eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
271 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۳: 🔸... بعد، [پهلوان‌صفدر] نگاهى به صورت پدرم كرد؛ گويا می‌‏خواست ببيند او چه می‌‏گويد و چگونه‌عكس‌‏العملى از خود نشان می‌‏دهد. 🔸پدرم كه هر كارى را از راه دين و ايمان حل‌وفصل می‌‏كرد، رو به پهلوان‌‏صفدر كرده، گفت: «پهلوان! درست است كه كدخدا تا به حال، خيلى كارهاى زشت و ناروا، در اين دِه انجام داده و خيلی‌‏ها را آزار و اذيّت كرده و حقّ خيلی‌‏ها را پايمال نَموده است و الان پيش پاى شما خودش هم به كارهاى زشت و ناپسند خود اقرار می‌‏كرد، ولى ان‌‏شاءالله كه ديگر توبۀ واقعى كرده و ديگر كارهاى گذشته را تَكرار نمی‌‏كند.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «همۀ كارهاى گذشته‌‏اش يك طرف. فقط جواب شيرخدا را روز قيامت چه خواهد داد؟ مگر او را كم اذيّت نموده؟ مگر پسران و نوكرانش چند بار اين طفلک را كتک نزده‌‏اند؟ مگر نقشه‌‏اى براى شكستِ او در دِه سيس نكَشيده بود؟ همين امروز با چشمان خودم ديدم كه نوكر گردن‌‏كلفتشان، مُصَيّب، با پسران او می‌‏خواستند شيرخدا را كتک بزنند. آخر چرا؟ به چه حقّى و حقوقى؟ مگر شيرخدا چه كرده و می‌‏كند؟ جز اين كه افتخار ما در همه‌‏جا شده [و] هم با قرآن‌‏خواندنش و هم با كشتی‌‏گرفتنش، همه‌‏جا ما را سرافراز نموده و اسم دِهِمان را در اطراف و اَكناف منطقه، بلند و بزرگ نموده است؟ تازگی‌‏ها شنيده‌ام يک قطعه‌‏شعر هم در توصيف آبادی‌‏مان، بِنيس، گفته. اين هم يكى از افتخارات ديگر ما است؛ پس چرا چرا اين‌‏همه خدمت را كدخدا با اين سن و سال، ناديده گرفته، خود و فرزندانش با او لج می‌‏كنند و اين طفل معصوم را كه هنوز به سنّ تكليف نرسيده، آزار و اذيّت می‌‏كنند؟» 🔸بعد، زيرچشمى به صورت من نگاه كرد [و] گفت: «من كه به شيرخدا طفل يا طفلک می‌‏گويم، اين، اصطلاح من است. در حقيقت، هرچندكه او از نظر سن و سال، از ما كوچک‌‏تر است، ولى روح او خيلى بزرگ است. چند روز پيش با حاج‌‏آخوندآقا درباره‌‏اش صحبت می‌‏كردم. حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمود: "روح شيرخدا بزرگ [و] والا است و او از روح و حالات كنجكاوى بيش‌‏ترى برخوردار است. با اين سن و سال می‌‏خواهد همه‌‏چيز را بداند و به حقيقت هر چيزى پى ببرد." و حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمود: "در آينده، يكى از نوابغ زمان ما شده و افتخار تمامى منطقۀ آذربايجان خواهد شد؛ از حالا بايد خيلى از او حمايت كنيم و رشد فكرى بر او بدهيم و آنچه كه از دستمان برمی‌‏آيد، دربارۀ او انجام بدهيم تا ان‌‏شاءاللّه در آينده». پدرم دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «بله؛ حاج‌‏آخوندآقا به من هم دربارۀ شيرخدا خيلى سفارش كرده است.» 🔸آن‌‏گاه كدخدا يكمرتبه زد زير گريه و با حالت گريه، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «باباعلى! من هر چه باشم، مهمان تو هستم؛ نبايد بيش‌‏تر از اين مرا سرزنش كنيد. گفتم كه از كارهاى زشت و گناهِ گذشته‌‏ام پشيمانم. ديگر آن‌‏ها را تكرار نخواهم كرد. من از پهلوان‌‏صفدر و شيرخدا و شما و از همه و همه عذرخواهى می‌‏كنم.» 🔸چند دقيقه يا چند ثانيه، اتاق را سكوت فراگرفت. كسى حرفى نمی‌‏زد. 🔸پهلوان‌‏صفدر كه گويا كمى دلش نرم شده بود، به سخن درآمد [و] گفت: «اين عذرخواهی‌‏ها را بايد در بين مردم بكنى تا همه بدانند كه دربارۀ شيرخدا چه ظلم‌‏هايى كرده‌‏اى. تازه! براى خود تو هم خوب است. اگر راستی‌‏راستى توبه كنى، بعد از اين، همه به تو مَحبّت می‌‏كنند و تو را با چشم ديگر نگاه می‌‏كنند [و] ديگر تو را ظالم به حساب نمی‌‏آورند.» كدخدا گفت: «همين كار را خواهم كرد؛ همان روز يک‌‏شنبه، بعد از كشتى و مسابقۀ شيرخدا.» 🔸ديگر حرفى نزد. باز چند لحظه، سكوت، اتاق را فراگرفت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۵ ـ ۱۶۷. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۶: 🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی‌ با کدخدا،] هر دستورى كه حاج‌‏آخوندآقا به من بدهد، می‌‏پذيرم.» 🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين می‌‏دانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاج‌‏آخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالم‌‏تر است و صلاح و مصلحت را به‌‏تر از ما می‌‏داند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاج‌‏آخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آن‌‏جا.» كدخدا شايد نمی‌‏خواست [به] خانه و خدمت حاج‌‏آخوندآقا برود؛ ولى چاره‌‏اى نداشت و جاى اعتراض نبود. 🔸همگى پا شده، كفش‌‏هايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاج‌‏آخوندآقا راه افتاديم. 🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهت‌‏زده به جمع ما نگاه می‌‏كردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوان‌‏صفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دسته‌‏جمعى می‌‏رويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دسته‌‏جمعى كجا می‌‏رويد؟» گفتم: خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاج‌‏آخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت. 🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچه‌‏اى كه حاج‌‏آخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى می‌‏كرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچک‌‏تر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد. 🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاج‌‏آخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاج‌‏آخوندآقا، دَمِ درِ خانه‌‏شان را جارو می‌‏كرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاج‌‏آخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۸: 🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما بيش‌‏تر، مزاحم شما نمی‌‏شويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را می‌‏خواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشته‌‏اش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آن‌‏ها را آشتى بدهم. چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوان‌‏صفدر هم قدم‌‏رَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم می‌‏بخشم." و گفت: "حاج‌‏آخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم." حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راه‌حلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورت‌ها از دل‌‏هاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.» 🔸هيچ كس حرف نمی‌‏زد. همه به فكر رفته بودند، كه حاج‌‏آخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمه‌‏اى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستی‌‏راستى پشيمان شده‌‏اى؟ ديگر كار بد نمی‌‏كنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر آب مردم را به‌زور به باغت نمی‌‏برى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمی‌‏برى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بی‌‏جهت دعوا نمی‌‏كنند؟ ديگر بيخود و بی‌‏جهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او هم‌دست شده و مردم را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟» 🔸وقتى سخنان حاج‌‏آخوندآقا به اين‌‏جا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياورده‌ايد!» 🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى می‌‏گفت: «راست می‌‏گويى حاج‌‏آخوندآقا!؛ خيلى بد كرده‌‏ام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه می‌‏كنم؟» 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود می‌‏گذرد؛ از حقّ‌‏النّاس نه. حقّ‌‏النّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.» 🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حل‌‏وفصل كنى.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۲: 🔸... وقتى ما به دِه و به خانه‌‏مان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمده‌‏اند. ما از ديدن آن‌‏ها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگ‌‏ترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمان‌‏ها خوشامد گفتم. آن‌‏ها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه می‌‏كردند. حتماً از دل هر يک‌یک آن‌‏ها، چيزهايى می‌‏گذشت كه خدا داند و بس. 🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمان‌‏ها درست كرده بود. من آن‌‏ها را خدمت مهمان‌‏ها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود می‌‏رويم.» ولى پدرم و پهلوان‌‏صفدر كنجكاوى می‌‏كردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همين‌كه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خنده‌‏كنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.» 🔸آن‌‏ها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه می‌‏گفت: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايی‌‏كاظم بود. همين‌كه وارد شدند و مهمان‌‏ها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «به‌‏به! مهمان‌‏ها هم آمده‌‏اند.»؛ بعد، رو به آن‌‏ها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوان‌‏صفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همه‌‏مان؟» باباعلى فوراً گفت: «نه‌‏تنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار می‌‏دهم.» 🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه می‌خواهد حق را به حق‌‏دار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمی‌‏زد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى می‌‏فرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه ‏السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود می‌‏رَسد.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» و يک صلوات هم دسته‌‏جمعى فرستاديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۴: 🔸... در اين هنگام، حاج سَتّارعمو اعلام قِرائت قرآن را كه در چند دقيقه انجام خواهد گرفت، به مردم نَمود. فوراً قرآن‌‏ها را در بين قرآن‌‏خوانان پخش كردند و بوى خوش دهان قرآن‌‏خوانان، فضاى مسجد را پر كرده بود. مراسم قرآن‌‏خوانى در مدّتِ تقريباً ۲۰ دقيقه كه آخِرين نفر، من بودم [و] سورۀ «والعاديات» را خواندم، به پايان رسيد. 🔸پهلوان‌‏صفدر كه چند دقيقه پيش، از مسجد خارج شده بود، دوباره به مسجد بازگشت و در همان دَمِ در ايستاد [و] گفت: «ياالله! تشريف بياوريد؛ همۀ مردم، منتظرند.» 🔸من و نادر هم از مسجد خارج شديم و با اشارۀ پهلوان‌‏صفدر لباس‌‏هاى كشتى محلّی‌‏مان را در خانۀ نَظَرقُلى كه نزديک مسجد بود، به تن كرده و هر دوتايمان كَنار هم در محلّ مخصوص كشتى در جلو مسجد قرار گرفتيم. 🔸راستی! من نمی‌‏دانستم آن روز چه‌كار كنم: يک كشتى حقيقى بگيرم يا يک كشتى ساختگى. اصلاً كشتی‌‏گرفتن، ديگر برايم مفهومى نداشت و لَذّت‌‏بخش نبود. از آن روزى كه حاج‌‏آخوندآقا فرموده بود: «انسان بايد به وسيلۀ علم و دانش، قهرمان بشود [و] به همۀ جهان خدمت كند.»، ديگر كشتی‌‏گرفتن و امثال اين كارها، به نظرم يک كار عَبَث و بيهوده و وقتْ‌تلف‌‏كردن جلوه می‌‏كرد. يعنى چه [که] دو نفر كشتى بگيرند [و] يكى ديگرى را به زمين بزند و برنده بشود و برايش هورا بكَشند، شادى كنند و كف بزنند؟! اين كارها يعنى چه؟ غير از اين است كه انسان دل عدّه‌‏اى را شكسته و اَحياناً كينه‌‏ها و دشمنی‌‏ها به وجود آورده است؟ مگر كينۀ كدخدا و فرزندانش نسبت به من، از كجا شروع شد؟ آن‌‏همه زجر و ناراحتى كشيديم. كاش از روز اوّل، اقدام بر آن كار نمی‌‏كردم و با عَبدُل كشتى نمی‌‏گرفتم! اين مطالب، چون كوه در مغز من انباشته بود و چون سيل خروشان در وجودم سَيَلان می‌‏كرد. حالا با نادر چه بكنم: پشت او را به خاک برَسانم يا نه؟ اگر برسانم، چه؟ اگر نرسانم، چه؟ 🔸در اين افكار بودم كه صداى پهلوان‌‏صفدر را شنيدم [كه] می‌‏گفت: «شيرخدا! مگر خوابى؟ ياالله! زود باش! شروع كنيد.» و نادر هم آمادگى خود را اعلام كرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۲ ـ ۱۸۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۷: 🔸...از آن روز [= روز کُشتی آخِرم] به بعد، ديگر من بيش‌‏تر به خواندن و نوشتن اهمّيّت می‌‏دادم. به عِلاوۀ كارهاى كارخانۀ سفال‌‏سازى، اكثراً در خدمت حاج‌‏آخوندآقا و پدر بزرگوارم، مشغول خواندن «قرآن مجيد»، «گلستان سعدى»، «تنبيه‌‏الغافلين»، «توضيح‌‏المسائل» و «جامع‌‏المقدّمات» و كتاب‌‏هاى مذهبى ديگر بودم. گهگاهى هم اشعارى به زبان محلّى (تركى) يا فارسى درست كرده و در دفاترم می‌‏نوشتم. 🔸خوب خاطرم هست كه در دوازده‌‏سالگى، سرمايه‌‏اى به من دادند كه با آن كاسبى كنم؛ ولى متأسّفانه نتوانستم آن كار را بكنم و آن سرمايه هم از بين رفت. 🔸در سيزده‌‏سالگى با چوپان دِهِمان ـ خدا رحمتش كند. ـ ، آقاى «رشيد سبحان‌‏دوست» كه به او «رشيدداداش» می‌‏گفتيم، به كوه «ميشاب» كه در محل به آن، «ميشوْداغى» می‌‏گويند، رفتم و هر چه كه در آن‌‏جا ديدم، از قبيل چشمه، يورد، تپه، سيلاب، دوزنگاه، چؤخوريِر، چَراگاه و شيردوشان و هر محلّ ديگر را به صورت شعر محلّى نوشتم كه الان نوشته به صورت يک كتاب كوچک تركى به نام «طبيعتْ‌‏گلشنى» يا «ميشوداغى»، در دسترس دوستان، موجود است و خيلى هم مطالب شيرين و خواندنى دارد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۷ و ۱۸۸. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۸: 🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانی‌‏ام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علی‌‏اكبر پيرايش» است. ما، سه‌‏تايی‌‏مان، از آن روزى كه خود را می‌‏شناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقه‌‏منديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است. 🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاج‌‏آخوندآقا می‌‏رفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغ‌‏هاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم. 🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن می‌‏دويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند. 🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علی‌‏اكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک می‌‏شود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دست‌‏هايش را بر سنگ‌‏هاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد. 🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا می‌‏زديم: «علی‌‏اكبر؛ علی‌‏اكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا می‌‏زد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون می‌‏آيد. چه‌كار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم می‌‏ميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع می‌‏شود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمه‌‏گريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه می‌‏توانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک می‌شد و هوا داشت تاريک می‌‏گشت. با خودمان می‌گفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آن‌‏جا بميرد؛ چون صدایش به‌مرور ضعيف‌تر می‌‏شد و می‌‏گفت: «ديگر دارم می‌‏ميرم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۹: 🔸... خدا می‌‏دانست که از دل پهلوان‌صفدر چه می‌‏گذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد می‌‏داد، هر روز می‌‏گفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت می‌‏ديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون می‌دید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاج‌‏آخوندآقا را دنبال می‌کند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم می‌نماید؛ برای همین، چيزى نمی‌‏گفت. 🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط می‌‏گفت: «من برای خدمت، آماده‌‏ام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام می‌دهیم.» 