🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت8
چند روز بعد، در آستانه بازگشایی مدارس، در راه برگشت به خانه بودم. مثل همیشه باید از جلوی مسجد موسی بن جعفر(ع) می گذشتم.
پدرم سال ها پیش، خادم آن مسجد بود و من و برادرم مهدی به آنجا رفت و آمد داشتیم.
موقع رد شدن از جلوی مسجد، صداهایی از بلندگو به گوشم رسید.
کنجکاو شدم و رفتم تو. در آخرین ردیف نشستم.
برنامه، درباره شهدا و یادآوری ایثارشان بود.
پایان مراسم، یک نفر من را به روحانی مسجد نشان داد. او را قبلا همراه سیدعلی دیده بودم. روحانی به طرفم آمد. دستپاجه بلند شدم و با دقت به او نگاه کردم.
لبخندی آشنا روی لب های باریکش بود. شناختمش و با خوشحالی، قدم به جلو برداشتم.
دستِ دراز شده سیدعلی را فشردم. او را در لباس روحانیت ندیده بودم.
کمی حرف زدیم و جمعیت که پراکنده شدند، دستش را پشت کمرم گذاشت، من را میان جمع دوستانش برد.
با صدایی پ از طنینِ شادی به آن گفت:((بیاین ببینینکی اومده! آقا هادي! حاصل زحماتش رو بارها نوش جون کردین!))
از خجالت گونه هایم گر گرفت و سرم را پایین انداختم..
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت9
صدای تعریف و تمجید بچه ها بابت فلافل هایی که خورده بودند بلند شد.
با شرمندگی، فقط سرم را تکان دادم و خندیدم.
دوستان سیدعلی تقريباً هم سن و سال خودم بودند و لباس هایی ساده به تن داشتند.
سید، عمامه اش را از روی موهای نرم و قهوه ای رنگِ عرق کرده اش برداشت،
ضربه ای آرام و دوستانه به پشتم زد و پرسید:((
خب،آقاهادی! چی شد که بالاخره قابل دونستی و این طرف ها پيدات شد؟!.. راستش زودتر از این ها منتظرت بودم..
این پا و آن پا شدم. مانده بودم چه بگویم. گفتم :(( راستش.. داشتم می رفتم. دیدم توی مسجد شلوغه و یاد حرف های شما افتادم. گفته بودین چند وقت یه بار برنامه دارین و... کنجکاو شدم ببینم این طور برنامه ها چطور اجرا می شن و..))
سیدعلی نگاهش را میان دوستانش چرخاند و گفت :(( پس شهدا تو رو دعوت کردن. خوشا به سعادتتون هادی جان. دست ما رو هم بگیر رفیق.))
با شنیدن این جمله، انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت10
با این که تابستان بود و تا کمی پیش از
آن، احساس گرما می کردم،ناگهان مور مورم شد و لرزیدم.
آب دهانم را با سختی قورت دادم،هیجانی آنی و ناگهانی به یک باره پرشد در وجودم.
با صدایی لرزان و گلویی که نمیدانستم چرا می سوخت، پرسیدم :((منظورتون چیه؟ شهدا من رو دعوت کردن؟!..))
سیدعلی با لبخند، دستی به شانه ام زد و بانگاهی معنادار و پراز شادی از من فاصله گرفت. دلم نمیخواست با خانه بر گردم.
درآن جمع حسی عجیب من را به سوی خودش میکشید!..
توی بهت بودم و به حرفی که سیدعلی زده بود، فکر می کردم. طنین صدایش در هنگام بیان جمله، چون آدمایی خوش در گوش و سرم می پیچید...
آنجا بودم که نگاهم به مرتضی افتاد. کم کم دوست شدیم و اسمش را نی قلیان گذاشتم. او آن روز دکور برنامه را توی جعبه ای چوبی و قدیمی می گذاشت..
خم شدم چندتا از خرده ریزها را توی جعبه گذاشتم.
مرتضی، لبخندی صمیمی زد و گفت :((شما زحمت نکش. خودم جمع میکنم.))
خندیدم و گفتم :((چه زحمتی؟ تا باشه از این زحمت ها!))
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت11
میان وسایل، یک کلاه آهنی بود. از ظاهرش مشخص بود مال زمان جنگ است.
نظرم را جلب کرد. چند بار براندازش کردم.
سیدعلی متوجه نگاهم به کلاه شد و گفت :(( اگه دلت میخواد بذار روی سرت)).
از خدا خواسته کلاه را برداشتم و روی سرم گذاشتم. ژست گرفتم و رو به سیدعلی و دوستان او گفتم :(( چطوره؟ به من می آد؟ خوشگل شدم با نظرتون؟)).
سیدعلی با چشمان قهوه ای پراز صمیمیت، نگاهی به من انداخت و به شوخی گفت:((آقاهادی، از این به بعد کارت تمومه برادر. اون از دعوتشون، این هم از این. شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن!)) ..
شهدا سرم کلاه گذاشتند؟! انگار در عمق جمله اش معنایی رمز آلود پنهان بود. این حرفش ذهنم را درگیر کرد، دوستانش خندیدند.
دستی روی شانه ام قرار گرفت. صورتم را برگرداندم و چهره گرد، روشن و خندان مرتضی، بی هیچ ردی از مو، مقابلم بود.
هنوز داشتم به حرف سیدعلی فکر میکردم؛ شهدا سرم کلاه گذاشتند!...
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت12
آن شب با فکر کردن به گذشته و اینکه حضورم در مسجد و پایگاه بسیج را مدیون سیدعلی بودم، خوابم برد.
ظهر فردای آن روز، جلوی مسجد، از موتورم پیاده شدم.
نگاهم به یک پلاکارد افتاد که از طرف کلانتری صد و چهارده، از بسیجیان مسجد موسی بن جعفر (ع)، به خاطر دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تشکر کرده بودند.
رفتم تو.
چندتا از بچه ها گوشه ای حرف می زدند.
احمدبا دیدم گفت :((ایول الله پسر، گل کاشتی!))
جوابش را با خنده ای کوتاه دادم. نگاهم را در اطراف چرخاندم تا شاید سیدعلی را ببینم.
مرتضی با هیجان و حرکات دست و صورت، قسمت هایی از ماجرای شب گذشته را تعریف می کرد.
آن روزها، خاطرات شهدا را زیاد میخواندم و جمله یکی از کتاب ها در ذهنم مانده بود.
با یادآوری آن جمله، در مقابل تعریف و تمجید آن ها گفتم :(( من که کاره ای نبودم! خرمشهر را خدا آزاد کرد!))
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت13
بعد از انتخابات خرداد ١٣٨٨، عده ای از طرفداران نامزدهای رئیسجمهوری در اعتراض به نتیجه رای گیری، به خیابان ها ریختند و زمزمه های ناآرامی از گوشه و کناربلند شد.
همه اش با خودم می گفتم.
مگر می شود در این حد تغلب کرد و نتیجه را تغییر داد.!
همان روزها، زودتر از همیشه کار را تعطیل کردم.
دنبال سیدعلی رفتم و با هم به میدان انقلاب رفتیم.
جمعیت زیادی توی میدان انقلاب جلوی ورودی دانشگاه تهران جمع شده بودند و شعار می دادند..
رو به روی دانشگاه، پارچه سیاهی زده ، رویش تصاویر فتنه گران را چسبانده بودند.
بعضی از افراد با خشم و بی تفاوتی نگاهم می کردند.
دلم به درد آمد. بیشتر آن ها، واقعیت را نمی دیدند و فکر می کردم فریب شان دادند...
سیدعلی پشتم نشسته بود. تلاطم دورنش را از کف دست های داغش، به خوبی حس می کردم.
صدای ذکر گفتن هایش باعث آرامشم می شد.
زیرلب یاعلی گفتم و به موتور گاز دادم تا جوی پارچه سیاه رسیدم، سیدعلی متوجه نیتم شد و هم زمان با من دست انداخت پارچه سیاه را با عکس هایش از جا کندیم.
جمعیت شعارگویان به یکباره سمت ما سرازیر شدند. تند و سریع، از آنجا دور شدم..
در راه، سیدعلی پارچه سیاه را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
|بهرسمشَهادَت|
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 #خانهایباعطرریحان💞 #قسمت13 بعد از انتخابات خرداد ١
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت14
اوایل شب، یکی از دوستان خبر داد شبکه بی بی سی، صحنه کندن پارچه سیاه را نشان داده و گفته است، عجب دل و جرأتی داشته ایم.
به خانه برگشتم،اما دلم نمیخواست خانواده ام را به تشویش و اضطرابم پی ببرند..
لباس هایم را عوض کردم، آبی با دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم.
