eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.9هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 چطور تبریک بگم ؟ روزی خدای متعال به علیه‌السلام فرزند پسری عطا کرد . برخی از قریش طبق رسوم جاهلی به آن حضرت اینگونه گفتند : « قدم یکه سوار نو رسیده مبارک باد.» امام علیه‌السلام فرمود : این چه تبریک گفتنی است ؟! وقتی برای شخصی از شما فرزندی متولد شد ، به او اینگونه تبریک بگویید : فقولوا له: شکرت الواهب، و بورک لک فی الموهوب، و بلغ الله به اشده و رزقک بره . خدا را کن ؛ قدم نو رسیده مبارک باشد . خداوند او را به بزرگی برساند و از نیکوکاری او بهره مند شوی .» 📚منبع : كافي ، ج ۶ ، ص ۱۷ من لا يحضره الفقيه ، ج ۳ ، ص ۴۸۰ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
⁉️انسان بعد از مرگ کجا میرود و چه بر سر روح او می آید ⁉️آیا مردگان صدای ما را میشنوند و جواب میدهند ⁉️آیا اموات هم دلتنگ می‌شوند؟ ‼️آنچه را که می‌خواهید بدونید در این جا بخوانید ديدنش ضرر ندارد 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5 https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
♨️♨️انتقام امام سجاد از هشام♨️♨️ "هشام بن اسماعیل" ، والی امویان در مدینه بود. او آزار بسیاری به مردم مخصوصا امام سجاد می رساند. سرانجام ، به دلیل اعتراض فراوان مردم، "هشام" عزل شد و به خاطر ظلم‌های فراوان او دستور دادند تا هشام را در وسط شهر ببندند تا دیگران هر چه می‌خواهند از او انتقام بگیرند. مردم نیز یکی یکی می آمدند و انتقام می گرفتند. هشام می گفت: "بیش از همه از علی بن حسین وحشت دارم زیرا به سبب آزارهایی که به او رساندم و لعن و نفرینی که نثار جد او علی بن اببطالب می‌کردم، انتقامش سخت خواهد بود. هنگامی که امام سجاد به طرف هشام بن اسماعیل می آمدند، رنگ در چهره هشام باقی نماند، تا اینکه امام شمشیرش‌را... ادامه داستان تو لینک زیر👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5 https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
فردی پیش بهلول آمد و گفت:راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت:بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند،پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی،پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. پس بدان شهادت به الله‌اکبر،زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی.چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ ✅ ۲۴ ساعت عمر بیشتر ✍اسكندر مقدونی به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشایی بود كه در ۳۳ سالگی درگذشت. روزی كه مرگ وی فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط یک روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند ۲۴ ساعت زمان بود تا بتواند فاصله ای را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود از بين ببرد و به نزد او بازگردد. به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود هنگامی كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وی پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقی نمانده است و آنها نمی توانند كاری برايش انجام دهند. اسكندر گفت من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را يعنی نیمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم. آنها گفتند اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمی توانيم كاری برايتان انجام دهيم، اين كار غير ممكن است. آن لحظه بود که اسکندر، بيهوده بودن تمامی کوشش ‌هايش را به‌ طور عميق درک کرد. او با تمام دارایی ‌اش که کل دنيا بود، نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. ۳۳ سال از عمرش را به هدر داده بود، برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريد ۲۴ ساعت هم نبود. متوجه شد که به ‌خاطر اين دنيای واهی، بايد با نااميدی و محروميت کامل، جهان را ترک کند. 📚 زندگی به روايت بودا، صفحه ۸۶ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیبای «امام‌زمان با نشستن در خانه نمی‌آید» 👤 ؛ 🔻 آیا برای رسیدن به ظهور، فقط دعا کردن کافی است؟ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌷اصالت چیست؟🌷 📚 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند *تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده* پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت _در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد_ پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت *ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد* پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت *وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد* پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست *مرد فقیر گفت* بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و *_صحت ادعای مرد فقیر_* سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر *متعجب شد و یک شب دیگر* نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند. *وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت* *میدانم که تو شاهزاده نیستی* پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند _ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت_ و *پادشاه نزد مادرش رفت* و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم *و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد* پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت _چطور آن *دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا* فهمیدی_ مرد فقیر گفت *دُر را از آنجایی که* هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم *و اسب را چون* پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید *_سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،مرد فقیر گفت_* موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا _در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی *و* پاداشی به من ندادی_ *و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و تو یک آدم تازه به دوران رسیده ای* و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! *آری اکثر خصایص ذاتی خیلی افراد اینگونه است* *یعنی در خون طرف باید اصالت باشداصالت به ریشه است* *هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود*✋ *نه هرگرسنه ای فقیراست!* *ونه هربزرگی بزرگوار!* داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
☂📌حمام آخرت 📌☂ بهلول هارون را در حمام دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری ، طلب خود را می خواهم. هارون گفت: اجازه بده از حمام خارج شوم من که این جا عریانم و چیزی ندارم بدهم ​بهلول گفت: در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود پس طلب دنیا را تا زنده ای بده که حمام آخرت گرم است و دستت خالی ...💦😔💦 وای باحال کسی که حق الناس به گردنش باشد داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📝شنیدی خیلی ها میگن: آب که از سر گذشت ،چه یه وجب، چه صد وجب؟ اما خدا میگه: ✨قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ✨ (ای پیامبر،از جانب من) بگو: ای بندگان من که بر خود اسراف(و ستم) کرده اید! از رحمت خدا نا امید نشوید همانا خداوند همه گناهان را می بخشد یقیناً او بسیار آمرزنده مهربان است. 📚 زمر آیه_53 یادمون باشه ، از آب یک وجب خیلی راحتتر میشه بیرون اومد تا آب صد وجب...👌 داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ ✍آیت الله فاطمی نیا : ✅شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود. کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود. میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است) آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند! 🌸 میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم! تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم. ☀️ فردا صبح اول وقت مشکلم حل شد. ‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
... در ڪشور عشق مقتدا خامنہ ايست فرماندهي ڪݪ قوا خامنہ ايست ديروز اگر عزيزمصر يوسف بود امروزعزيز دݪ ماخامنہ ايسٺ 🔜 @Emamzamaniam31_3🌷 🔜 @Emamzamaniam31_3🌷
✨﷽✨ ✅عاقبت طمع ✍مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند. آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري. مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم. 📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت) داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✍روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت . خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت . خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید . سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید . از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ... بر گرفته از کتاب مقدس تورات.. خداوند به داوود فرمود : ای داوود اگر ژولیده شیدائی را دیدی مصاحبتش را غنیمت دان و او را تکریم گوی . زیرا او از جانب ما با تو سخن می گوید ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. 👤 عطار 📔 تذکره‌الاولیا ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ 💠 شادى مؤمن 💠 ✍چه طور تخمه کدو براى بعضى ‏ها خوشمزه است. براى بعضى هم «سبحان اللّه» گفتن، شیرین است. امام مى‏ گوید: «مناجات یک شیرینى دارد. خدایا آن شیرینى را به من بچشان»؛ «الَهی أذِقْنِی حَلاوَةَ ذِکْرک». شادى خوب آن است که آدم آخرتش را تأمین کرده باشد. در این دنیا، خانه ‏اش کاهگل بوده و آپارتمان شده است. دوچرخه ‏اش به ماشین تبدیل شده است. مثلًا اگر عباى من نخى باشد. حالا پشمی شده. نخ، از پنبه است و پشم براى شتر است. نخ و پشم شرف نیست. حتى مدرک هم ارزش ندارد. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «فَلْیکنْ سُرُورُک بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِک» (نهج البلاغه، نامه 22)؛ «کاری کن که شادی تو برای رسیدن به آخرت باشد». اگر خواستى شاد بشوى، ببین چه قدر آخرتت را تأمین کرده ‏اى؟ چند رکعت نماز با توجه در عمرت خوانده ‏اى؟ چه قدر جبهه رفته ‏اى؟ چقدر به پشت جبهه کمک کرده ‏اى؟ از پارسال تا به حال، چقدر به آواره‏ها و سیل زده‏ها کمک کرده‏ اى؟ از پارسال تا به حال، چند بچه یتیم را بوسیده ‏اى؟ به دیدن چند خانواده شهید رفته‏ اى و اظهار ادب کرده ‏اى؟ چند کتاب مطالعه کرده‏ اى؟ چه گامى برداشته‏ اى؟ این که آدم انبارش را بچرخاند، بازارش را بچرخاند، دکورسازى کند، خانه سازى کند، مبلمان و ماشینش را عوض کند،. این‏ها چیزى نیست. خودت چه قدر بزرگ شده ‏اى؟ مهم این است که خودم چقدر بالا آمدم؟ یعنى علم، تقوا، نور، شعور، انسانیت و شخصیت من چقدر بالا رفته است؟ اینکه پنبه، پشم شده است، مهم نیست. اینکه دوچرخه به موتور تبدیل شده است، مهم نیست. خودت چه شده ‏اى؟ 📚 کتاب خنده و گریه در آثار استاد قرائتی داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🕊ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هرچی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. 🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم. 🌹... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای. 🌹 اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم. قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 🌷شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ... 🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم... 📗 کتاب حکایت فرزندان فاطمه داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
. 👌 داستان کوتاه پند آموز 💭مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. 💭پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. 💭اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» 💭مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» 💭پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✅خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. 🌸✨🌸حدیثی از معصوم 🌸✨🌸 امام کاظم(علیه السلام)مےفرمایند: إِنَّ الزَّرعَ یَنبُتُ فِی السَّهلِ وَلایَنبُتُ فِی الصَّفا فَکَذلِکَ الحِکمَةُ تَعمُرُ فی قَلبِ المُتَواضِعِ وَلا تَعمُرُ فی قَلبِ المُتَکَبِّرِ الجَبّارِ، لأِنَّ اللّه جَعَلَ التَّواضُعَ آلَةَ العَقلِ وَجَعَلَ التَّکَبُّرَ مِن آلَةِ الجَهلِ؛ زراعت درزمین هموار می روید، نه برسنگ سخت! و چنین است که حکمت در دلهای متواضع جای می گیرد نه در دل های متکبر. خداوند متعال،تواضع را وسیله عقل، و تکبر را وسیله جهل قرار داده است. 📔تحف العقول،ص۳۹۶ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. آدمیزاد موجود عجیبی است برای هدایتش ۱۲۴۰۰۰ پیامبر کفایت نکرد اما برای گمراه کردنش یک شیطان کافی بود!!! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در پناه حق باشید @Dastan
✨﷽✨ 🌸‍ توصیف لحظه جان دادن 🌸‍ ✍يک تعبير اميرالمومنين (ع) در خطبه ی 109 نهج البلاغه دارد که توصيف هنگام سکرات است . اين مطلب را اززبان کسی می شنويم که به جزئيات اين راه آگاه بوده است . حضرت مي فرمايند : آن هنگام قابل توصيف نيست . از يک طرف سکرات موت و سختي جان دادن و از طرف ديگر غم و اندوه فرصت هايي که فرد از دست داده است تمام وجود او را مي گيرد . درآن لحظات سخت اعضاء بدن سست مي گردد و رنگ آنها تغيير مي کند . با لحظه لحظه زياد شدن آثار مرگ در پيکر، زبان از کار مي افتد ( يعني اولين عضوي است که از کار مي افتد ) و قدرت سخن گفتن سلب مي گردد . ولي همچنان اعضاء خانواده ي خود را با چشم نگاه مي کند و با گوش هاي خود مي شنود ، عقل او نيز سالم است . فکر مي کند که عمر خود را به چه چيزهايي گذرانده و در چه راهي روزگار خود را تباه کرده است . به ياد اموالي مي افتد که با خون دل آنها را جمع کرده و کاري به حلال و حرام آن نداشته است . اين نشان مي دهد که حضرت کساني را توصيف مي کند که اهل دنيا هستند . و حالا بايد برود و جوابگوي اين اموال باشد . لذت و استفاده ي آن براي ديگران و حساب پس دادن و بدبختي آن براي او مانده است . مرگ همچنان بر اعضاء بدن او چيره مي گردد تا آنجا که گوش او نيزمانند زبان از کار مي افتد . و فقط به خانواده ي خود نگاه مي کند و حرکت زبان آنها را مي بيند ولي ديگر صدايي نمي شوند . پس از مدتي چشم او نيز از کار مي افتد و روح از بدن خارج مي شود. مرداري خواهد شد در بين خانواده ي خود به طوري که از نشستن نزد او وحشت مي کنند و از نزديک شدن به او دوري مي نمايند . در اين حال ديگر نه گريه کننده اي او را ياري مي کند و نه کسي به او جواب مي دهد . سپس او را برداشته و بسوي آخرين منزلگاه يعني قبر مي برند و او را آنجا تنها گذاشته و به دست اعمال خود مي سپارند و از ديدار او براي هميشه چشم مي پوشند . اين آن لحظه سکرات و قمرات است که حضرت امير(ع) توصيف کرده و لحظه ی سختي است. 📚خطبه ی 109 نهج البلاغه داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ 🔴نمی توانم نگاهم راکنترل کنم! ✍یک جوان ازعالمی پرسید: من جوان هستم و بنا به جوانیم نمی توانم به نامحرم نگاه نکنم...بگو چاره چیست؟ آن مرد عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد!! سپس ازشخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند! جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت... عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟ جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار وخفیف بشوم... 🔰عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر برکارهایش می بیند... و از روز قیامت وحساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد... 💠آیاانسان نمی داندکه خدا او‌‌ را می بیند!!(سوره علق آیه ۱۴) ‌ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌷 باتو اے بہ خدا خوشبختم 🔸با توأم، با تو و بےچون و چرا خوشبختم عشق یعنے بخورم حسرٺ فقط 🔸باهمین آرزوے ڪرب وبلا خوشبختم ❤️ 🌷 ✨🌙
✨﷽✨ ✍دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست.. حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی. و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📚 🔴 روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.» وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.» او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.» امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟» آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.» مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404 بدرقه ی یار، ص49 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
❣بسیار بسیار زیباست👇 دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ! ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ؛ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ... ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ 🌼 مثال مرگ، برای شایستگان 🌼 ✍شخصی از امام جواد (علیه السلام) پرسید، چرا عده ای از مسلمانان از مرگ هراسانند و آن را ناخوش دارند. امام جواد (علیه السلام) فرمود: زیرا آنها مرگ را نمی شناسند از این رو آن را خوش ندارند. اگر آن را می شناختند و از دوستان خدا بودند، آن را دوست داشتند، و می دانستند آخرت برای آنها، بهتر از دنیا است. سپس امام جواد (ع) برای روشن نمودن مطلب، این مثال را زد و به او فرمود: چرا کودک و دیوانه، دوائی را به حال او سود دارد و موجب تسکین درد آنها می شود، دور می کنند و نمی خورند؟ امام جواد (ع) فرمود: سوگند به کسی که محمد (ص) را به حق مبعوث کرد، کسی که خود را برای مرگ، آماده کامل کند، فایده آن مرگ برای او از فایده این دارو برای بیمار بیشتر است، آگاه باشید، اگر آنها (که خود آماده کرده اند) می دانستند که مرگ برای آنها پلی به سوی نعمتهای الهی است، با علاقه ای بیش از علاقه خردمند بیدار، به دارو، برای دفع آفات و تحصیل سلامتی، آن مرگ را می طلبیدند. نیز روزی امام جواد (ع) به بالین بیماری از یارانش رفت، دیدی گریه می کند و در مورد مرگ بی تابی می کند، امام جواد (ع) به او فرمود: ای بنده خدا! از این رو از مرگ می ترسی که آن را نمی شناسی، هرگاه بدنت پر از چرک گردد، و زخمها و بیماری های پوستی بردارد تو بدانی که اگر به حمام بر وی و بدن خود را شستشو بدهی، همه آنها چرکها و زخمها، برطرف می گردد، آیا با علاقه به حمام برای شستشو می روی؟ و یا به حمام رفتن را دوست نداری؟ بلکه دوست داری که آن چرکها و زخمها در بدنت بماند؟ او عرض کرد: ای فرزند رسول خدا(ص)، دوست دارم که به حمام بروم. امام جواد (ع) فرمود: فذالک الموت هو دللک الحمام... آن مرگ همان حمام است، و آخرین مرحله برای زدایش گناهانت و پاکی از پلیدی معصیت هایت می باشد پس هرگاه بر مرگ وارد شدی و از آن گذشتی، و از هر گونه غم و اندوه و رنج و نجات می یابی و به هر گونه سرو و شادی می رسی. در این هنگام آن بیمار، آرامش یافت و بیانات امام جواد (علیه السلام) او را با نشاط نمود و تسلیم مرگ گردید، چشمش را فرو خوابانید و از دنیا رفت. 📚 معانی الاخبار صدوق، ص290 ↶【به ما بپیوندید 】 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah