💎زمانیکه در اتاق بزرگ و زیبا و مربعی شکل و کاشی شده مینشستیم، معلم مطالعات عزیزمان در حالیکه صحبت میکرد، گاهی روی صندلیاي که در گوشهی ابتدایی کلاس بود، مینشست و گاه بلند میشد. مثالهای گوناگونی میزد و بسیار شیرینسخن، با شخصیت و با درک و شعور بود. وقتی شروع به حرف زدن دربارهی مردم ژاپن کرد، گفت:«مردم ژاپن آرزو میکنن كه شبانهروز به جای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت باشه.»
در حالیکه سرش را تکان میداد، افزود:«ببینین عزیزانم! دانشآموزای ژاپنی وقتی پایانِ سال تحصیلیشون میرسه، گریَشون میگیره که چرا مدرسهشون تموم شده!»
همین حرف را که گفت، بغلدستیام در حالیکه داشت به پنجره نگاه میکرد، میخندید. یکی از افراد جلوییام دستش را روی دیوار گذاشته بود و میخندید. پشت سریام، همان گردنکلفتی که همیشه سر کلاس آب میخورد، زمانی که آب در دهانش بود، از شدت خنده آب را تف کرد روی کف موزاییکی اتاق و سرش را روی نیمکت گذاشت و خندید. بغلدستی او که آدم نسبتاً چاقی بود، در حالیکه دستش را روی شکمش چرخ میداد، میخندید. دیگری در حال خودکار جویدن، دیگری در حال کیک خوردن و... . در این میان، معلممان بیشتر به من خیره شده بود، چون از من ـ از لحاظ درسی ـ انتظار زیادی داشت ولی نمیدانست من هم آنقدر خندهام گرفته بود که ناچار شدم با دندانهای جلوییام، لب پایینیام را گاز بگیرم و سرم را تکان دهم که مثلاً حرفش را تأیید کردهام و دارم حرص من و ما را میخورم. هرچند آنقدر هیکلی و پر زور بود که میتوانست همزمان با دو دستش، دو نفر از دانشآموزان را از سر جایشان بلند کند و از پنجره بیندازد بیرون، اما حتی نوک انگشتِ هیچ دانشآموزی را قرمز نمیکرد. ناچار شد به خاطر همین خندهها از کلاس بیرون برود و تا چندین دقیقه در سالنی که صدای خندههای آنان که مثل صدای اجتماع زنبورهای سرخ بود، با تقتق کفشهایش قدم بزند و بعد با چهرهای نگران برگشت. زمانی که کمی خندههاي بچهها کمرنگتر شد، آه سردی کشید و گفت:«خدا رحم کنه به دورهای که شماها خدمتگزارانش باشین. خدا به اون خانوادهای رحم کنه که شماها پدرش باشین!»
#برشی_از_داستانِ : #من_و_ما...
#از_کتاب: #اکنون
#نشر: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah