eitaa logo
🌹گاھ نوشٺھاے يڪ طلبھـ ـ ـ
1.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﷽ﷻ ➖چندسالےدرس خارج ➖ سطح ۴سیاستگذاری فرهنگی ➖ارشدمدیریت فرهنگی ➖دانشجوی دکترای مدیریت إن شاءاللھ افڪار واعمالمان مرضے حضرٺ دوسٺـ ڪھ ھرچہ گفٺیمـ جز حڪایٺ دوسـٺ؛دࢪ همہ؏مࢪ از آن پشیمانیمـ ۩ڪپی باصلوات بر ﷴوآل مطهرش آزاد۩ ۞بندھ @besmellaherrahmanerrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🅾قسمتی از خاطرات رهبر معظم انقلاب دام ظله العالی در مورد شهیدنواب صفوی برگرفته از کتاب خون دلی که لعل شد شوق دیدار نواب نواب در سال ۱۳۳۲ به مشهد سفر کرد و در محلی به نام «مهدیه» - شبه مدرسه‌ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر (عجل الله تعالی فرجه)، که مؤسس آن «حاجی عابدزاده» توجه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه‌ شعبان داشت - اقامت گزید. نواب به خانه هیچ کس نرفت، بلکه این مرکز مهم دینی را انتخاب کرد. من آن زمان جزو طلاب مدرسه سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم، با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب، نتوانستم به مهدیه بروم؛ زیرا پدرم اجازه نمی‌داد. 📌در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی - یکی از فدائیان اسلام - منتشر شد، و می‌شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار می‌کردیم. ما می‌دانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است. 🔻در مدرسه حجره بزرگی بود که به آن «مَدرَس» می‌گفتند؛ آن را رُفت و روب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم. 🔻در ورودی مدرسه باز شد و عده‌ای میهمان وارد شدند. چشم من در میان آنان در جست‌وجوی نواب بود، که در ذهن خود از او تصویر مردی تنومند و بلندقامت داشتم؛ اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه‌ای سیاه بر سر داشت و چهره‌اش بشاش بود و هر که را می‌دید، با گشاده‌رویی برخورد می‌کرد و به او سلام می‌‌داد. اگر هم به یک نفر «سید»، برمی‌خورد، می‌گفت: پسرعمو! سلام علیکم. با خود گفتم: عجب ! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده، این است ؟! 🔻درواقع، از وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست می‌دارم. در این سفر، گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی می‌کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه‌ پوستی‌های خاصی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمّم بودند. 🔻مَدرَس پر از جمعیت شد. نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ درباره‌ اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت‌طلبی برای اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج می‌زد و احساساتم را شعله‌ور می‌ساخت و مرا به‌سوی چشم‌انداز قدرت و عزّت اسلام می‌کشاند. 🔻دو روز بعد شنیدم نواب می‌خواهد به مدرسه‌ نواب برود. با آنکه من در کسب اجازه از پدرم محدودیت داشتم، اما به آن مدرسه رفتم. دیدم مردم منتظر اویند. مَدرَس و ایوان این مدرسه را برای استقبال از او مفروش کرده بودند. من هم همراه با آنان مدتی در انتظار ماندم، اما دیدم از فرط شوق، قدرت ماندن و انتظار کشیدن ندارم؛ لذا به استقبالش شتافتم. بیرون آمدم و مسیر منتهی به مهدیه را در پیش گرفتم. دیدم نواب می‌آید و مردم از پس او روانند. او در حین راه رفتن، به چپ و راست رو می‌کرد و به مردم سلام می‌داد و با آن‌ها به گرمی فراوان حرف می‌زد. رهگذران را مخاطب قرار می‌داد، گاه عزمشان را جزم می‌کرد، و گاه نصیحتشان می‌کرد. هنگام سخن گفتن، همه‌ جسمش حرکت داشت و وقتی می‌خواست سخنی را برساند، وجودش می‌لرزید. من خود به چشم دیدم وقتی نواب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن می‌گفت، مردی چنان تحت تأثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت، در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت! باعجله خود را به نخستین صف کسانی رساندم که در مدرسه، برابر نواب نشسته بودند. هم‌اکنون آن صحنه با تمام جزئیاتش در نظرم مجسم می‌شود. نواب در جایی ایستاد که بر ایوان و حیاط مدرسه اشراف داشت. من در برابر او و جلوی پایش نشسته بودم و مجذوب یکایک حرکات و کلمات او شده بودم. به یاد دارم طلاب را وعظ می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست به و پایبند باشند. هنوز این صدایش در گوشم طنین‌انداز است که می‌خواند: یَابْن َآدَمَ! وفّرالزّادِ، فَإِنَّ الطَّریقَ بَعیدٌ بَعیدٌ. وَ جَدِّدِ السَّفیْنَةَ، فَإِنَّ الْبَحْرَ عَمیقٌ عمیقٌ» ... 🌹گاھ نوشٺ هاے یڪ طلبھـ ـ ‌ 🍀 @besmellaherrahmanerrahimm