📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...!
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
🔴حکایت
✍مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم
@Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
عطار نیشابوری
@Dastanhaykotah
#داستان_آموزنده
💫داستان اصمعی و دختر بچه خلیفه
🌟اصمعی می گوید که: روزی نزد یکی از خلفا رفتم، او را دیدم بر تخت نشسته و دختر پنج ساله تخمیناً نزدیک وی قرار گرفته،
🌟مرا گفت: دانی این دختر کیست ؟ گفتم: معلوم ندارم.
🌟گفت: دختر پسر من است، برو و بوسه بر فرق او نه. من متحیر بماندم و گفتم:
🌟 اگر خلاف امر کنم، عقوبت کند و اگر جرأت نمایم، شاید غیرت، او را بران دارد که مرا برنجاند، پس آستین بر سر آن دختر نهادم و برداشتم و سر آستین خود را بوسه دادم.
🌟خلیفه را آن ادب خوش آمد، گفت: اگر به خلاف این می کردی، از نعمت حیات محروم می ماندی.
👈 پس مرا ده هزار دینار انعام کرد، من شکرانه آن را که از آن ورطه خلاصی یافته بودم، همه را صدقه دادم.
📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی
@Dastanhaykotah
🚨 کی بود آغوش رایگان میخواست؟
فقط نگاه کن یه دختر وسط چندتا داعشی گیر کرده و قراره چه بلایی سرش بیاد...😡
طاقت دیدنشو داری بیا کانال زیر 👇😱
🚨https://eitaa.com/joinchat/125763618Cbae767ab1a
❌❌ زیر هجده سال ممنوعه 🔞
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#آموزنده...
این_شایدنجات_دهنده_باشد
خسته وکوفته درحالیکه چیزهایی که ازتو خواسته شده را با خودت حمل میکنی به خانه برگشته ای..
مادرت از تو میپرسد:
شیرهم برایم آورده ای؟
بالبخند بهش بگو چشم الان میرم میارم...
شایددعایش درحق تو..
نجات دهنده ات باشد
مشغول خواندن نمازت هستی..
کودکت درکنارت مشغول بازی کردن هست..
ناگهان درحال سجده ات بر پشت تو سوار میشود..
عصبانی نشو..
اوباخودش کودکی اش را حمل میکند..
سجده ات را کمی طولانی تر بکن..
شایداین نجات دهنده ات باشد
کارگری درگرمای طاقت فرسای تابستان،
زیرتابش نور آفتاب خسته وکوفته مشغول کاراست
آب سردی را به اوتعارف میکنی..
شایداین نجات دهنده ات باشد
برای پرندگان دانه هایی از برنج ویا جو وگندم ویاارزن می ریزی..تا ازآن بخورند..
شایداین نجات دهنده ات باشد
آشغالهایی درمسیر راهت را برمیداری..
یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی...
شایداین نجات دهنده ات باشد
باقیمانده غذاهایت را برای گربه ای میزاری...
شایداین نجات دهنده ات باشد
یکی تو را دشنام میدهد..
میگویی خدا تو را ببخشد..
شایداین نجات دهنده ات باشد
آیه ای ازقرآن رابا خشوع و تدبر میخوانی و اشک ازچشمانت جاری میشود..
شایداین نجات دهنده ات باشد
ازکنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شده اند میگذری...بانرمی ومحبت وحکمت آنهاراپندمیدهی..
شایداین نجات دهنده ات باشد
کسی درحق تو بدی میکند..
عصبانی میشوی میخواهی دشنام بدهی..
بیاد این فرمایش الله متعال میافتی:
"کسانیکه خشم خودشان رافرومیخورند ومردم را معاف میکنند...وخدا نیکوکاران رادوست میدارد.."
خشم خودت رافرومیخوری.
..و او را میبخشی..
شایداین نجات دهنده ات باشد
خبر رسوایی کسی به تو میرسد..
اما پیش خودت نگه میداری وآن را پخش نمیکنی..
شایداین نجات دهنده ات باشد
چه بسا اعمالی که تو اصلا براش ارزشی قائل نمیشوی
و آنرا چیزی حساب نمیکنی باعث نجات تو شود..
ومیزان اعمالت را سنگین کند..
هیچ کار نیکی رادست کم نگیر..
همیشه قبل از هرکار به ظاهرکوچک ،
این راباخودت تکرارکن:
شایداین نجات دهنده ات باشد
خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پی درپی
برای بذل وبخشش تبدیل میشود
ونتیجه آنرا درزندگی خودت مشاهده خواهی کرد..
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
🔴کبر و تکبر و ارتباط آن با لباس زیبا چیست؟
✍پیامبر خطاب به ابوذر فرمود هر کس بمیرد با ذرهای تکبر بوی بهشت را نشنود مگر آن که قبل از مرگ توبه کند.
پرسید: ای رسول خدا من زیبایی را خیلی دوست دارم چنان که میخواهم لباس و بند تازیانه/کمربند و کفشم زیبا باشد آیا اشکال دارد؟
فرمود: در دل چگونهای؟
گفت: دلم به حق عارف است و آرامش دارد.
فرمود: این کبر نیست؛ ولی کبر آن است که حق را رها کنی و روی به غیر حق آوری، و چون مردم را ببینی گمان بری که مال و آبروی هیچ کس به اندازه مال و آبروی تو ارزنده نیست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastanhaykotah
🔹شهیدی که برات شهادتش را از #آیتاللهبهجت گرفت
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟گفت: طلبه هستم.
آیت الله بهجت فرمود:
🌱بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آقای بهجت فرمود:
🔹حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد.
🔹شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد.
🔹شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
🌷شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍️ توجیه خونخواران تاریخ
در زمانهای قدیم (مثل زمان حضرت آدم علیه السلام) رسم بود که هر کسی قربانی خود را سر کوهی میگذاشت اگر آتشی میآمد و آن را میسوزاند دلیل قبولی قربانی بود و گرنه دلیل رد قربانی او بود.
حجاج بن یوسف ثقفی استاندار خونخوار عبدالملک در عراق از جنایتکاران بینظیر تاریخ بود. او در جنگ با مخالفان خود، وقتی که مخالفان به مسجدالحرام و کعبه پناهنده شدند، به حرمت کعبه توجه نکرد و با منجنیقی که نصب کرده بود کعبه را ویران نمود.
مینویسند: صاعقهای آمد و آن منجنیق را سوزانید. سپاهیان حجاج از این پیشآمد ترسیدند، و از تیراندازی به کعبه خودداری نمودند.
حجاج به آنها گفت: این صاعقه دلیل محکومیت شما نیست بلکه همان آتشی است که بر قربانی وارد میشود و آن را میسوزاند و نشان قبولی آن است. بنابراین آن صاعقه دلیل حقانیت شماست و به این ترتیب جنایت خود را توجیه کرد.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ غیرت؛ رسم جوانمردی
🔸از حموم عمومی دراومدیم. نمنم بارون میزد. خانمی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و... جلوش پهن بود.
🔸 دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتر لیف و جوراباشو خرید.
🔸تعجب کردم و پرسیدم:
داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم دراومدیم، اونم این همه.
🔸دوستم گفت:
تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو درمیاره، وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم، تنفروشی و فاحشگی کنه.
🔺پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه.
🔸خودش برگشت تو حموم و صدا زد:
نصرت اینا رو بذار دمدست مردم و بگو صلواتیه.
📚 برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی
@Dastanhaykotah
༻﷽༺
داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی)
یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند.
وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم...
یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد!
مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد..
می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..."
مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..."
البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه میخوانم"
می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشارهای که به او کردند، رفت.
از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..!
جهاد_با_نفس (استاد مظاهری
@Dastanhaykotah
♥️『🌼』♥️
بار #هجرانِ تُو
بَر دوش گران است هنوز
چشم نَرگس🌸
بھ شقایق #نگران است هَنوز...!!
‹ نَبضِقَلبـٖےأَللّٰهُمَعَجِّلاِنْشٰاءَالله ›
❏••السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ••❏
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#یک_داستان_یک_پند👌
▫️گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
▫️درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
▫️پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
▫️مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
@Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ😍|هیچوقت برای شروع دیر نیست...
🌹 ماجرای جالب زیبای آیتالله جهانگیرخان قشقایی
🔥شخصی که تا چهل سالگی اهل دین نبوده... اما از #چهل_سالگی تصمیم میگیره بندگی خدا کنه و تبدیل میشه به یک عارف و کلی از بزرگان شاگردش میشن
👤استاد عالی•.
@Dastanhaykotah
📚جهـالت در مـورد مــرگ
یک کسی از حضرت سوال کرد که چرا ما اینقدر از مرگ می ترسیم ؟ امام فرمودند: از مرگ می ترسیم به این خاطر که نمی دانیم چیست و آن را نمی شناسیم. یک راننده ای که در یک جاده ی تاریک و ناشناخته حرکت می کند، نگران است. از این وحشت دارد که هر لحظه چه اتفاقی می خواهد پیش بیاید.
امام هادی (ع) فرمودند: اگر به فرض چرک و کثافت بدن تو را گرفته باشد. در عین حال مریضی های پوستی و زخم هایی نیز به بدن تو وارد شده باشد. اگر همه ی اینها را با یک حمام رفت شستشو دهید پاک می شود و از رنج رهایی پیدا می کنید. آیا در این صورت باز هم می ترسید حمام بروید و از آن بدتان می آید ؟
گفتند: نه. مرگ نیز یک چنین چیزی است برای کسی که یک کثافات و آلودگی هایی بر جان او مانده و در دنیا پاک نشده، بوسیله ی آن شستشو پیدا کرده و از رنج ها خلاصی پیدا می کند. آن شخص با آرامش به استقبال مرگ رفت و چند لحظه ی بعد از دنیا رفت.
📚از بیانات حجت الاسلام عالی
@Dastanhaykotah
♨️...پســــــــــــت ویـــــــــــــــــــــژه...♨️
❣به پاس قدر دانی از حضور شما کاربران گرامی کانالی رو معرفی میکنم که همیشه دنبالش بودین 👏✌️😍♨️
❣👈پر #سخن های علمی _ طنز های پند اموز و عکس نوشته کوتاه 🕊💞
❣واقعا ارزش عضویت داره
باور نداری بزن رو قفل و ببین
👇👇👏👏😍😍💥💥💥💥💥💥
🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔓
#طنز #پندآموز #سخن
✨✨✨✨
✨
✨
✨
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج میبرد، برای معالجه و درمان نزد من آمد.
او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید.
او همسرش را بهشدت دوست میداشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه میشد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه میتوانست اینهمه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...
▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...
👤 ویکتور فرانکل
📚 معنادرمانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37
@Dastanhaykotah
May 11
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37
@Dastanhaykotah
✅عمری را که همچون دقایق میگذرد غنیمت شمار
✍پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچجای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن، چراکه همه رهگذرند.
پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند بهراحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرفهایت باش.
فرزندم! به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز نمیتوانند از تو جلوتر بیفتند. پس نسبت به آنان گذشت داشته باش.
پسرم! سن من 80 سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از خودت ناراحت نکن و مرنجان!
پسر عزیزم! قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
@Dastanhaykotah