eitaa logo
دبیرستان پسرانه خاتم الانبیا(ص) دوره اول
1.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
115 فایل
کانال رسمی دبیرستان پسرانه حضرت خاتم الانبیا(ص) - دوره اول ارتباط با ادمین: 👤 @mrmokhtari53 آموزش پایه هفتم: 🔹 @amoozesh_haftom_khatam آموزش پایه هشتم: 🔸 @amoozesh_hashtom_khatam آموزش پایه نهم: 🔹 @amoozesh_nohom_khatam
مشاهده در ایتا
دانلود
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم... 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻مردی ثروتمند وارد رستورانی شد، نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه ‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياه پوست. زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم. مرد ثروتمند خشمگین شد.. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافه‌ی غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است..! دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی نمود.. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟! من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد. گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان! او دیوانه نیست.. او صاحب این رستوران است...! شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد...👌🏻😉 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 "ناامید نباش" ✍🏻دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود؛ «خدا رو چه دیدی شاید شد» یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد.. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می‌کردیم و حالمون خراب بود... گریه‌مون وقتی شروع شد که گفت: به درک که نمی‌تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی‌تونم بازیگر بشم... آخه عشق سینما بود...! سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه‌ی ما آورده بود. معلم ریاضی‌مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد » وقتی این رو گفت: همه‌ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره!! امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه‌م گرفت.. فکر می‌کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد» 👌🏻😉 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 مردی به دندانپزشک خود تلفن می‌کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان‌هایش از او وقت می‌گیرد. موقعی که مرد روی صندلی دندانپزشکی قرار می‌گیرد، دندانپزشک نگاهی به دندان او می‌اندازد و می‌گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می‌کنم. مرد می‌گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می‌مالیدم، احساس می کردم که یک حفره بزرگ است! دندانپزشک با لبخندی بر لب می‌گوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است. نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود..👌🏻 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻از بزرگی پرسيدند: شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود، براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكی خود مى شود . ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد، سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند. طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است. آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست.. در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست... "زندگى همين حالاست"👌🏻 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 در كوچه‌اي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث مي‌كردند.. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازه‌اش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر» دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترين خياط كشور» سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا» چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه..!» سعی کن بهترین خودت باشی👌🏻😉 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟" زن گفت: "من پیرزنی  هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم." هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟" عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى. حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است. و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید. 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃 🍃 ✍🏻 با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم؛ موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه! راننده با تعجب گفت: جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟! دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه.. شما خیلی خوب رانندگی میکنید و قوانین را هم رعایت میکنید! راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد.. از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟! گفت: سعی دارم "عشق" را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبت‌های من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت.. رفتارش با مسافرها خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرند و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود..! به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی بین حداقل هزار نفر پخش میشه.. من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام..! گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت! اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام دادیم. روح زندگی ما همين عشقه.. حالا اگه این کار ما به عشق امیرالمومنین علی علیه السلام باشه، و با این کار عشق به علی و فرهنگ علوی رو در جامعه گسترش دهیم، ببین دنیا چه گلستانی میشه. 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام... راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد ! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی... بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.. تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه است 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
؛•┈┈┈••✦•﷽•✦••┈┈┈•؛ 📙 ☕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ✍🏻 شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است 🍃 🌺🍃 📚داستانڪ📚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╔═════🍃═════╗ 🆔 @besooyekhorshid ╚═════════🍃═╝
📙 ☕️ ✍🏻 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﺑﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ! ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺳﺨﻨﺶ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩ: ‏«ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ!» ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ، پدر ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻋﯿﺐﺟﻮﯾﯽ: ‏«ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ!‏» ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺏ شنیدی؟! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﯿﺎ.‏» ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ پدر ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏«ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯽﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺭﺍﺣﺖ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ! ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ تأﺳﻒ ﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟‏» ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻃﻨﺎﺏ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏«ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ. » ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺧﺸﻤﮕﯿﻨﺎﻧﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏«ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ! ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺑﯽ ﻧﻮﺍ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ.» ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏«ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ!» ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻫﻤﻪٔ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﭘﺴﺮﻡ؟ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯽ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ. ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ. ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺭأﯼ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ! «ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﻓﻼﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ، ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟» ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻥ... ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﮑﻮﺷﺪ ﺧﻮدش باشد. نشر دهید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌ ═══════════════╗ 🆔 @besooyekhorshid🌞 ╚═════════════╝
📙 ☕️ ✍🏻 در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.» تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی.تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ‌ نشر دهید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌ ═══════════════╗ 🆔 @besooyekhorshid🌞 ╚═════════════╝