مادرم، قوری را زیر شیر سماور گذاشت. می دانستم قلقلکی است.
بی سر و صدا، پست سرش ایستادم و انگشت های اشاره ام را به صورت عمودی، تند و سریع به پهلوهایش زدم و چندقدم فاصله گرفتم...
زیرزیرکی خندیدم، اما او عکس العملی نشان نداد.
جا خوردم. با نگرانی رفتم کنارش و به نیم رخش خیره شدم. نگاهش به آبِ جوشِ پرباری بود که از سماور توی قوری چینی می ریخت.
نیم نگاهی به من انداخت و با صدایی لرزان از نگرانی گفت :(( از در و همسایه شنیدم به عده از خدا بی خبر چندتا از بسیجی ها رو توی درگیری ها زدن و))
منظورش را گرفتم. ولی چیزی نگفتم. قوری را که روی سماور گذاشت، با هم قلقلکش دادم تا اینکه لب های بی رنگش به خنده باز شد....
بعد از شام، خواهرهایم ظرف ها را شستند.
نمیخواستم مادرم نگران ببینم.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت15
سر روی زانویش گذاشتم و موهایم را نوازش داد.
من آنقدر از اینجا و آنجا حرف زدم تا خبر اذیت کردن بسیجی ها و اغتشاشات را فراموش کند..
~^~^~^~^~^~^~^~^~
با شروع تابستان، فعالیت کانون شهید آوینی بیشتر از قبل شد.
مسئولیت کانون با سیدعلی بود.
با حمیدرضا، خواهرزاده سید و چندتا از دوستان برای هماهنگی برنامه های اردویی و دیگر کارها، آستین بالا زدیم.
قرار بود تعدادی از شاگردهای سیدعلی کانون را به اردوی راهیان نور ببریم..
روز رفتن، با دیدن شور و هیجان شاگردهای کم سن و سال، یاد ادیان سفر خودم به مناطق جنگی افتادم. ذهنم به آن روزها کشیده شد.
آن روز، قبل از جمع شدن همه و رسیدن اتوبوس خسته از بی خوابی، توی مسجد سرم را روی پای دوستم حسین گذاشتم. حسین خجالتی و کم حرف بود. همیشه خدا سر به سرش می گذاشتم ولی او غير از خندیدن کاری نمی کرد..
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت16
با چشم هایی نیمه باز و خسته، نگاهم به ورودی مسجد افتاد.
مردی لاغراندام، بلند قد و چشم و ابرو مشکی، با ریش هایی انبوه و سیاه، تسبیح به دست و ذکر گویان وارد شد.👨🏻📿
جلوتر آمد و با دیدن من، ابروهای سیاهش را درهم کشید و با صدایی آهسته گفت :(( پسرم! اینجا، جای دراز کشیدن نیست. لطف کن بلند شد. به گفت خدای نکرده باعث ترغیب دیگران به این کار نشی.))☺️
نمی دانم چطور یک دفعه، نا تنها خواب از سرم پرید، بلکه شیرین کاری و شیطنتم هم گل کرد.😜
آن مرد هنوز بالای سرم ایستاده بود تا بلند شوم.
خواب آلود نسيتم و خمیازه ای کشیدم. هر آن ممکن بود خنده ام بگیرد و اما خودم را کنترل کردم.🥱😂
مثل کر و لال های با ایما و شاره از حسین پریدیم، آن مرد چه می گوید و چه منظوری دارد؟! 😂😁
حسین که نمی دانست نقش بازی میکنم، رنگ و رویش پرید و نتوانست حرفی بزند.😳
مرد که فکر میکرد کر و لالم، برای لحظه ای از ذکر گفتن دست برداشت و عذرخواهی کرد و با گونه هایی سرخ شده، به گوشه ای دیگر رفت....
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
|بهرسمشَهادَت|
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 #خانهایباعطرریحان💞 #قسمت16 با چشم هایی نیمه باز و
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت17
اسم مرد ابوالفضل بود و می دانستم آشنای یکی ازبچه های مسجد است
نگاهم به حسین افتاد، به نظرم رسید چیزی به منفجر شدنش باقی نمانده است!
وقتی دید نگاهش میکنم، زد زیر خنده. و
بعد از آن نقش بازی کردن، پشیمانی سراغم آمد و دچار عذاب وجدان شدم.
دلم لرزید و تصمیم گرفتم هرچه زودتر واقعیت ماجرا را برایش بگویم.
ساعتی بعد، سوار اتوبوس شدیم. مدت زیادی از حرکت مان نمی گذشت که از جایم بلند شوم و با صدایی جدی گفتم :((نابودی همه علمای اِس..))
آقا ابوالفضل، دو ردیف جلوتر نشسته بود. با بلند شدن صدایم، نیم نگاهی تند و تیز، به انتهای اتوبوس انداخت. تا من را دید، با تعجب دقیق تر نگاه کرد.😳
باز هم شیطنتم گل کرد. نتوانستم جلوس خنده ام را بگیرم.
با صدایی لرزان از خنده جمله ام را ادامه دادم و گفتم
نابودی همه علمای اسرائیل صلوات!😁
همراه بقیه صلوات فرستادم و روی صندلی نشستم.😌
خودم را به آن راه زدم و دزدکی و زیرچشمی، نگاهش کردم!
دیدم گره ابروهایش از هم بازشد. خندید و سرش را تکان تکان داد.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت18
راننده اتوبوس، جایی بین راه ایستاد. همراه بچه ها پیاده شدم.
نمازمان را در نمازخانه ای کوچک خواندیم و دور هم خوراکی خوردیم.
آقا ابوالفضل، با چهره ای بشاش، آرام آرام به جمع مان نزدیک شد.
کم کم با هم حرف زدیم و رفیق شدیم تا رسیدن به مقصد، دوستی مان حسابی گل کرد.
قبل از تمام شدن مسیر، فرصتی پیدا کردم و خارج از اتوبوس، در گوشه ای خلوت، از او عذرخواهی کردم و از دلش در آوردم...
وقتی به محل اسکان رسیدیم، مستقر شدیم و شب از راه رسید
در فضای باز و خنک اطراف حسینیه حاج همت، کنار حوض بزرگ و مستطیل شکل دوکوهه ایستاده بودیم.
یک شهید گمنام در بستری خیس، میان حوض آرمیده بود.
به آن نقطه خیره شدم و نفسی عمیق کشیدم. عطر خاص فضای اطراف را با جان و دل بود کشیدم
صدای آهنگران، در دل شب، حال و هوای دیگری در جانمان می ریخت.
با یک نگاه به مسن تر های جمع فهمیدم، یاد گذشته افتاده اند.
به احتمال زیاد، خاطراتی تلخ و شیرین از دوران جنگ، برایشان تداعی شده بود.
کمی بعد، مردی قدبلند، چهارشانه، با ریش هایی انبوه، موهایی پرپشت و روبه عقب شانه شده، با کت و شلواری تمیز و براق و انگشترهای عقیق، فیروزه و شرف الشمس که برق نگین های درشت شان، حتی در تاریکی هم چشم را می زد، به آقا ابوالفضل نزدیک شد.
با هم دست دادند و حرف زدند واز رفتار صمیمی آن دو متوجه شدم باید یکی از آشناها یا دوستانش باشد که با ماشین شخصی خودش به دوکوهه آمده است..
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت19
دعای توسل از بلندگوهای اطراف حسینیه پخش شد. با سرخوشی، قدم زدم و نگاه جست و جوگرم را در اطراف چرخاندم.
حوض، کاشی های سفید و مستطیل شکل داشت.
دور تا دورش، لوله هایی فیروزه ای رنگ، همراه با شیرهای آب، به صورت عمود و بالاتر از سطح آب زلال و شفاف، تعبیه شده بود.
رو به حسینیه ایستادم. نزدیک در فلزی سبز رنگ و دولنگه حسینیه که در قسمت بالایش شیشه کار شده بود، جا کفشی هایی بلند و فلزی قرار داشت.
سرم را بلند کردم و نگاهی به شاخ و برگ های نه خیلی پرِ تک درخت سمت راست حوض نگاه انداختم.
نمی توانستم در یک جا بند شوم. با چشم هایی خسته، اما مایل به بیشتر دیدن، قدم زدم...
در هنگام چرخیدن، میان قبرهای چهار شهید گمنامی که در چهار رف حوض آرامرفته بودند، درونم پر از آرامش شد.
لبه حوض نشستم. دستم را توی آب فرو بردم و به عمق شفاف و فیروزه ای رنگش خیره شدم.
آقای کت و شلواری با پستی خاص به طرف حوض آمد.
ژستش من را یاد افرادی انداخت که از باشگاه ورزشی محله مان بیرون می آمد
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e