ب سوی نور
دلمان که میگیرد
غربت و تنهایی که سرتاسر وجودمان را در می نوردد ،سنگینی بغض های در گلو مانده مان که سرریز می کند ،حرف هایی که نمیدانی جز خودت به که بگویی ،که اصلا کسی هست که همدم راز های سر به مهر دل انسان شود ؟
از این حجم تنهایی نمی دانی به چه کسی پناه ببری ، دلت می گیرد ، احساس غربت می کنی
که بی کسی و تنها ، اینکه دلت بخواهد به کسی پناه ببری ...
فکر میکنی شاید درد و دل کردن با آدم ها کمی آرام ات کند .تسکینت دهد یا مسکنت باشد
اما نیست ،نمی شود که نمی شود
درمانمان جای دیگریست
آدم ها هر چقدر هم خوب باشند
اما رفیق کس دیگیریست
همدم وهمراز بی کسی هایمان خداست
زندگیمان را پر می کنیم از معشوق های ساختگی ،تا که تنها نباشیم
میبینی باز هم درست نمی شود
نشانی محبت را اشتباهی گرفته ایم
تنها عشق اوست که دل انسان را از بی تابی و بی قراری رها می سازد،تنها اوست که باید برایش دلتنگ باشیم
تنها اوست که حرف هایمان را می شنود
و قضاوتمان نمی کند،
تنها اوست که با تمام بدی رهایمان نمی کند
پسمان نمی زند ، و بی منت مهر می ورزد
تنها اوست که می داند در دلمان چه می گذرد
تنها اوست که حرف هایمان را می فهمد
ما جز او کسی را نداریم
همه کس ما اوست...
#هوالمحبوب
🌿
ب سوی نور
فَاجْعَلْ تَوْبَتى
هذِهِ تَوْبَةً لا اَحْتاجُ بَعْدَها
اِلى تَوْبَةٍ
با تو
به تو
بر ميگردم
خدایاخودت کمک کن..
#صحیفه_سجادیه
ب سوی نور
من از تو چه بخواهم ، جز خودت را
من جز تو که را دارم ،که آن را بخوانم
اخر چرا این بی قراری و دلتنگی قصد پایانی ندارد ،من کجا تو را در خودم گم کرده ام که اینگونه ، پریشانی و بغض جدایی ات گلویم را بسته ،اخر دلیل این همه بی تابی چیست ؟
چرااشکان چشمانم بار سنگین نبودنت را کمی کم نمی کند . چرا بند تنهایی اینگونه تمام وجودم را در بر گرفته ،و رهایم نمی کند
تو که بودی،تو که هستی
تو که میمانی ،تنهایی چرا ...
منم که رفته ام ، منم که نمانده ام
منم که اسیرم ، من که حرمان و آتش وجودم را
درمانی نیست
نمیدانم ،بار کدام دلبستگی زمینیست که اینگونه
تاب و توان وصالت را از من گرفته ...
من که صبور ترین بودم بر دوری ات
من که آرام ترین بنده ات بوده ام در تند باد فراغت ،من که عاشق ترین بودم در عاشقانه های غریبانه مان ...
من که دلم جز تو کسی را نمی دید
منی که راز های دلم را جز تو به کسی نگفته ام
حالا چه شده ،چه شده که این بنده ات را،نمیبینی ،چه شده که لیلی قصه زندگی من مجنونش را میگذارد به حال خودش ...
چه شده که این درد تمامی ندارد
شاید من دیگر آنی نیستم که می خواستی ام
شاید من بی راهه رفتم ،شاید من کم آوردم
اینا همه اش قبول ،هرکس نداند من که میدانم که هستم ،اما اخر توچرا محبوبم،
تو چرا اینگونه دست رد بر سینه ام میزنی، ...
تو که حرف های نگفته دلم را میدانی
تو که خودت مبتلا کرده ای مرا
تو که نزدیک ترینی
تو که حرف ناگفته می خوانی
تو که میدانی جز تو هیچکس پناهم نبوده
تویی که مونس تنهایی ها و بی کسی هایم بوده ای چرا ،من کجای جاده زندگی ام را به بیراهه
رفته ام که اینگونه گمت کرده ام...
من آن کودک گریانی ام که وسط بازار این دنیا دستان مادرش را رها کرده ، و گم شده
خدای من
تو دست گمشده ها را مگر نمیگیری...
🌿