✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ ساختمانهای محکم ✨
باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمیآورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شدهتان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود میکنند، چیزی دستتان را نگیرد. هرچند وقتی فارغالتحصیل میشوی و نمره قبولیات را میدهند دستت، احساس میکنی یک چیزی روی شانهات سنگینی میکند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوهای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتیات جا مانده. من هم با همین انگیزهها وارد دانشگاه شدم. مدلش اینطور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت میگرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.
کتابش هم هرچقدر سنگینتر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم میگرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه میرفتم و برای این و آن سری تکان میدادم که یک نفر تنهاش خورد بهم و جزوههایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشهها نمیشود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوهها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که میگذشت، کتابِ توی دستم قطورتر میشد و به دنبالش شعورم هم بالاتر میرفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمیکند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. اینطور وقتها باید با آدم حسابیهای دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبهها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.
هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از اینطرف اتاق میرفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زدهای که دارد سالاد ماکارانی میچپاند توی دهانش فقط دیده میشد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلیام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.
از فردای آن میهمانی آنها من را هم مثل خودشان مهندس صدا میکردند و حتی تعداد بسیاری سوالهای درسیشان را هم میپرسیدند.
از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم میشد، یه عده بیبخار و بیتوجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمیدانند و عین افسردهها سرشان را میاندازند پایین و میروند سر کلاس و ساکت برمیگردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی میکنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگها و گفتوگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتیها، خزپارتیها، نمکآبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندسهای واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری میکنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی میکردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی میگذاشتیم و در حالیکه کمی هم کمرمان را میچرخاندیم از دنیای علم میگفتیم.
یکبار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچهها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یکجوری مغزمان را برای دریافت علم باز میکند که قطعا میتوانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همهمان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند.
واقعیتش من نمیدانستم دروازههای علم را که بخواهی باز کنی، اینقدر دود و بو میزند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعالتر شده بودیم و استادها میگفتند لازم نیست آنقدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشمهایمان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمیدیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمتهای تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد.
به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، میتوانید مثل ما بهترین استفادههای علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت میکنم، من و هم دورهایهایم ساختمانهایی برایتان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاهمان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقفهایش دارید این قصه را با خیال راحت میخوانید.
خواستم بگویم دلتان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمتهای ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!
#طنز
مونا زارع
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#طنز
پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستوران ها مال تو
رو کرد به پسر دومی و گفت : 4 تا هتل هم مال تو
به پسر آخری هم گفت : عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو. و از دنیا رفت
سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری
دکتر که شاهد ماجرا بود گفت :
صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین .
سه تا پسر گفتن : کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت کاراشو تقسیم کرد
@Dastan1224
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#طنز
پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستوران ها مال تو
رو کرد به پسر دومی و گفت : 4 تا هتل هم مال تو
به پسر آخری هم گفت : عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو. و از دنیا رفت
سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری
دکتر که شاهد ماجرا بود گفت :
صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین .
سه تا پسر گفتن : کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت
@Dastanhaykotah
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#طنز
پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستوران ها مال تو
رو کرد به پسر دومی و گفت : 4 تا هتل هم مال تو
به پسر آخری هم گفت : عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو. و از دنیا رفت
سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری
دکتر که شاهد ماجرا بود گفت :
صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین .
سه تا پسر گفتن : کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت کاراشو تقسیم
@Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
#طنز
جوانی نفس زنان با چاقو وارد مسجد شد نگاهی به جمعیت کرد و بلند گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: بله من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.
جوان اشاره ای به گله گوسفندان کردو رو به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم! به کمکت احتیاج دارم!
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: پسرم، سن و سالی از من گذشته. توانم کم است. به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خودت بیاور.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز رو به جمعیت کرد و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده و باز گشته، همه نگاهشان به طرف پیش نماز مسجدچرخید.
پیش نماز که نفسش بند آمده بود رو به جمعیت کرد و بریده بریده گفت: چرا به من نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
@Dastanhaykotah
♨️...پســــــــــــت ویـــــــــــــــــــــژه...♨️
❣به پاس قدر دانی از حضور شما کاربران گرامی کانالی رو معرفی میکنم که همیشه دنبالش بودین 👏✌️😍♨️
❣👈پر #سخن های علمی _ طنز های پند اموز و عکس نوشته کوتاه 🕊💞
❣واقعا ارزش عضویت داره
باور نداری بزن رو قفل و ببین
👇👇👏👏😍😍💥💥💥💥💥💥
🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔓
#طنز #پندآموز #سخن