگر كينۀ كدخدا و فرزندانش نسبت به من، از كجا شروع شد؟ آنهمه زجر و ناراحتى كشيديم. كاش از روز اوّل، اقدام بر آن كار نمیكردم و با عَبدُل كشتى نمیگرفتم! اين مطالب، چون كوه در مغز من انباشته بود و چون سيل خروشان در وجودم سَيَلان میكرد. حالا با نادر چه بكنم: پشت او را به خاک برَسانم يا نه؟ اگر برسانم، چه؟ اگر نرسانم، چه؟
🔸در اين افكار بودم كه صداى پهلوانصفدر را شنيدم [كه] میگفت: «شيرخدا! مگر خوابى؟ ياالله! زود باش! شروع كنيد.» و نادر هم آمادگى خود را اعلام كرد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۲ ـ ۱۸۴.
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۷:
🔸...از آن روز [= روز کُشتی آخِرم] به بعد، ديگر من بيشتر به خواندن و نوشتن اهمّيّت میدادم. به عِلاوۀ كارهاى كارخانۀ سفالسازى، اكثراً در خدمت حاجآخوندآقا و پدر بزرگوارم، مشغول خواندن «قرآن مجيد»، «گلستان سعدى»، «تنبيهالغافلين»، «توضيحالمسائل» و «جامعالمقدّمات» و كتابهاى مذهبى ديگر بودم. گهگاهى هم اشعارى به زبان محلّى (تركى) يا فارسى درست كرده و در دفاترم مینوشتم.
🔸خوب خاطرم هست كه در دوازدهسالگى، سرمايهاى به من دادند كه با آن كاسبى كنم؛ ولى متأسّفانه نتوانستم آن كار را بكنم و آن سرمايه هم از بين رفت.
🔸در سيزدهسالگى با چوپان دِهِمان ـ خدا رحمتش كند. ـ ، آقاى «رشيد سبحاندوست» كه به او «رشيدداداش» میگفتيم، به كوه «ميشاب» كه در محل به آن، «ميشوْداغى» میگويند، رفتم و هر چه كه در آنجا ديدم، از قبيل چشمه، يورد، تپه، سيلاب، دوزنگاه، چؤخوريِر، چَراگاه و شيردوشان و هر محلّ ديگر را به صورت شعر محلّى نوشتم كه الان نوشته به صورت يک كتاب كوچک تركى به نام «طبيعتْگلشنى» يا «ميشوداغى»، در دسترس دوستان، موجود است و خيلى هم مطالب شيرين و خواندنى دارد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۷ و ۱۸۸.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۸:
🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانیام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علیاكبر پيرايش» است. ما، سهتايیمان، از آن روزى كه خود را میشناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقهمنديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است.
🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاجآخوندآقا میرفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغهاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم.
🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن میدويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند.
🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علیاكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک میشود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دستهايش را بر سنگهاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد.
🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا میزديم: «علیاكبر؛ علیاكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا میزد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون میآيد. چهكار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم میميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع میشود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمهگريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه میتوانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک میشد و هوا داشت تاريک میگشت. با خودمان میگفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آنجا بميرد؛ چون صدایش بهمرور ضعيفتر میشد و میگفت: «ديگر دارم میميرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۹:
🔸... خدا میدانست که از دل پهلوانصفدر چه میگذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد میداد، هر روز میگفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت میديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون میدید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاجآخوندآقا را دنبال میکند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم مینماید؛ برای همین، چيزى نمیگفت.
🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط میگفت: «من برای خدمت، آمادهام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام میدهیم.»
🔸حاجآخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزههای علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جملهاش میگفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانهکردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزهرفتن تشويق کنیم و هرچقدر میتوانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.»
🔸باباعلى گفت: «حاجآخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف میزنيد كه انگار ما نمیدانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاجآخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اينباره میدانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبیهایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاجآخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «میدانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله همنام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا میگوييم. ـ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت میدانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.»
🔸آنگاه، در حالى كه به من نگاه میكرد و زير لب میخنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميدهام كه شيرخدا سَبق لِسان میشود و بعضی از كلمهها را اشتباه میگويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم میفرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاجآخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى میكنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلىخوب درس میخوانى و نسبت به همسالهایت خيلى پيشرفت كردهاى. من به تو قول میدهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُالمُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دستکم، دانشهای صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، انشاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸ديگر حرفهای آنان تمام شده بود. مادرم تَقّهاى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمانها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت.
🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «انشاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه میفرستیم.» مادرم هم گفت: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۳:
🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه میرفتم و به پدرم كمک میكردم؛ چون هزینههای زندگیاش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمکهزینه میرَساندیم و هم داروهایش را تهيّه میكرديم.
🔸كار كارخانۀ سفالسازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانهروز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار میكرد.
🔸او در ضمن کار طاقتفرسایش، به جای حاجآخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد میداد و اکنون از اهل روستای ما، بیشتر کسانی که قرآن میخوانند، آن را از حاجآخوندآقا يا پدرم ياد گرفتهاند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید.
🔸زمستان آن سال، حاجآخوندآقا بیمار شد و بیماریاش روزبهروز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری میکرد و من وسایل موردنیاز خانهاش را کموبیش میخریدم و برایش سوخت تهیّه میکردم.
🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت میخریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آنجا میرفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از همسنهایم تا همه از دست گرگها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم.
🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل میخواستيم برويم. زُلفعلى كه همسنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپانمُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديدهام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبهروى هم نشستهاند و منتظرند که كسى را ببینند، پارهپاره كنند و بخورند."»
عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من میگفتم: میرويم. اگر آنها گرگ باشند، ما شيريم!
در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچهها! ناراحت نباشيد. من هم با شما میآيم.»
راه افتادیم. دلهايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برفها معلوم بود؛ ولى ما در رفتوبرگشت، گرگى نديديم.
فرداى آن روز گفته شد که گرگها جعفر را خوردهاند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آنها شده بود. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۳:
🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم.
🔸همينكه به حياط خانهمان رَسيدم، شنيدم که او به خالهسارا میگفت: «میترسم؛ میترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.»
🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چهعَجَب که در وسط هفته آمدهاى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خالهسارا گفت: «مرد كه نمیتواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.»
🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفتهايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت میكند.»
🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اينباره تصميم بگيرد. خالهسارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.»
🔸من داشتم فکر میکردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلیخوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى میگفت که وقتى خواهرم از دنيا میرفت، به من گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از بچههايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى میگويد: "هميشه حرفهاى خواهرم در گوش من زَمزَمه میكند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا میگيريم يا نه!"»
🔸مادرم و خالهسارا به من نگاه میكردند تا ببينند که من چه میگويم و چه عكسالعملی نشان میدهم. نمیدانم که چهرۀ من در آن لحظات چهرنگى بود. كاش یک دوربين فيلمبردارى بود که از حالت چهرهام فيلم میگرفت تا من پس از سالها به آن نگاه میكردم!
🔸من دخترعمّهام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش میداد. (۱)
(۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۸:
🔸... عصر فردایش كه پنجشنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خالهسارا با یک كلهقند به خانۀ ميرحبيبآقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيبآقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و بهاصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است.
🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيبآقا رفتم و از خالهسكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آنجا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آنجا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خالهسكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است.
🔸من سخنگفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و میخواهم بهزودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّتهای زيادی دارد و آيا او میتواند یک عمر، آنها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزشهای يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسشهایم را به خالهسكينه بگويد.
🔸آنگاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خالهسکینه گفتم که انشاءالله پس از يک ساعت میآيم و پاسخ پرسشهایم از او را از شما میگیرم.
🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدمزدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت.
🔸بیدرنگ به خانۀ خالهسكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخهاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايیام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول میدهم كه انشاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.»
🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خالهسکینه بیرون میآمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود میآورد؛ برای همین، دلم خیلی میخواست كه آنها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خالهسکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آنجا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمیتوانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر میدهم.»
🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمیتوانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۹:
🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار میکَشیدم که روز پنجشنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم.
🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آنها را در مجموعهاشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم.
🔸پنجشنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبهراه نَمودهاند.
🔸روز جمعه، حاجآقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و بهاصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد.
🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشوارهاندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.»
🔸همه، دستبهكار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همهجا يخبندان بود، عروسی راه انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانهمان به خانه آورديم.
🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى میكرديم.
🔸او هرچقدر از دستش برمیآمد، به ما خدمت میكرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم میرفتم و عصر هر پنجشنبه به روستا برمیگشتم.
🔸آن روزها برای من که از طبع ویژهای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سالهاى فراوان، با خاطرههای آن روزها، خودم را شاد و دلخوش میكنم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۲:
🔸... قبلاً بیان شد كه مقدارى از كتاب «جامعالمقدّمات» را كه نُخستین كتاب طلبگى است، پيش مرحوم حاجآخوندآقا خوانده بودم؛ برای همین، آن را دوره کرده، در مدّت كمى به پایان رَساندم و كتابهاى بعدى طلبگی، همچون: «البهجة المرضیّة»، «مغنىاللّبیب» و «شرحالصّمديّة» را يكی پس از ديگری درس گرفتم.
🔸در آن روزها دوستانم در تهران جلسهای تشكيل دادند و من هفتهاى يک بار به آنجا میرفتم و براى آنان سخنرانی میكردم.
🔸با علاقهاى كه به نويسندگى داشتم، نوشتن را هم به صورت رسمی آغاز كردم و هر روز ۳ تا ۴ ساعت، کتاب مینوشتم.
🔸با نويسندگان و دانشمندان حوزۀ عمليّۀ قم هم ارتباط برقرار میکردم و بعضی از مطالب و مشكلاتم را با آنان در ميان میگذاشتم و آنان مرا راهنمايى میكردند.
🔸در همان زمان به اين فكر افتادم كه جوانان ايران و نِقاط دیگر جهان، به مركزى نیاز دارند كه پرسشهای مذهبى خود را از آنجا بپرسند و پاسخ بگیرند. این اندیشه را با دوستانم و بعضی از اساتيد حوزه در ميان گذاشتم و تصميم گرفته شد که هر پنجشنبه، جلسهای در خانۀ ما برگزار و به پرسشها پاسخ داده شود؛ سپس اطّلاعیّهای به اين مضمون نوشته شد كه هر كسی دربارۀ مسائل مذهب مقدّس تشيّع، پرسشی دارد، آن را از «دارالبحث اسلامى قم» بپرسد و در اسرع وقت، پاسخ بگيرد. اين اطّلاعيّه را در قم و شهرها دیگری پخش كرديم و حتّى آن را به واسطۀ اشخاصی که به کشورهای دیگر میرفتند، به آنجاها فرستادیم.
🔸پس از آن شايد هر روز ۲۰ نامه يا بيشتر میرَسید که خیلی از آنها هنوز موجود است.
🔸بعضی از دوستان، كمكارى میكردند يا به سبب درسها و بحثهای زیادشان نمیتوانستند به صورت مرتّب در جلسات حاضر شوند و در پاسخگویی به آنهمه پرسش شرکت کنند؛ ولی من كه اين كار را طرح كرده بودم، مجبور بودم که به آن ادامه دهم.
🔸اين، نُخستین خدمت اجتماعى من بود؛ امّا با آن، زندگیام سخت و طاقتفرسا شد؛ چون باید از یک سو به درسها و بحثهایم میرَسیدم و از سوی دیگر، زندگیام را میچرخاندم و از سوی سوم، شب و روز به پرسشهای فراوانی که جوانان متديّن و...، از شهرها و روستاهاى ايران و كشورهاى ديگر مىفرستادند، پاسخ میدادم و اینهمه کار، مشكلات زیادی برایم پدید میآورد؛ ولی این خدمت، لَذّتبخش و خیلی آموزنده بود؛ من هر یک از آن نامهها را یک كلاس تلقّى میكردم و از آنها اندیشهها، سطح دين و اخلاق، و توقّعات جوانان از مذهب و روحانیّت را درمییافتم؛ برای همین تصميم گرفتم که اوّلاً: بعضی از آن پرسشها و پاسخها گردآورى كنم تا شاید بتوانم آنها را به صورت جزوه يا كتاب، در اختيار جامعۀ اسلامى قرار دهم و ثانياً: برای اشباع آنان از جهت مذهب، کتابهايى در سطح آنان بنويسم؛ در نتیجه با علاقۀ کامل به نويسندگى رو آوردم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۰.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۴:
🔸... کوشیدم که در این کتاب، کارها و نقشهایم در جامعه را براى آگاهسازی ديگران بنویسم و اميدوارم که اهل ذوق از خواندنش لَذّت برده باشند.
🔸چنانكه نوشته بودم، در حوزۀ علميّۀ قم، مشغول تحصيل، تدريس و تأليف هستم و در مواقع تعطيلی آن، براى تبليغ به تهران يا هر جايی كه دعوت شده باشم، میروم.
🔸تلاش میكنم كه عمرم را به بیكارى و تنبلی نگذرانم و دوست دارم که پیوسته در جامعه، اثرگذار باشم.
🔸خداوند بخشنده را شکر میکنم كه به من طبع شعر هم عنايت فرموده است و من از آن، بیشتر دربارۀ مناجات با او، مدح و مرثیۀ اهل بیت ـ سلام الله تعالی عليهم. ـ و معارف مذهبی استفاده کرده و اشعار فراوانی به زبانهای فارسی و آذری سرودهام.
🔸بیشتر آثارم را برای جوانان مسلمان نوشتهام تا انشاءالله آنان با خواندن آنها بتوانند دیندارتر شوند، استعدادهایشان را به فعلیّت برَسانند و به آينده، خدمت کنند.
🔸حدود ۸۰ تا از آثارم چاپ شده و بعضی از آنها به زبانهاى انگليسی و اردو ترجَمه و منتشر گشته است.
🔸امیدوارم که مجموع کتابها و مجموعهشعرهایم، به ۵۵۵ عدد برَسد تا اين بيت شعرم تحقّق یابد:
نوشتار «بِنيسی» همچو گنج است / شُمارَش پانصدوپنجاهوپنج است
🔸به هنر اصيل اسلامى و ايرانی هم علاقۀ زيادى دارم؛ هنرى كه انسانهاى هنرمند به وجود میآورد و به باطن زیبای آنان تجلّی میبخشد؛ برای همین میکوشم که ۴۴۴ اثر هنرى، همچون: طرح و تزيين آيات و روايات در تابلوهاى زيبا و نفيس و نیز كارتکهاى اسلامى آموزنده هم تنظيم كنم و در نتیجه، مجموع آثارم به ۹۹۹ عدد برسد.
🔸خداوند مهرْبان به همۀ ما توفيق خدمت و عبادت عنایت فرماید.
🔸التماس دعا.
🔸پایان.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹.
@benisiha_ir
#خاطرات_روزانه، بخش ۱ امروز
🔸صبح امروز روحانی جوانی مرا سوار ماشینش کرد و گفت: «من اعتقاد دارم که خدمت به طلبهها، خدمت به امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است.» و بنده برای او نِکاتی دربارۀ ارزشهای طلبگی و طلبهها بیان کردم.
🔹او پیش از سوارشدنم گفت که میخواهم به خیابان گلستان بروم و میتوانم شما را تا آنجا ببرم؛ برای همین، سر آن خیابان پیاده شدم و به او گفتم که انشاءالله سوار مَرکبهای بهشتی شوید.
🔸داشتم قدمزنان از جلو مدرسۀ علمیّۀ معصومیّه عبور میکردم که به دلم افتاد به آنجا سر بزنم و خاطراتی از ۸ سال تحصیلم در آنجا را برای خودم زنده کنم.
🔹به نگهبان آنجا گفتم که من سالها پیش، طلبۀ اینجا بودهام و میخواهم که در آن بگردم. اجازۀ ورود داد.
🔸پس از قسمت ورودی، مزار زیبایی برای ۳ شهید گمنام که دو تای آنها ۲۳ساله بودند و یکی ۱۷ساله بود، وجود دارد و پس از دوران طلبگی بنده در آنجا، ساخته شده است. ابتدا به مزار آنان رفتم و برایشان حمد و سوره خواندم و از آنان خواستم که برای برطرفشدن مشکلات خودم و عزیزانم، در محضر خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ واسطه شوند.
#توسل، #خاطره، #شهدا، #شهدای_گمنام، #مدرسه_علمیه_معصومیه
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! ميان خلق و خدا، واسطۀ فيض باش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#بخشندگی، #خدمت
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_و_پاسخ
❓پرسش:
خدا توفیق داده است که در جایی به دیگران خدمت کنم؛ امّا شوهرم را به صورت کامل در جریان نگذاشتهام و فقط تا آنجا که این کارم به خانواده آسیب نزند، آن را انجام میدهم.
امروز مکان این کارم دورتر است و من نمیتوانم به شوهرم بگویم؛ چون اگر دلیلش را بپرسد و به او بگویم، شاید از روی رودربایستی، پاسخ مثبت دهد. آیا اگر به آنجا نروم، بهتر است؟
🔍 پاسخ:
حرام است که زن بدون «رضایت قلبی» شوهرش، از خانه بیرون برود و اگر بدون رضایتش بیرون برود، فرشتگان خشم و حتّی فرشتگان رحمت، او را لعنت میکنند تا هنگامی که برگردد؛ پس هر گاه یقین دارید که او راضی است، میتوانید بروید و هر گاه یقین یا شک دارید که راضی نیست، نباید بروید.
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 شعری از مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ #حضرت_خدیجه ـ علیها السّلام. ـ :
🔸خديجه، همسر خوب پيمبر،
🔸خدا را بر خدايى كرد باور (۱)
🔹بوَد او مؤمن اوّل، كه ايمان
🔹ز دل آورْد بر شُويَش، پيمبر، (۲)
🔸حمايت كرد از اسلام و قرآن
🔸هميشه بر پيمبر بود ياور
🔹محمّد چون پيمبر شد، به او گفت:
🔹«بيا بانو! به من ايمان بياور»
🔸بگفت: «آوردهام ايمانْ من از پيش
🔸به اين كه میشوى بر خلقْ رهبر
🔹وز اين رو من به تو دلبسته هستم
🔹گزيدم من تو را بر خويش همسر
🔸تمام مال و جان و هر چه دارم
🔸به تو بخشيدم اى روح مطهّر! (۳)
🔹به هر جايى كه خواهى، مصرفش كن
🔹شود تا عالَمى با حقْ منوّر»
🔸پيمبر با لب خندان به او گفت:
🔸«به تو مژده دهم از حىّ داور (۴)
🔹كه يزدان در اِزاى خدمت تو
🔹عنايت میكند بهر تو دختر (۵)
🔸گذارم نام او را "فاطمه" من
🔸كه فاطِم هست او در روز مَحشَر (۶)
🔹همين بس مَنزِلتْ او را هميشه
🔹كه گردد بر امام شيعهْ همسر (۷)
🔸نديده چشم دنيا مثل آن دو
🔸كه با هم مهرْبان باشند و همبَر (۸)
🔹به دنيا خواهد آمد اى خديجه!
🔹از آنان چار فرزند مُوَقَّر (۹)
🔸يكى باشد حسن، ديگر حسين است
🔸امام و رهنما باشند و دلبر
🔹دو دختر، نامشان كلثوم و زينب
🔹كه هر دو بر زنان باشند زيور»
🔸خديجه شاد شد از اين خبر، گفت:
🔸«فِداى تو شَوَم اى نور اَنوَر! (۱۰)
🔹به اين مژده، دلم را شاد كردى
🔹ـ خدا اجرت دهد اى پاکْگوهر! ـ
🔸كه روزى میكَشم در بَر چو جانش
🔸بگويم: فاطمه؛ اى جان مادر! (۱۱)
🔹ز من هم در قيامت كن شَفاعت
🔹كه باشد از تو در آنجا ميسّر»
🔸پيمبر، شاد شد از شادى او
🔸بگفتا بر خديجه قول ديگر:
🔹«دهَم مژده به تو از سوى اللّه
🔹كه نسل ما از او گردد مُكَثَّر (۱۲)
🔸به قرآن سورهاى با نامش آيد
🔸بوَد آن، سورۀ زيباى كوثر
🔹دوام هر چه سادات است، از او
🔹در اين دنيا همه بر خلق، سَرور» (۱۳)
🔸«بِنيسى» عاشق سادات باشد
🔸الاهى! مِهر او گردد فزونتر (۱۴)
۱) پیمبر: پیامبر.
۲) شوی: شوهر.
۳) مطهّر: پاکشده، مقدّس.
۴) حیّ: (خداوند) زنده. داور: قاضی، کسی که بین خوب و بد حکم میکند.
۵) یزدان: خدا. اِزا: برابر، مقابل.
۶) فاطم: راندهشده از آتش دوزخ. روز محشر: روز قیامت.
۷) منزلت: مقام.
۸) همبر: همتا / همنشین / همراه.
۹) موقّر: باوَقار و بردبار و محترم و بزرگوار و باشُکوه / آزمودۀ خردمند.
۱۰) انور: روشنتر، درخشانتر.
۱۱) بر: آغوش.
۱۲) مکثّر: افزودهشده. مقصود، زیاد است.
۱۳) خلق: مردم.
۱۴) مِهر: مَحبّت. فزونتر: بیشتر.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_معنوی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
🔸آرزوى من بوَد خدمت به دين
🔸با نوشتار و سخنهاى رَسا
(رسا: شیوا، روان.)
معنای بیت: آرزوی من خدمتکردن به دین از راه نوشتن و بیان معارف به زبان روان و همهفهم است.
💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان:
http://benisiha.ir/33/
#تبلیغ_دین، #سخنرانیکردن، #سخنگفتن، #هدایت
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بال و پرت را همچون شَمس و قَمَر، بر كوه و كَمَر بگستران.
(شمس: خورشید. قمر: ماه. کمر: میانه و وسط کوه.)
مقصود، این است که به همۀ آفریدهها مهربانی کن؛ مانند خورشید و ماه که بر همهکس و همهچیز میتابند و نور و گرما و زندگی میدهند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خدمت، #مهربانی
@benisiha_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🗳 روز انتخابات برای ما ایرانیها روز نشاط و شادی است.
مردم برای شرکت در انتخابات تردید نکنند
حضور مردم برای اثبات صحت و صداقت جمهوری اسلامی لازم و واجب است
انشاءالله خدای متعال برای این کشور بهترین گزینش و مفیدترین گزینش را مقدّر کند
🖼 متن پرسش و پاسخ خبرنگار صداوسیما با رهبر انقلاب اسلامی پس از حضور در انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم
🔹️آقای مهدی خسروی خبرنگار صداوسیما: بسم الله الرحمن الرحیم؛ به محضر رهبر معظّم، معزز و فرزانهی انقلاب اسلامی عرض سلام و ادب و احترام دارم. صبح حضرت مستطاب عالی به خیر و نیکی انشاءالله و قرین به صحت و سلامت و عافیت.
🔹️یاد شهدای خدمت به ویژه رئیس جمهور شهید رئیسی عزیز را که امروز به دلیل فقدان ایشان چهاردهمین دورهی انتخابات ریاست جمهوری را برگزار میکنیم گرامی میداریم.
🔹️حضرتعالی در روز چهاردهم خرداد از حماسهی انتخابات سخن گفتید و در روز عید سعید غدیر خم بر موضوع افزایش مشارکت و مشارکت حدأکثری برای سرافرازی ایران و ایران قوی سخن گفتید و بر این موضوع تأکید فرمودید. اکنون که در دقایق ابتدایی فرآیند رأیگیری در چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری هستیم، با توجه به جایگاه و نقش بیبدیل رئیس جمهور در اقتدار و پیشرفت کشور آخرین توصیهی حضرتعالی برای کسانی که هنوز در انتخابات مردد هستند و یا تصمیم قطعی نگرفتند چیست؟
✏️ حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
برای ملت عزیزمان از خداوند متعال بهترین روزها و سالها و بالاترین برکاتش را مسئلت میکنم.
✏️ روز انتخابات برای ما ایرانیها روز نشاط و شادی است. به خصوص آن وقتی که انتخابات برای گزینش رئیس جمهور است؛ که چند سال آیندهی کشور با این انتخاب مردم تعیین میشود. لکن یک موضوع به نظر من مهمی در کنار این هست و آن حضور پرشور مردم و افزایش و کثرت رأیدهندگان است. این برای جمهوری اسلامی یک نیاز قطعی است.
✏️ جمهوری اسلامی اسمش -یعنی کلمهی جمهوری- حاکی از این است که در ذات این نظام حضور مردم لحاظ شده. بنابراین دوام جمهوری اسلامی و قوام جمهوری اسلامی و عزّت جمهوری اسلامی و آبروی جمهوری اسلامی در دنیا متوقف به حضور مردم است. برای همین است که ما توصیه میکنیم مردم عزیزمان مسئلهی رأی دادن را، حضور در این آزمون مهم سیاسی را جدی بگیرند و شرکت کنند.
✏️ و این که شما میگویید بعضیها مرددند، من وجهی برای تردید پیدا نمیکنم. این یک کار آسانی است که نتایج مهمی دارد. چرا انسان برای انجام یک کاری که خرج ندارد، زحمتی ندارد، مایهای ندارد، وقت گیری ندارد، فشاری ندارد، ولی فواید زیادی دارد انسان چرا باید تردید داشته باشد؟ تردید نکنند. به خصوص با توجه به همین نکتهای که من اشاره کردم و آن اینکه جمهوری اسلامی قوامش به حضور مردم است؛ و برای اثبات صحت و صداقت نظام جمهوری اسلامی حضور مردم یک امر لازم و واجبی است.
✏️ امیدوارم انشاءالله خدای متعال مقدّر کند برای این کشور بهترین گزینش را و مفیدترین گزینش را. و سالهای آینده انشاءالله سالهای خوب و مطلوبی باشد. مردم از گزینش خودشان راضی باشند.
✏️ والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔴 #ابیات_معنوی
🔴 #مطالب_مناسبتی: #انتخابات
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
🔸خداوندا! به خونهاى شهيدان
🔸كه جان دادند بَهر دين و قرآن
(بهر: برای.)
🔸گذشتند از تن و آسايش خود
🔸كه گيرد دين تو تا در جهانْ جان
🔸شود احكام و قانونهايت اجرا
🔸عمل گردد به دستورات قرآن
🔸عطا كن اتّحاد و همدلى را
🔸به جمع شيعيان و اهل ايمان
🔸به همديگر كنند امداد و يارى
🔸شوند از دشمنان تو گريزان
💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان:
http://benisiha.ir/33/
#اتحاد، #خدمت، #دشمنگریزی، #شهادت، #شهدا، #کمککردن، #همدلی
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_و_پاسخ
❓پرسش:
هنگامی که از حرفها و کارها خسته میشویم و کم میآوریم، چه چیزی میتواند دل را آرام و حال آن را بهتر کند؟
🔍 پاسخ:
خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ در قرآن کریم میفرماید: «اِلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ؛ آگاه باشید که دلها تنها با یاد خدا آرام میشود.» (رعد: ۱۳، ۲۸).
هر کاری که اطاعت از خدا باشد، یاد خدا (ذکر) و باعث آرامش است؛ همچون: ترک گناه، انجامدادن صحیح واجبات، و انجامدادن مستحبّات؛ مانند خدمت و کمک به خانواده و دیگران، عفو، یاد خدا، یاد مرگ و آخرت، قِرائت قرآن کریم، مطالعۀ کتابهای دینی علمای ربّانی و ذکرگفتن.
#آرامش، #بندگی، #ذکر، #یاد_خدا
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هيچ اميدوارى را نااميد نكن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#امید، #خدمت
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی (به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی)
🔴 #درخواست
🔴 #معرفی_کتاب
لطفاً دعا کنید که این کتابها، مطالعۀ آنها و عمل به معارف الاهی آنها، روزیِ بنده شود:
۱. آیت لطف (دربارۀ حاجآقا میرمحمّدلطیف رضاتوفیقی)، اثر آقای سیّد عطاءاللّه رضاتوفیقی، نشر دانش حوزه؛
۲. اقیانوس علم و معرفت (دربارۀ علّامه طباطبایی)، اثر آقای محمّدکریم پارسا، (نشر) دانشگاه علّامه طباطبایی؛
۳. الگوی ایمان و خدمت (دربارۀ حاجآقا علیرضا دانش سخنور)، اثر آقای سعید جازاری، نشر ثالث؛
۴. المعجم فی فقه لغة القرآن و سرّ بلاغته، جلد ۲۵ و پس از آن، زیر نظر آیتاللّه محمّد واعظزادۀ خراسانی، بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛
۵. امام علی (علیه السّلام) و خلفا؛ نقدها و تمایزها، اثر آقای اکبر احمدپور؛
۶. بر قلّۀ دیانت (دربارۀ آیتالله ولیّالله رستکی)، عطاءالله رستکی، نشر ماتیسا؛
۷. پای تخت یار، اثر آقای سیّد رضا اسحاقنیا تربتی، (نشر) مطالعات حکمی؛
۸. پوشش و آرامش، جمعی از نویسندگان، بوستان کتاب قم؛
۹. تفسیر حکیم، اثر شیخ حسین انصاریان، جلد ۵ و پس از آن، (نشر) دارالعرفان؛
۱۰. تفسیر فروغ بر پایۀ دانشها، اثر آیتالله مهدی احدی، جلد ۵ و پس از آن، (نشر) سیّد جمالالدّین اسدآبادی؛
۱۱. تفسیر قرآن یکجلدی، اثر آیتالله سیّد محمّدتقی دیباجی اصفهانی، (نشر) آیین احمد (صلّی الله علیه و آله)؛
۱۲. تفسیر مشکاة، اثر آقای محمّدعلی انصاری، جلد ۴ و پس از آن، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛
۱۳. تمسّک العترة الطّاهرة بالقرآن الکریم، اثر آقای محمّدجعفر طبسی، ۷ جلد، مرکز فقه الأئمّة الأطهار (علیهم السّلام)؛
۱۴. جرعهای از دریا، جلد ۵ و پس از آن، مؤسّسۀ کتابشناسی شیعه؛
۱۵. حافظ اسرار (دربارۀ علّامه سیّد ابوالحسن حافظیان)، اثر خانم سیّده قدسیّهفیروزه حافظیان، مؤسّسۀ فرهنگی خاتون قلم؛
۱۶. دانشنامۀ قرآن و حدیث، آیتالله محمّد محمّدی ریشهری و...، جلد ۲۲ و پس از آن، مؤسّسۀ علمی ـ فرهنگی دارالحدیث؛
۱۷. در کوی نیکنامی (دربارۀ حاجآقا سیّد احمد علوی)، اثر آقای مستعاد آشنای خراسانی؛
۱۸. در محضر خورشید (رهآورد همنشینی با... آیتالله سیّد علی حجّت هاشمی خراسانی)، اثر آقای حسین رنجبر نیاکی، (نشر) سبحان توس؛
۱۹. دسترنج (وضعیّت مطلوب معیشتی و کسبوکار طلّاب با رویکرد روایی)، اثر آقای حسین کریمی، (نشر) آوای کتابپردازان؛
۲۰. دستنوشتهها (یادداشتهای جلسات خصوصی علّامه طباطبایی)، اثر آقای سیّد احمد ذوالمجد طباطبایی، (نشر) ذکری؛
۲۱. زندگی اینجاست (دربارۀ پدر مقام معظّم رهبری)، اثر آقای مهدی قزلی، انتشارات انقلاب اسلامی؛
۲۲. زیارت عاشورا از آغاز تا امروز، اثر آقای سیّد مهدی محمودی، مؤسّسۀ کتابشناسی شیعه؛
۲۳. سپهر سخن، اثر آقای همّت سهرابپور، ۶ جلد، نشر ششگوشه؛
۲۴. سرّ دلبری، اثر آقای محمّدتقی سبحانینیا، مؤسّسۀ علمی ـ فرهنگی دارالحدیث؛
۲۵. سیرۀ صحیح پیامبر اعظم (ترجمۀ کتاب «الصّحیح من سیرة النّبیّ (صلّی الله علیه و آله)»)، ترجَمۀ آقای محمّد سپهری، ۱۲ جلد، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی؛
۲۶. شکوه نیایش (شرح صحیفۀ سجّادیّه)، اثر آقای محمّدعلی انصاری، ۷ جلد، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛
۲۷. شیخالفقهاء؛ اسوۀ منتظران (دربارۀ آیتالله لطفالله صافی گلپایگانی)، اثر آقای محمّد امیری سوادکوهی، دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی صافی گلپایگانی؛
۲۸. صراطالرّحمه (سیرۀ علما و شهدا در احترام به والدین و فضیلت یتیمنوازی)، مصطفی عیسیزاده عسکرآبادی، (نشر) امینان؛
۲۹. طریقالعلماء (داستان حضور چهل عالم شیعی در پیادهروی اربعین)، اثر آقای احمد سیاحی، انتشارات رواق تاریخ و اندیشۀ معاصر؛
۳۰. عنایات امام رضا (علیه السّلام) به روایت عالمان، قدرتالله درخشان، جلد ۲، بِهنشر؛
۳۱. فروغ حکمت (شرح نهجالبلاغه)، اثر آقای محمّدعلی انصاری، جلد ۲ و پس از آن، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛
۳۲. گزیدۀ احادیث امالیالصّدوق به انتخاب و شرح حضرت آیتالله العظمی خامنهای، انتشارات انقلاب اسلامی؛
۳۳. گزیدۀ احادیث مکارمالأخلاق به انتخاب و شرح حضرت آیتالله العظمی خامنهای، انتشارات انقلاب اسلامی؛
۳۴. گزیدۀ احادیث نوادر به انتخاب و شرح حضرت آیتالله العظمی خامنهای، انتشارات انقلاب اسلامی؛
۳۵. گلچین جهانبانی (دربارۀ ابیات موضوعی)، اثر محمّدحسین جهانبانی،
۳۶. گوهر وقت، اثر آقای سیّد حسن مطلبی، شرکت چاپ و نشر بینالملل؛
۳۷. مجموعهآثار شهید مطهّری، جلد ۳۰ و پس از آن، انتشارات صدرا؛
۳۸. مجموعۀ دیوان موضوعی شعر فارسی، اثر آقای احمد خاتمی، ۲۲ جلد، سازمان فرهنگی ـ هنری شهرداری تهران (مؤسّسۀ نشر شهر تهران)؛
۳۹. مختصرٌ مفید، علّامه سیّد جعفر مرتضی عاملی، جلد ۱۴ و پس از آن، المرکز الإسلامیّ للدّراسات؛
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! به کسی احسان کن که اهلیّت آن را دارد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#احسان، #خدمت، #نیکوکاری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_معنوی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
🔸خوش به آن كس كه کند خدمت به خَلق
🔸میرَسد بر او ز خالقْ مَرحَبا!
(خلق: آفریدگان / مردم. خالق: آفریدگار، خدا. مرحبا: آفرین.)
💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان:
http://benisiha.ir/33/
#خدمت
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! در شورهزار کشاورزی نکن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خدمت، #ظرفیتشناسی، #کشاورزی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_معنوی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
🔸خوش به آن كس كه اگر یابد توان
🔸زيردستان را نوازد با صفا!
💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان:
http://benisiha.ir/33/
#خدمت، #صفا، #مهربانی
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! به جويندگان دانش كمک كن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تعلم، #خدمت، #کمککردن، #مهربانی
@benisiha_ir