روز آخر ...
به سختی از بسترش برخواست
و شروع کرد به جارو زدن...
گرد گیری و شستن بچهها...
از همان روز اول
با خادمهاش قرار گذاشته بود؛
یک روز کار خانه با او
روز دیگر با فضه...
و آن روز نوبت فاطمه بود
روز آخرش... 😭😭
✦_✨_✦_✨_✦
جارونکش که فاطمه جان دردمیکشم
دارم شبیـه پهلـــویتـان درد میکشم
شُستی تن حسین و حسن ...
با کدام دست!؟
آمـاده کـردهای تو کـفـن ...
با کدام دست!؟
#آهـ... زهرا 😭😭
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
روز آخر ...
به سختی از بسترش برخواست
و شروع کرد به جارو زدن...
گرد گیری و شستن بچهها...
از همان روز اول
با خادمهاش قرار گذاشته بود؛
یک روز کار خانه با او
روز دیگر با فضه...
و آن روز نوبت فاطمه بود
روز آخرش... 😭😭
✦_✨_✦_✨_✦
جارونکش که فاطمه جان دردمیکشم
دارم شبیـه پهلـــویتـان درد میکشم
شُستی تن حسین و حسن ...
با کدام دست!؟
آمـاده کـردهای تو کـفـن ...
با کدام دست!؟
#آهـ... زهرا 😭😭
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
روز آخر ...
به سختی از بسترش برخواست
و شروع کرد به جارو زدن...
گرد گیری و شستن بچهها...
از همان روز اول
با خادمهاش قرار گذاشته بود؛
یک روز کار خانه با او
روز دیگر با فضه...
و آن روز نوبت فاطمه بود
روز آخرش... 😭😭
✦_✨_✦_✨_✦
جارونکش که فاطمه جان دردمیکشم
دارم شبیـه پهلـــویتـان درد میکشم
شُستی تن حسین و حسن ...
با کدام دست!؟
آمـاده کـردهای تو کـفـن ...
با کدام دست!؟
#آهـ... زهرا 😭😭
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah