داییش تلفن کرد ،
گفت: « حسین تیکه پاره
رو تخت بیمارستان افتاده،
شما همین طور نشستین؟»
گفتم: « نه ؛ خودش تلفن کرد
گفت: دستش یه خراش کوچیک
برداشته پانسمان میکنه می آد
گفت: شما نمیخواد بیاین
خیلی هم سرحال بود....»
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟
دستش قطع شده»
همان شب رفتیم یزد ، بیمارستان
به دستش نگاه می کردم
گفتم: « خراش کوچیک! »
خندید … گفت:
«دستم قطع شده، سرم که قطع نشده»
راوی : مادر شهید
#شهید_حاج حسین خرازی
#فرمانده لشکر۱۴_امامحسین
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
@besamtaramesh
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌این کلیپ زیبا رو حتما ببینید
🔹حاج قاسم؛ سلام ما را به ارباب بی کفن برسان ...
دست ما را بگیر #فرمانده ...
#حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @enghelabiran
🌐"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...💞
حسابے کتکش زدند🤕
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم،😌 خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت⏰ قبل از وقت #نماز صبح📿، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب📿 اذان گفتم نہ نماز صبح😂😂😂
#طنز_جبهه