🔸حاج‌‏آخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزه‌های علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جمله‌اش می‌‏گفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم ‏السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانه‌کردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزه‌رفتن تشويق کنیم و هرچقدر می‌توانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.» 🔸باباعلى گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف می‌‏زنيد كه انگار ما نمی‌‏دانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاج‌آخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اين‌باره می‌‏دانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبی‌هایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاج‌‏آخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «می‌‏دانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله هم‌‏نام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا می‌‏گوييم. ـ‌ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت می‌دانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.» 🔸آن‌گاه، در حالى كه به من نگاه می‌‏كرد و زير لب می‌‏خنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميده‌ام كه شيرخدا سَبق لِسان می‌‏شود و بعضی از كلمه‌‏ها را اشتباه می‌‏گويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم می‌‏فرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاج‌‏آخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى می‌‏كنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلى‌خوب درس می‌‏خوانى و نسبت به هم‏‌سال‌هایت خيلى پيشرفت كرده‌‏اى. من به تو قول می‌‏دهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُ‌المُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دست‌کم، دانش‌های صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، ان‌شاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «ان‌‏شاءالله.» 🔸ديگر حرف‌‏های آنان تمام شده بود. مادرم تَقّه‌‏اى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمان‌‏ها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت. 🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «ان‌‏شاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه می‌فرستیم.» مادرم هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۳: 🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه می‌رفتم و به پدرم كمک ‏می‌كردم؛ چون هزینه‌های زندگی‌اش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمک‌‏هزینه می‌رَساندیم و هم داروهایش را تهيّه می‌‏كرديم. 🔸كار كارخانۀ سفال‌‏سازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانه‌‏روز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار می‌‏كرد. 🔸او در ضمن کار طاقت‌فرسایش، به جای حاج‌‏آخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد می‌داد و اکنون از اهل روستای ما، بیش‌تر کسانی که قرآن می‌‏خوانند، آن را از حاج‌‏آخوندآقا يا پدرم ياد گرفته‌‏اند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید. 🔸زمستان آن سال، حاج‌‏آخوندآقا بیمار شد و بیماری‌اش روزبه‌‏روز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری می‌کرد و من وسایل موردنیاز خانه‌اش را کم‌وبیش می‌خریدم و برایش سوخت تهیّه می‌کردم. 🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت می‌خریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آن‌جا می‌‏رفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از هم‌سن‌هایم تا همه از دست گرگ‌ها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم. 🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل می‌‏خواستيم برويم. زُلف‌على كه هم‏‌سنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپان‌‏مُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديده‌ام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبه‌‏روى هم نشسته‌اند و منتظرند که كسى را ببینند، پاره‌‏پاره‏ كنند و بخورند."» عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من می‌‏گفتم: می‌‏رويم. اگر آن‌‏ها گرگ باشند، ما شيريم! در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچه‌‏ها! ناراحت نباشيد. من هم با شما می‌‏آيم.» راه افتادیم. دل‌‏هايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برف‌‏ها معلوم بود؛ ولى ما در رفت‌وبرگشت، گرگى نديديم. فرداى آن روز گفته شد که گرگ‌ها جعفر را خورده‌اند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آن‌ها شده بود. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۳: 🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم. 🔸همين‌كه به حياط خانه‌‏مان رَسيدم، شنيدم که او به خاله‌‏سارا می‌گفت: «می‌‏ترسم؛ می‌‏ترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.» 🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چه‌عَجَب که در وسط هفته آمده‌‏اى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خاله‌‏سارا گفت: «مرد كه نمی‌‏تواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.» 🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و ‏گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفته‌‏ايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت می‌‏كند.» 🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اين‌‏باره تصميم بگيرد. خاله‌‏سارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.» 