✍ #داستانک
😓 مدام در مسیر خانه با امیر علیِ هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازیها ولو کرد .خودش را روی مبل انداخت .هنوز نفس نفس میزد...
😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟ اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام . نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف میزد ، گوشهایش را تیز کرد
👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون . چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم ! شما خانم محترمی که نمیخوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین ... "
😐 تلوزیون را خاموش کرد ، میخواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت: خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی .خودت میدونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم . چاره چیه ؟! درسته یکم سخته اما سختیشام به جون میخرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛ گفت : به جون میخرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️
✍️ به قلم ؛ بی تاب
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🎋 #داستانک:
#درسیکه بهلولبهپادشاهداد
🌹روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟🍃
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستانک
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پروردگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه
🌾تو مرا بین که منم مفتاح راه
#مولانا
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستانک
خدایا شکایت به نزد تو میبرم
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی(داروغه) وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
📚#داستانک
ما
هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود.
گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه!
کودک گفت: - الان غروبه بابا؟
زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز.
کودک گفت: - پس چرا مث غروبا میمونه که بابا از سر کار میاد خونه؟
مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه.
و به زن گفت: - الان نگه میدارم.
و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود.
مرد گفت: - تو گشنهت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟
و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس میکشید و میجوشید.
لایِ حرفِ زن که از مرد میپرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی میخوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید.
مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز.
زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش.
مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا.
و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشهاش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه میگشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا...
زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا میشینیم.
مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظرهای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته.
زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم.
مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبههای روستایی بود؛ با شیروانیهای رنگ به رنگ. دورتر از کلبهها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخهای ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درختها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله میآمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود.
زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه میکرد و لبخند میزد. زن گفت: - چطور ممکنه؟
مرد، رو از زن گرفت و به دره نگاه کرد که همین وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد.
پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد.
زن گفت: - تو کی هستی پدر؟
پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی..
مرد گفت: - مانی کو اکرم؟
و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آنها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور میشد.
نویسنده: علیرضا روشن
داستانهای کوتاه جهان...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
#داستانک 📚
#مسير_مستقيم
برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»پسرک فریاد زد: «کار سادهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت و ردپای او کاملاً صاف بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
📚
@Dastanhaykotah
📚#داستانک
درون مایهای برای طرح یک قالی
ژنرال فقط هشتاد سرباز دارد و دشمن پنج هزار. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. بعد، بیانیهای مینویسد پرشور و کبوتران نامهبر نسخههای آن را باران میکنند بر سر اردوگاه دشمن. دویست سرباز دشمن به لشکر ژنرال میپیوندند و نزاعی برپا میشود که ژنرال پیروز بی گفتوگوی میدان است و دو هنگ دشمن به صف او در میآیند. سه روز بعد، دشمن هشتاد سرباز دارد و ژنرال پنج هزار. بعد، ژنرال بیانیهی دیگری صادر میکند و هفتادونه سرباز دیگر دشمن به او میپیوندند. فقط مانده یک نفر دشمن که لشکر ژنرال در سکوت محاصرهاش کردهاند.
شب به صبح میرسد و دشمن به صف ژنرال درنمیآید. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. غروب که میشود، دشمن آهسته آهسته شمشیر از غلاف بیرون میکشد و به چادر ژنرال نزدیک میشود. وارد چادر میشود و نگاهی به ژنرال میاندازد. لشکر ژنرال منحل میشود. خورشید بالا میآید.
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: پژمان طهرانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Dastanhaykotah
#داستانک
📚سه انگشتر!
سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»
اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.
پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
@Dastanhaykotah
#داستانک 📚
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
@Dastanhaykotah
#داستانک 📚
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت و گفت: «پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم.»
کشیش: «مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم.»
مرد: «اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من ، هفته ای مبلغی بپردازد.»
کشیش: «خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی.»
مرد: «اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
کشیش: «چی می خوای بپرسی پسرم؟»
مرد: «به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
✓
📗مجموعه داستانها
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
✓
📗مجموعه داستانها
@Dastanhaykotah
📕#داستانک
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
✓
📗مجموعه داستانها
@Dastanhaykotah
#داستانک 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✨پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
@Dastanhaykotah
#داستانک
🔶 ماجرای خواندنی شهید مطهری با راننده اتوبوس!🍁🍂
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می شناختم و نه او مرا می شناخت. 😕
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می کنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! 🍂
پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. 🍂
حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطهاش با من همان بود که بود.
شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.😐
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می گوید.🍂
من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مىآيد.
گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.🍂
من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچه ات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. 🍂
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، میگوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢
این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
♦️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می خواند، روزه اش را می گیرد، به زیارت امام رضا(ع) می رود.🍂
♦️اين نوع روشها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است.🍂
📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(1 و 2))، ج17، ص: 252-251- با تلخیص و ویرایش جزئی
@Dastanhaykotah
#داستانک 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✨پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
@Dastanhaykotah
#داستانک
مقدس اردبيلی میفرمايد:
آمدم كربلا زيارت اربعين بود از بس كه ديدم زائر آمده و شلوغ است، با خود گفتم: «داخل حرم نروم با اين طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشويم.🍂
همين گوشه صحن می ايستم زيارت ميخوانم».
طلبه ها را دور خودم جمع كردم؛ يك وقت گفتم: «طلبه ها اين آقا طلبه ای كه در راه برای ما روضه ميخواند كجاست؟»، گفتند: «آقا در بين اين جمعيت نميدانيم كجا رفته است».🍂
🔅در اين اثناء ديدم يك عربی بطرف من آمد و صدا زد: «ملا احمد مقدس اردبيلی ميخواهی چه كنی؟»؛
گفتم: «ميخواهم زيارت اربعين بخوانم»؛ فرمود: «بلندتر بخوان من هم گوش كنم». زيارت را بلندتر خواندم، يكی دو جا توجهم را به نكاتی ادبی داد.🍂
وقتی كه زيارت تمام شد، به طلبه ها گفتم: «اين آقا طلبه پيدايش نشد؟» گفتند: «آقا نمی دانيم كجا رفته است»؛
يك وقت اين عرب به من فرمود: «مقدس اردبيلی چه ميخواهی»، گفتم: «يكی از اين طلبه ها در راه برای ما گاهی روضه ميخواند، نميدانم كجا رفته، ميخواستم اينجا بيايد و برای ما روضه بخواند». آقای عرب بمن فرمود: «مقدس اردبيلی! ميخواهی من برايت روضه بخوانم؟»؛ گفتم: «آری! آيا به روضه خواندن واردی؟» فرمود: «آری».
🔅در اين اثناء ديدم عرب رويش را به طرف ضريح اباعبداللّه الحسين (ع) كرد و از همان طرز نگاه كردن ما را منقلب كرد. يكوقت صدا زد: «يا اباعبداللّه! نه من و نه اين مقدس اردبيلی و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نميرود از آن ساعتی كه ميخواستی از خواهرت زينب (عليها السلام) جدا شوی»😭
در اين هنگام ديدم كسی نيست؛ فهميدم اين عرب مهدی زهرا (عليها السلام) بوده، واقعا ساعت عجيبی بود.😢
📘 ترجمه كامل الزيارات، ص 416
@Dastanhaykotah
✍ #داستانك
💠برخورد پسندیده 🍁
✍یکی از خویشان حضرت امام زین العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و زبان به ناسزاگویی گشود، حضرت علیه السلام در پاسخ او چیزی نگفتند.
هنگامی که مرد از پیش حضرت رفت امام علیه السلام به اصحاب خود فرمودند:
آنچه را که این مرد گفت، شنیدید. اکنون دوست دارم، همراه "من بیایید تا نزد او برویم و جواب مرا نیز به او بشنوید." 🍂🍁
-عرض کردند: حاضریم، ما دوست داشتیم شما هم همانجا پاسخ ایشان را بگویید و ما هم آنچه میتوانیم به او بگوییم.
سپس امام علیه السلام نعلین خویش را پوشیدند، به راه افتادند. در بین راه این آیه را میخواندند:
"🍁والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین."*🍁
راوی میگوید: وقتی رسیدیم به خانه آن مرد، او را صدا زدند و فرمودند:
"به او بگویید علی بن الحسین با تو کار دارد."
مرد همین که متوجه شد امام زین العابدین علیه السلام آمده است در حالیکه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بیرون آمد و یقین داشت آن جناب برای تلافی جسارتهایی که از او سر زده آمده است. 🍂
امام علیه السلام فرمودند:
"برادر! چندی پیش نزد من آمدی و آنچه خواستی به من گفتی. اگر آن زشتیها که به من گفتی در من هست، هم اکنون استغفار میکنم و از خداوند میخواهم مرا بیامرزد و اگر آن چه به من گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد."🍂🍁
راوی میگوید: آن شخص سخن حضرت را که شنید پیش آمد و پیشانی امام علیه السلام را بوسید و عرض کرد:
- آری! آن چه من گفتم در شما نیست و من به آن چه گفتم سزاوارترم.🍂
📚 * آل عمران،آیه۱۳۴
@Dastanhaykotah
#داستانک
💢کلاغی که مامور خدا بود!🍁
🔰آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..🍂
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.🍂
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.🍂
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگ هست!🍂
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.👌🍂
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!👌
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.❤️
💢امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.🍂👌👌
🔵چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
@Dastanhaykotah
#داستانک
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.🍂
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.🍂
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟
عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.🍂
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.🍂
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند🍂.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند🍂
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت.
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.🍂
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ 🍂
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.🍂
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی.😃 خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.🍂
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. 🍁
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.🍂👌
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.👌🍂
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن
در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.👌🍂
جنید گفت: جزاک الله خیراً!🍁
@Dastanhaykotah
📗#داستانک
میگویند روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .
هنگامی که پیر مرد از اتومبیل پیاده شد ، رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد ،
پیر مرد به رضا شاه گفت : قربانت بشوم من صد تومان شما را نمی خواهم
فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است!
رضا شاه گفت : پدر جان ؛ این صد تومان را ببر به آن پدر سوخته ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند!
@Dastanhaykotah
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان :شیشه وآیینه
جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- "پشت پنجره چه می بینی؟"
- "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد."
بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی."
- "خودم را می بینم."
- "دیگر دیگران را نمی بینی!"
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."
@Dastanhaykotah