ب سوی نور
دیشب که غرق اضطراب و بی قراری به خواب رفته بودم ، نمیدانستم داستان امروز و آن همه ترس به کجا خواهد کشید
صبح که بیدار شدم ، هنوز دل آشوبه شب در وجودم احساس می شد
قدری نشستم ،با خودم حرف زدم
گفتم ببین اقا جان ،شما که خودت را می شناسی
حتی می دانی این همه ترس هم بی جهت است،
گفتم شاید سر خودم شیره بمالم شاید یادم رفت
دیدم نه ، این که ما ادم ها کامل نیستیم
امریست مسلم وحتمی
هرکسی هم یه عیبی دارد
من اما یک ترسی داشتم
که بر میگشت به خودم
خلاصه اینکه
دیدم این حرف زدن ها با خودم زیاد موثر واقع نمی شود
دلم را بند زدم به خدا
ندا زدم پروردگارم ، محبوبم
مگر خودت نمی گویی تو را یاد کنم تا دلم ارام بگیرد
مگر تو این قلب اشفته را به خودت همیشه حواله نکردی
حالا بیا برای بنده ات کاری کن
تو میدانی من بر خودم تسلط و غلبه ای نیست
نفسم ضعیف و پاهایم سست است
مرا بر خودم اعتمادی نیست
اما الان دلم تنها به تو خوش است
این را گفتم و دل را زدم به دریا...
اغراق نکنم
نمیدانم چه شد ،چه گذشت ، چطور تمام شد
اصلا...
فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَیْثُ لَمْ یَحْتَسِبُوا
خدا از جایی که فکرش را نمیکردند، بر آنها درآمد
...
همیشه از جایی که فکرش را نمیکنیم، میگیرد و می دهد.
#حشر_2
تو حواست به ما هست
وعده که می دهی مثل ما زیرش نمی زنی
هوایمان را داری
تو خدایی دیگر...
بنده نوازی می کنی
اما من...
(مثل همیشه پای معامله با توست
و دوباره قول های که به تو داده ام...)
🌿