#داستانکهای_پندآموز
🍃🌺به ابوسعید ابوالخیر گفتند:
فلانی قادر است پرواز کند. گفت: این که مهم نیست، مگس هم می پرد. گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه می رود. گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را می کند. گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زَخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی٬ دلی نشکنی٬ از اعتماد کسی سوءاستفاده نکنی و کسی را از خود ناراحت نکنی. این شاهکار است...
🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24
🌺🌿🌺🌿
#داستانکهای_پندآموز
دوستی میگفت:
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به دادوفریاد کرد!اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!توی راه به راننده تاکسی گفتم:شماکه مقصرنبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه وما هم راهی بیمارستان بشیم .چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بودکه راننده تاکسی درسی به من آموخت که تاآخرعمرفراموش نمیکنم .گفت:"قانون کامیون حمل زباله"، گفتم:یعنی چی؟
وتوضیح داد:این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن!
اونا ازدرون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم،عصبانیت، ،نفرت و.. هستندوقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارنوگاهی اوقات روی شما خالی میکنند!
👌 شما به خودتان نگیرید،فقط لبخندبزنید،دست تکان دهید،برایشان آرزوی خیرکنید.
وادامه داد :حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهندکه کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند..
🌿🌻🌿🌻. .:
. .:
@besamtaramesh
🌺🌿🌺🌿
#داستانکهای_پندآموز
دوستی میگفت:
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به دادوفریاد کرد!اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!توی راه به راننده تاکسی گفتم:شماکه مقصرنبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه وما هم راهی بیمارستان بشیم .چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بودکه راننده تاکسی درسی به من آموخت که تاآخرعمرفراموش نمیکنم .گفت:"قانون کامیون حمل زباله"، گفتم:یعنی چی؟
وتوضیح داد:این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن!
اونا ازدرون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم،عصبانیت، ،نفرت و.. هستندوقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارنوگاهی اوقات روی شما خالی میکنند!
👌 شما به خودتان نگیرید،فقط لبخندبزنید،دست تکان دهید،برایشان آرزوی خیرکنید.
وادامه داد :حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهندکه کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند..
#اسرار_الهی_آرامش
🌿🌻🌿🌻. .:
. .:
@besamtaramesh
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
✍دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
❤️🍃دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟» دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.
#اسرار_الهی_آرامش
🌿🌻🌿🌻. .:
. .:
@besamtaramesh
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
✨🌿✨🌿✨🌿
#داستانی_براساس_واقعیت
لیزی_والاسکوئز دختر بیست و هفت ساله ی آمریکایی دکترای ارتباطات از دانشگاه تگزاس را دارد.
او گرفتار بیماری مرموزی است که تنها دو نفر در جهان به آن مبتلا هستند؛
این بیماری باعث شده بدن او چربی ذخیره نکرده، عضله ای نسازد و وزنی اضافه نکند...
بیماری او با گذشت زمان پیشرفت می کند و موجب زشت تر شدن چهره ی او می شود...
علاوه بر این یک چشم او نابینا و یک چشم او کم بیناست.
او با وجود تمام مراقبت های پزشکی فقط ۲۶ کیلوگرم وزن دارد و با وجود مصرف ۶ وعده ی غذایی در روز و استفاده از ویتامین و قرص آهن ذره ای چربی در بدنش وجود ندارد.
لیزی به خاطر چهره ی نازیبایش در تمام زندگی اش مورد تمسخر قرار گرفته و قرار می گیرد.
با عبارت هایی مثل:
-من اگر جای تو بودم یک ماسک وحشتناک می خریدم تا مردم کمتر بترسند!
-چند میگیری تو خواب من نیای؟!
🔴اگر جای لیزی بودید چه می کردید؟؟؟
او بارها به فکر خودکشی افتاد...
بارها به زمین و زمان ناسزا گفت...
اما سرانجام؛
از یک جایی به بعد به این نتیجه رسید که او هم حق زندگی دارد و حالا که نمی تواند تقدیرش را تغییر بدهد، باید نگاه مردم را عوض کند.
او تصمیم گرفت با تمام توانایی هایی که دارد، زنده بماند و زندگی کند.
او می گوید:
«من یک انسانم و اگرچه این مسائل (طرد شدن از اجتماع، تحقیر، توهین) به من صدمه می زند اما سعی می کنم نسبت به این امور بی تفاوت باشم.»
🔴او تصمیم گرفت ۴ هدف را در زندگی اش دنبال کند:
✅خود را به عنوان یک سخنران توانمند در تشویق دیگران به پیشرفت و زندگی معرفی کند.
✅تحصیلات عالی داشته باشد.
✅کتاب بنویسد.
✅برای خودش زندگی تشکیل بدهد و شغل مناسبی داشته باشد.
🔹او اکنون در یک انجمن خیریه کار می کند و برای بچه های بی سرپرست لباس و مواد غذایی تهیه می کند.
🔹همچنین در طی ۷ سال توانسته بیش از ۲۰۰ کارگاه آموزشی برپا کند.
🔹کتاب دوم وی اخیرا به چاپ رسیده است.
شما می تونید عاااالی باشید.👍
حتی اگر زیبا نباشید...
حتی اگر بیمار باشید...
حتی اگر...
"از نقاط ضعف تون به عنوان موضع قدرت استفاده کنید"💪💪💪
🌿🌻🌿🌻. .:
. .:
@besamtaramesh
#داستانکهای_پندآموز
🍃🌺به ابوسعید ابوالخیر گفتند:
فلانی قادر است پرواز کند. گفت: این که مهم نیست، مگس هم می پرد. گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه می رود. گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را می کند. گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زَخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی٬ دلی نشکنی٬ از اعتماد کسی سوءاستفاده نکنی و کسی را از خود ناراحت نکنی. این شاهکار است...
@besamtaramesh
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
💕🌿💕🌿💕🌿💕
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا #سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:
آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه #سم_در_ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
🌸🌿🌸
قبل از اینکه #سم های ذهنی مان ما و اطرافیانمان را از پا دراورد، #پادزهر مهر و محبت را به خود و دیگران بنوشانیم.
❤️🍃
🌿🌻🌿🌻. .:
. .:
@besamtaramesh
#داستانکهای_پندآموز
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم
🌿🌻🌿. .:
. .:
@besamtaramesh
#داستانکهای_پندآموز
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
@besamtaramesh
🌿💕🌿💕
#داستانکهای_پندآموز
روزی "مهندس ساختمانی،" از طبقه ششم میخواهد که با یکی از "کارگرانش" حرف بزند.
.
"خیلی او را صدا می زند..."
اما به خاطر "شلوغی و سر و صدا،" کارگر متوجه نمی شود.!
به ناچار مهندس، یک "اسکناس" ۱۰ دلاری به پایین می اندازد، تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند.!
کارگر ۱۰ دلار را برمیدارد و "توی جیبش" می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش می شود.
"بار دوم" مهندس ۵۰ دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد.
بار سوم مهندس "سنگ کوچکی" را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند، در این لحظه کارگر "سرش را بلند میکند" و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید...
"این داستان همان داستان زندگی انسان است."
"خدای مهربان" همیشه "نعمتها" را برای ما میفرستد اما ما "سپاسگزار" نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید، اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان "مشکلات کوچک" زندگی اند،
به خداوند "روی می آوریم!"
* بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد.! *
🌿🌻🌿. .:
. .:
@besamtaramesh
🌺🍃﷽🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
#سبک_زندگی
مردى نزد پيامبر اعظم (ص) آمد و گفت
: به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد ❤️🍃
و مردم نيز دوستم بدارند 💙
و خدا دارايى ام را فزون گرداند 💰
و تن درستم بدارد 🏋♂
و عمرم را طولانى گرداند 👪
و مرا با شما محشور كند . 😍
🌺🍃حضرت رسول اکرم ص فرمود : «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد :
❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ،
از او بترس و تقوا داشته باش .
❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ،
به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز .
❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى
بخشد ، زكات آن را بپرداز .
❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ،
صدقه بسيار بده .
❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى
گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن .
❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور
كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن .
📚 بحار الأنوار ، ج۸۵ ، ص۱۶۷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•. .:
@besamtaramesh
#داستانکهای_پندآموز
✍نقل است که بزرگی گفت :
❄️دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی
و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود .
❄️آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود
برادر را گفت : امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ؛چنان کرد .
❄️آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد
💞دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم .
❄️او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟
💞گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم
و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈. .:
@besamtaramesh