🔸من داشتم فکر می‌کردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلی‌خوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى می‌‏گفت که وقتى خواهرم از دنيا می‌‏رفت، به من گفت: "داداش! من دارم می‌‏ميرم؛ ولی از بچه‌‏هايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى می‌‏گويد: "هميشه حرف‌‏هاى خواهرم در گوش من زَمزَمه می‌‏كند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا می‌‏گيريم يا نه!"» 🔸مادرم و خاله‌‏سارا به من نگاه می‌‏كردند تا ببينند که من چه می‌‏گويم و چه عكس‌‏العملی نشان می‌‏دهم. نمی‌‏دانم که چهرۀ من در آن لحظات چه‌رنگى بود. كاش یک دوربين فيلم‏بردارى بود که از حالت چهره‌ام فيلم می‌گرفت تا من پس از سال‌‏ها به آن نگاه می‌‏كردم! 🔸من دخترعمّه‌ام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش می‌داد. (۱) (۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۲: 🔸... قبلاً بیان شد كه مقدارى از كتاب «جامع‌‏المقدّمات» را كه نُخستین كتاب طلبگى است، پيش مرحوم حاج‌‏آخوندآقا خوانده بودم؛ برای همین، آن را دوره کرده، در مدّت كمى به پایان رَساندم و كتاب‌‏هاى بعدى طلبگی، همچون: «البهجة المرضیّة»، «مغنى‌اللّبیب» و «شرح‌الصّمديّة» را يكی پس از ديگری درس گرفتم. 🔸در آن روزها دوستانم در تهران جلسه‌ای تشكيل دادند و من هفته‌‏اى يک بار به آن‌‏جا می‌رفتم و براى آنان سخنرانی می‌‏كردم. 🔸با علاقه‌‏اى كه به نويسندگى داشتم، نوشتن را هم به صورت رسمی آغاز كردم و هر روز ۳ تا ۴ ساعت، کتاب می‌نوشتم. 🔸با نويسندگان و دانشمندان حوزۀ عمليّۀ قم هم ارتباط برقرار می‌کردم و بعضی از مطالب و مشكلاتم را با آنان در ميان می‌گذاشتم و آنان مرا راهنمايى می‌‏كردند. 🔸در همان زمان به اين فكر افتادم كه جوانان ايران و نِقاط دیگر جهان، به مركزى نیاز دارند كه پرسش‌های مذهبى خود را از آن‌جا بپرسند و پاسخ بگیرند. این اندیشه را با دوستانم و بعضی از اساتيد حوزه در ميان گذاشتم و تصميم گرفته شد که هر پنج‌شنبه، جلسه‌ای در خانۀ ما برگزار و به پرسش‌ها پاسخ داده شود؛ سپس اطّلاعیّه‌ای به اين مضمون نوشته شد كه هر كسی دربارۀ مسائل مذهب مقدّس تشيّع، پرسشی دارد، آن را از «دارالبحث اسلامى قم» بپرسد و در اسرع وقت، پاسخ بگيرد. اين اطّلاعيّه را در قم و شهر‏ها دیگری پخش كرديم و حتّى آن را به واسطۀ اشخاصی که به کشورهای دیگر می‌رفتند، به آن‌جاها فرستادیم. 🔸پس از آن شايد هر روز ۲۰ نامه يا بيش‌‏تر می‌رَسید که خیلی از آن‌ها هنوز موجود است. 🔸بعضی از دوستان، كم‌‏كارى می‌‏كردند يا به سبب درس‌ها و بحث‌های زیادشان نمی‌‏توانستند به صورت مرتّب در جلسات حاضر شوند و در پاسخ‌گویی به آن‌همه پرسش شرکت کنند؛ ولی من كه اين كار را طرح كرده بودم، مجبور بودم که به آن ادامه دهم. 🔸اين، نُخستین خدمت اجتماعى من بود؛ امّا با آن، زندگی‌ام سخت و طاقت‌فرسا شد؛ چون باید از یک سو به درس‌ها و بحث‌هایم می‌رَسیدم و از سوی دیگر، زندگی‌ام را می‌چرخاندم و از سوی سوم، شب و روز به پرسش‌های فراوانی که جوانان متديّن و...، از شهرها و روستاهاى ايران و كشورهاى ديگر مى‌فرستادند، پاسخ می‌دادم و این‌همه کار، مشكلات زیادی برایم پدید می‌آورد؛ ولی این خدمت، لَذّت‌بخش و خیلی آموزنده بود؛ من هر یک از آن نامه‌‏ها را یک كلاس تلقّى می‌‏كردم و از آن‌ها اندیشه‌ها، سطح دين و اخلاق، و توقّعات جوانان از مذهب و روحانیّت را درمی‌یافتم؛ برای همین تصميم گرفتم که اوّلاً: بعضی از آن پرسش‌ها و پاسخ‌ها گرد‏آورى كنم تا شاید بتوانم آن‌ها را به صورت جزوه يا كتاب، در اختيار جامعۀ اسلامى قرار دهم و ثانياً: برای اشباع آنان از جهت مذهب، کتاب‌‏هايى در سطح آنان بنويسم؛ در نتیجه با علاقۀ کامل به نويسندگى رو آوردم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۰. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۴: 🔸... کوشیدم که در این کتاب، کارها و نقش‌هایم در جامعه را براى آگاه‌سازی ديگران بنویسم و اميدوارم که اهل ذوق از خواندنش لَذّت برده باشند. 🔸چنانكه نوشته بودم، در حوزۀ علميّۀ قم، مشغول تحصيل، تدريس و تأليف هستم و در مواقع تعطيلی آن، براى تبليغ به تهران يا هر جايی كه دعوت شده باشم، می‌‏روم. 🔸تلاش می‌‏كنم كه عمرم را به بی‌كارى و تنبلی نگذرانم و دوست دارم که پیوسته در جامعه، اثرگذار باشم. 🔸خداوند بخشنده را شکر می‌کنم كه به من طبع شعر هم عنايت فرموده است و من از آن، بیش‌تر دربارۀ مناجات با او، مدح و مرثیۀ اهل بیت ـ سلام الله تعالی عليهم. ـ و معارف مذهبی استفاده کرده‌ و اشعار فراوانی به زبان‌های فارسی و آذری سروده‌‏ام. 🔸بیش‌تر آثارم را برای جوانان مسلمان نوشته‌‏ام تا ان‌شاءالله آنان با خواندن آن‌ها بتوانند دیندارتر شوند، استعدادهایشان را به فعلیّت برَسانند و به آينده، خدمت کنند. 🔸حدود ۸۰ تا از آثارم چاپ شده و بعضی از آن‌ها به زبان‌‏هاى انگليسی و اردو ترجَمه و منتشر گشته است. 🔸امیدوارم که مجموع کتاب‌ها و مجموعه‌شعرهایم، به ۵۵۵ عدد برَسد تا اين بيت شعرم تحقّق یابد: نوشتار «بِنيسی» همچو گنج است / شُمارَش پانصدوپنجاه‌وپنج است 🔸به هنر اصيل اسلامى و ايرانی هم علاقۀ زيادى دارم؛ هنرى كه انسان‌‏هاى هنرمند به وجود می‌‏آورد و به باطن زیبای آنان تجلّی می‌بخشد؛ برای همین می‌کوشم که ۴۴۴ اثر هنرى، همچون: طرح و تزيين آيات و روايات در تابلوهاى زيبا و نفيس و نیز كارتک‌‏هاى اسلامى آموزنده هم تنظيم كنم و در نتیجه، مجموع آثارم به ۹۹۹ عدد برسد. 🔸خداوند مهرْبان به همۀ ما توفيق خدمت و عبادت عنایت فرماید. 🔸التماس دعا. 🔸پایان. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹. @benisiha_ir
، بخش ۱ امروز 🔸صبح امروز روحانی جوانی مرا سوار ماشینش کرد و گفت: «من اعتقاد دارم که خدمت به طلبه‌ها، خدمت به امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است.» و بنده برای او نِکاتی دربارۀ ارزش‌های طلبگی و طلبه‌ها بیان کردم. 🔹او پیش از سوارشدنم گفت که می‌خواهم به خیابان گلستان بروم و می‌توانم شما را تا آن‌جا ببرم؛ برای همین، سر آن خیابان پیاده شدم و به او گفتم که ان‌شاءالله سوار مَرکب‌های بهشتی شوید. 🔸داشتم قدم‌زنان از جلو مدرسۀ علمیّۀ معصومیّه عبور می‌کردم که به دلم افتاد به آن‌جا سر بزنم و خاطراتی از ۸ سال تحصیلم در آن‌جا را برای خودم زنده کنم. 🔹به نگهبان آن‌جا گفتم که من سال‌ها پیش، طلبۀ این‌جا بوده‌ام و می‌خواهم که در آن بگردم. اجازۀ ورود داد. 🔸پس از قسمت ورودی، مزار زیبایی برای ۳ شهید گمنام که دو تای آن‌ها ۲۳ساله بودند و یکی ۱۷ساله بود، وجود دارد و پس از دوران طلبگی‌ بنده در آن‌جا، ساخته شده است. ابتدا به مزار آنان رفتم و برایشان حمد و سوره خواندم و از آنان خواستم که برای برطرف‌شدن مشکلات خودم و عزیزانم، در محضر خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ واسطه شوند. ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! ميان خلق و خدا، واسطۀ فيض باش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 ❓پرسش: خدا توفیق داده است که در جایی به دیگران خدمت کنم؛ امّا شوهرم را به صورت کامل در جریان نگذاشته‌ام و فقط تا آن‌جا که این کارم به خانواده آسیب نزند، آن را انجام می‌دهم. امروز مکان این کارم دورتر است و من نمی‌توانم به شوهرم بگویم؛ چون اگر دلیلش را بپرسد و به او بگویم، شاید از روی رودربایستی، پاسخ مثبت دهد. آیا اگر به آن‌جا نروم، به‌تر است؟ 🔍 پاسخ: حرام است که زن بدون «رضایت قلبی» شوهرش، از خانه بیرون برود و اگر بدون رضایتش بیرون برود، فرشتگان خشم و حتّی فرشتگان رحمت، او را لعنت می‌کنند تا هنگامی که برگردد؛ پس هر گاه یقین دارید که او راضی است، می‌توانید بروید و هر گاه یقین یا شک دارید که راضی نیست، نباید بروید. @benisiha_ir
🔴 💠 شعری از مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ‌ دربارۀ ـ علیها السّلام. ـ : 🔸خديجه، همسر خوب پيمبر، 🔸خدا را بر خدايى كرد باور (۱) 🔹بوَد او مؤمن اوّل، كه ايمان 🔹ز دل آورْد بر شُويَش، پيمبر، (۲) 🔸حمايت كرد از اسلام و قرآن 🔸هميشه بر پيمبر بود ياور 🔹محمّد چون پيمبر شد، به او گفت: 🔹«بيا بانو! به من ايمان بياور» 🔸بگفت: «آورده‌ام ايمانْ من از پيش 🔸به اين كه می‌شوى بر خلقْ رهبر 🔹وز اين رو من به تو دلبسته هستم 🔹گزيدم من تو را بر خويش همسر 🔸تمام مال و جان و هر چه دارم 🔸به تو بخشيدم اى روح مطهّر! (۳) 🔹به هر جايى كه خواهى، مصرفش كن 🔹شود تا عالَمى با حقْ منوّر» 🔸پيمبر با لب خندان به او گفت: 🔸«به تو مژده دهم از حىّ داور (۴) 🔹كه يزدان در اِزاى خدمت تو 🔹عنايت می‌كند بهر تو دختر (۵) 🔸گذارم نام او را "فاطمه" من 🔸كه فاطِم هست او در روز مَحشَر (۶) 🔹همين بس مَنزِلتْ او را هميشه 🔹كه گردد بر امام شيعهْ همسر (۷) 🔸نديده چشم دنيا مثل آن دو 🔸كه با هم مهرْبان باشند و هم‌بَر (۸) 🔹به دنيا خواهد آمد اى خديجه! 🔹از آنان چار فرزند مُوَقَّر (۹) 🔸يكى باشد حسن، ديگر حسين است 🔸امام و رهنما باشند و دلبر 🔹دو دختر، نامشان كلثوم و زينب 🔹كه هر دو بر زنان باشند زيور» 🔸خديجه شاد شد از اين خبر، گفت: 🔸«فِداى تو شَوَم اى نور اَنوَر! (۱۰) 🔹به اين مژده، دلم را شاد كردى 🔹ـ خدا اجرت دهد اى پاکْ‌گوهر! ـ 🔸كه روزى می‌كَشم در بَر چو جانش 🔸بگويم: فاطمه؛ اى جان مادر! (۱۱) 🔹ز من هم در قيامت كن شَفاعت 🔹كه باشد از تو در آن‌جا ميسّر» 🔸پيمبر، شاد شد از شادى او 🔸بگفتا بر خديجه قول ديگر: 🔹«دهَم مژده به تو از سوى اللّه 🔹كه نسل ما از او گردد مُكَثَّر (۱۲) 🔸به قرآن سوره‌اى با نامش آيد 🔸بوَد آن، سورۀ زيباى كوثر 🔹دوام هر چه سادات است، از او 🔹در اين دنيا همه بر خلق، سَرور» (۱۳) 🔸«بِنيسى» عاشق سادات باشد 🔸الاهى! مِهر او گردد فزون‌تر (۱۴) ۱) پیمبر: پیامبر. ۲) شوی: شوهر. ۳) مطهّر: پاک‌شده، مقدّس. ۴) حیّ: (خداوند) زنده‌. داور: قاضی، کسی که بین خوب و بد حکم می‌کند. ۵) یزدان: خدا. اِزا: برابر، مقابل. ۶) فاطم: رانده‌شده از آتش دوزخ. روز محشر: روز قیامت. ۷) منزلت: مقام. ۸) هم‌بر: همتا / همنشین / همراه. ۹) موقّر: باوَقار و بردبار و محترم و بزرگوار و باشُکوه / آزمودۀ خردمند. ۱۰) انور: روشن‌تر، درخشان‌تر. ۱۱) بر: آغوش. ۱۲) مکثّر: افزوده‌شده. مقصود،‌ زیاد است. ۱۳) خلق: مردم. ۱۴) مِهر: مَحبّت. فزون‌تر: بیش‌تر. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ : 🔸آرزوى من بوَد خدمت به دين 🔸با نوشتار و سخن‌‏هاى رَسا (رسا: شیوا، روان.) معنای بیت: آرزوی من خدمت‌کردن به دین از راه نوشتن و بیان معارف به زبان روان و همه‌فهم است. 💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان: http://benisiha.ir/33/ ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بال و پرت را همچون شَمس و قَمَر، بر كوه و كَمَر بگستران. (شمس: خورشید. قمر: ماه. کمر: میانه و وسط کوه.) مقصود، این است که به همۀ آفریده‌ها مهربانی کن؛ مانند خورشید و ماه که بر همه‌کس و همه‌چیز می‌تابند و نور و گرما و زندگی می‌دهند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🗳 روز انتخابات برای ما ایرانی‌ها روز نشاط و شادی است. مردم برای شرکت در انتخابات تردید نکنند حضور مردم برای اثبات صحت و صداقت جمهوری اسلامی لازم و واجب است ان‌شاءالله خدای متعال برای این کشور بهترین گزینش و مفیدترین گزینش را مقدّر کند 🖼 متن پرسش و پاسخ خبرنگار صداوسیما با رهبر انقلاب اسلامی پس از حضور در انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم 🔹️آقای مهدی خسروی خبرنگار صداوسیما:  بسم الله الرحمن الرحیم؛ به محضر رهبر معظّم، معزز و فرزانه‌ی انقلاب اسلامی عرض سلام و ادب و احترام دارم. صبح حضرت مستطاب عالی به خیر و نیکی ان‌شاءالله و قرین به صحت و سلامت و عافیت. 🔹️یاد شهدای خدمت به ویژه رئیس جمهور شهید رئیسی عزیز را که امروز به دلیل فقدان ایشان چهاردهمین دوره‌ی انتخابات ریاست جمهوری را برگزار می‌کنیم گرامی می‌داریم. 🔹️حضرتعالی در روز چهاردهم خرداد از حماسه‌ی انتخابات سخن گفتید و در روز عید سعید غدیر خم بر موضوع افزایش مشارکت و مشارکت حدأکثری برای سرافرازی ایران و ایران قوی سخن گفتید و بر این موضوع تأکید فرمودید. اکنون که در دقایق ابتدایی فرآیند رأی‌گیری در چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری هستیم، با توجه به جایگاه و نقش بی‌بدیل رئیس جمهور در اقتدار و پیشرفت کشور آخرین توصیه‌ی حضرتعالی برای کسانی که هنوز در انتخابات مردد هستند و یا تصمیم قطعی نگرفتند چیست؟ ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی: بسم الله الرّحمن الرّحیم برای ملت عزیزمان از خداوند متعال بهترین روزها و سالها و بالاترین برکاتش را مسئلت می‌کنم. ✏️ روز انتخابات برای ما ایرانی‌ها روز نشاط و شادی است. به خصوص آن وقتی که انتخابات برای گزینش رئیس جمهور است؛ که چند سال آینده‌ی کشور با این انتخاب مردم تعیین می‌شود. لکن یک موضوع به نظر من مهمی در کنار این هست و آن حضور پرشور مردم و افزایش و کثرت رأی‌دهندگان است. این برای جمهوری اسلامی یک نیاز قطعی است. ✏️ جمهوری اسلامی اسمش -یعنی کلمه‌ی جمهوری- حاکی از این است که در ذات این نظام حضور مردم لحاظ شده. بنابراین دوام جمهوری اسلامی و قوام جمهوری اسلامی و عزّت جمهوری اسلامی و آبروی جمهوری اسلامی در دنیا متوقف به حضور مردم است. برای همین است که ما توصیه می‌کنیم مردم عزیزمان مسئله‌ی رأی دادن را، حضور در این آزمون مهم سیاسی را جدی بگیرند و شرکت کنند. ✏️ و این که شما می‌گویید بعضی‌ها مرددند، من وجهی برای تردید پیدا نمی‌کنم. این یک کار آسانی است که نتایج مهمی دارد. چرا انسان برای انجام یک کاری که خرج ندارد، زحمتی ندارد، مایه‌ای ندارد، وقت گیری ندارد، فشاری ندارد، ولی فواید زیادی دارد انسان چرا باید تردید داشته باشد؟ تردید نکنند. به خصوص با توجه به همین نکته‌ای که من اشاره کردم و آن اینکه جمهوری اسلامی قوامش به حضور مردم است؛ و برای اثبات صحت و صداقت نظام جمهوری اسلامی حضور مردم یک امر لازم و واجبی است. ✏️ امیدوارم ان‌شاءالله خدای متعال مقدّر کند برای این کشور بهترین گزینش را و مفیدترین گزینش را. و سالهای آینده ان‌شاءالله سالهای خوب و مطلوبی باشد. مردم از گزینش خودشان راضی باشند. ✏️ ‌والسّلام علیکم و رحمة‌الله و‌ برکاته 💻 Farsi.Khamenei.ir
🔴 🔴 : 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ : 🔸خداوندا! به خون‌‏هاى شهيدان 🔸كه جان دادند بَهر دين و قرآن (بهر: برای.) 🔸گذشتند از تن و آسايش خود 🔸كه گيرد دين تو تا در جهانْ جان 🔸شود احكام و قانون‌‏هايت اجرا 🔸عمل گردد به دستورات قرآن 🔸عطا كن اتّحاد و همدلى را 🔸به جمع شيعيان و اهل ايمان 🔸به همديگر كنند امداد و يارى 🔸شوند از دشمنان تو گريزان 💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان: http://benisiha.ir/33/ ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 ❓پرسش: هنگامی که از حرف‌ها و کارها خسته می‌شویم و کم می‌آوریم، چه چیزی می‌تواند دل را آرام و حال آن را به‌تر کند؟ 🔍 پاسخ: خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ در قرآن کریم می‌فرماید: «اِلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ؛ آگاه باشید که دل‌ها تنها با یاد خدا آرام می‌شود.» (رعد: ۱۳، ۲۸). هر کاری که اطاعت از خدا باشد، یاد خدا (ذکر) و باعث آرامش‌ است؛ همچون: ترک گناه، انجام‌دادن صحیح واجبات، و انجام‌دادن مستحبّات؛ مانند خدمت و کمک به خانواده و دیگران، عفو، یاد خدا، یاد مرگ و آخرت، قِرائت قرآن کریم، مطالعۀ کتاب‌های دینی علمای ربّانی و ذکرگفتن. ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! هيچ اميدوارى را نااميد نكن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 (به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی) 🔴 🔴 لطفاً دعا کنید که این کتاب‌ها، مطالعۀ آن‌ها و عمل به معارف الاهی آن‌ها، روزیِ بنده شود: ۱. آیت‌ لطف (دربارۀ حاج‌آقا میرمحمّدلطیف رضاتوفیقی)، اثر آقای سیّد عطاءاللّه رضاتوفیقی، نشر دانش حوزه؛ ۲. اقیانوس علم و معرفت (دربارۀ علّامه طباطبایی)، اثر آقای محمّدکریم پارسا، (نشر) دانشگاه علّامه طباطبایی؛ ۳. الگوی ایمان و خدمت (دربارۀ حاج‌آقا علیرضا دانش‌ سخنور)، اثر آقای سعید جازاری، نشر ثالث؛ ۴. المعجم فی فقه لغة القرآن و سرّ بلاغته، جلد ۲۵ و پس از آن، زیر نظر آیت‌اللّه محمّد واعظ‌زادۀ خراسانی، بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی؛ ۵. امام علی (علیه السّلام) و خلفا؛ نقدها و تمایزها، اثر آقای اکبر احمدپور؛ ۶. بر قلّۀ دیانت (دربارۀ آیت‌الله ولیّ‌الله رستکی)، عطاءالله رستکی، نشر ماتیسا؛ ۷. پای تخت یار، اثر آقای سیّد رضا اسحاق‌نیا تربتی، (نشر) مطالعات حکمی؛ ۸. پوشش و آرامش، جمعی از نویسندگان، بوستان کتاب قم؛ ۹. تفسیر حکیم، اثر شیخ حسین انصاریان، جلد ۵ و پس از آن، (نشر) دارالعرفان؛ ۱۰. تفسیر فروغ بر پایۀ دانشها، اثر آیت‌الله مهدی احدی، جلد ۵ و پس از آن، (نشر) سیّد جمال‌الدّین اسدآبادی؛ ۱۱. تفسیر قرآن یک‌جلدی، اثر آیت‌الله سیّد محمّدتقی دیباجی اصفهانی، (نشر) آیین احمد (صلّی الله علیه و آله)؛ ۱۲. تفسیر مشکاة، اثر آقای محمّدعلی انصاری، جلد ۴ و پس از آن، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛ ۱۳. تمسّک العترة الطّاهرة بالقرآن الکریم، اثر آقای محمّدجعفر طبسی، ۷ جلد، مرکز فقه الأئمّة الأطهار (علیهم السّلام)؛ ۱۴. جرعه‌ای از دریا، جلد ۵ و پس از آن، مؤسّسۀ کتابشناسی شیعه؛ ۱۵. حافظ اسرار (دربارۀ علّامه سیّد ابوالحسن حافظیان)، اثر خانم سیّده قدسیّه‌فیروزه حافظیان، مؤسّسۀ فرهنگی خاتون قلم؛ ۱۶. دانشنامۀ قرآن و حدیث، آیت‌الله محمّد محمّدی ری‌شهری و...، جلد ۲۲ و پس از آن، مؤسّسۀ علمی ـ فرهنگی دارالحدیث؛ ۱۷. در کوی نیکنامی (دربارۀ حاج‌آقا سیّد احمد علوی)، اثر آقای مستعاد آشنای خراسانی؛ ۱۸. در محضر خورشید (ره‌آورد همنشینی با... آیت‌الله سیّد علی حجّت هاشمی خراسانی)، اثر آقای حسین رنجبر نیاکی، (نشر) سبحان توس؛ ۱۹. دسترنج (وضعیّت مطلوب معیشتی و کسب‌وکار طلّاب با رویکرد روایی)، اثر آقای حسین کریمی، (نشر) آوای کتاب‌پردازان؛ ۲۰. دست‌نوشته‌ها (یادداشت‌های جلسات خصوصی علّامه طباطبایی)، اثر آقای سیّد احمد ذوالمجد طباطبایی، (نشر) ذکری؛ ۲۱. زندگی اینجاست (دربارۀ پدر مقام معظّم رهبری)، اثر آقای مهدی قزلی، انتشارات انقلاب اسلامی؛ ۲۲. زیارت عاشورا از آغاز تا امروز، اثر آقای سیّد مهدی محمودی، مؤسّسۀ کتابشناسی شیعه؛ ۲۳. سپهر سخن، اثر آقای همّت سهرا‌ب‌پور، ۶ جلد، نشر شش‌گوشه؛ ۲۴. سرّ دلبری، اثر آقای محمّدتقی سبحانی‌نیا، مؤسّسۀ علمی ـ فرهنگی دارالحدیث؛ ۲۵. سیرۀ صحیح پیامبر اعظم (ترجمۀ کتاب «الصّحیح من سیرة النّبیّ (صلّی الله علیه و آله)»)، ترجَمۀ آقای محمّد سپهری، ۱۲ جلد، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی؛ ۲۶. شکوه نیایش (شرح صحیفۀ سجّادیّه)، اثر آقای محمّدعلی انصاری، ۷ جلد، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛ ۲۷. شیخ‌الفقهاء؛ اسوۀ منتظران (دربارۀ آیت‌الله لطف‌الله صافی گلپایگانی)، اثر آقای محمّد امیری سوادکوهی، دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی صافی گلپایگانی؛ ۲۸. صراط‌الرّحمه (سیرۀ علما و شهدا در احترام به والدین و فضیلت یتیم‌نوازی)، مصطفی عیسی‌زاده عسکرآبادی، (نشر) امینان؛ ۲۹. طریق‌العلماء (داستان حضور چهل عالم شیعی در پیاده‌روی اربعین)، اثر آقای احمد سیاحی، انتشارات رواق تاریخ و اندیشۀ معاصر؛ ۳۰. عنایات امام رضا (علیه السّلام) به روایت عالمان، قدرت‌الله درخشان، جلد ۲، بِه‌نشر؛ ۳۱. فروغ حکمت (شرح نهج‌البلاغه)، اثر آقای محمّدعلی انصاری، جلد ۲ و پس از آن، مؤسّسۀ فرهنگی بیان هدایت نور (نشر بیان هدایت نور)؛ ۳۲. گزیدۀ احادیث امالی‌الصّدوق به انتخاب و شرح حضرت آیت‌الله ‌العظمی خامنه‌ای، انتشارات انقلاب اسلامی؛ ۳۳. گزیدۀ احادیث مکارم‌الأخلاق به انتخاب و شرح حضرت آیت‌الله ‌العظمی خامنه‌ای، انتشارات انقلاب اسلامی؛ ۳۴. گزیدۀ احادیث نوادر به انتخاب و شرح حضرت آیت‌الله ‌العظمی خامنه‌ای، انتشارات انقلاب اسلامی؛ ۳۵. گلچین جهانبانی (دربارۀ ابیات موضوعی)، اثر محمّدحسین جهانبانی، ۳۶. گوهر وقت، اثر آقای سیّد حسن مطلبی، شرکت چاپ و نشر بین‌الملل؛ ۳۷. مجموعه‌آثار شهید مطهّری، جلد ۳۰ و پس از آن، انتشارات صدرا؛ ۳۸. مجموعۀ دیوان موضوعی شعر فارسی، اثر آقای احمد خاتمی، ۲۲ جلد، سازمان فرهنگی ـ هنری شهرداری تهران (مؤسّسۀ نشر شهر تهران)؛ ۳۹. مختصرٌ مفید، علّامه سیّد جعفر مرتضی عاملی، جلد ۱۴ و پس از‌ آن، المرکز الإسلامیّ للدّراسات؛
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! به کسی احسان کن که اهلیّت آن را دارد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ : 🔸خوش به آن كس كه کند خدمت به خَلق 🔸می‌رَسد بر او ز خالقْ مَرحَبا! (خلق: آفریدگان / مردم. خالق: آفریدگار، خدا. مرحبا: آفرین.) 💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان: http://benisiha.ir/33/ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! در شوره‌زار کشاورزی نکن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ : 🔸خوش به آن كس كه اگر یابد توان 🔸زيردستان را نوازد با صفا! 💻 مشاهدۀ ابیات معنوی دیگر از ایشان: http://benisiha.ir/33/ ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! به جويندگان دانش كمک كن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، ، @benisiha_ir