eitaa logo
به سوی ظهور
269 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
56 فایل
ان شاءالله بتوانیم در کنار هم گامی در جهت هموار شدن ظهور مولامون حضرت مهدی فاطمه عجل الله فرجه برداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
⇩‌‌⇩‌⇩‌ 👶بچه نبودیم که ما، بّره بودیم 🐓صبح خروسخوان همچین آروم، بدون نق و نوق از خواب بیدار می‌شدیم و صبحونه خورده و نخورده، یه مسافت چند صدمتری را پیاده گز می‌کردیم تا مدرسه، سرویس کجا بود⁉️ ❄️تازه اون سالها سرد هم بود، یه کاپشن خرسک و یه کیف صدکیلویی و دستهای لبو شده از سرما 🏢تو مدرسه هم بره بودیم، از ترس ناظم همچین رو خط سفید ده سانتی وامیستادیم که یه سانت از کفشمون از خط بیرون نمیزد، ⛹بازیمون چی بود؟ طناب بازی و لِی لِی و توپ بازی صبح لِی لِی... ظهر لِی لِی... شب لِی لِی... ⛔️خلافمون چی بود؟ پنج تومن می‌دادیم بابای مدرسه، یه تیکه پلاستیک مچاله می‌ذاشت کف دستمون، یه قاشق هم قره قروت چرک صدسال مونده می‌ریخت روش، ما هم با لذت، دِ بِلیس، یا فوق فوقش، فوت فوتک می‌خریدیم، که عبارت بود از دو ممیز سه دهم گرم آرد نخودچی مخلوط با شکر، تو یه پلاستیک چهار سانتی، که به طریقه فوق امنیتی مهر و موم و منگنه کاری میشد، با یه نِی کوچولوی نارنجی کنارش☺️ 🍃البته این فوت فوتک رو بیشتر مواقع نمی‌خوردیم نگه می‌داشتیم که فوت کنیم تو سر و کله‌ی مُخبرِ کلاس که چُغُلی همه رو می‌کرد. ☀️ ظهر که می‌شد، همون مسافت طولانی رو برمی‌گشتیم خونه، دستشویی ها مثل الان نبود، ورِ دل آشپزخونه! یا تو حیاط بود، یا تو راهرو... 💦 دست و رومون را می‌شستیم و ایضا جورابامون رو، رو نرده پهن می‌کردیم، تازه می‌آمدیم تو، 🍀همچین بّره هایی بودیم که همون بغل جاکفشی دفتر کتاب را پهن می‌کردیم و می‌نشستیم به مشق نوشتن، تموم می‌کردیم، برنامه فردا رو هم حاضر می‌کردیم. 😐مثل الان نبود که خاله و عمه یه دست بچه رو ماساژ میدن، عمو و دایی اون یکی دست رو، تا بچه چهارخط به آخر رو بنویسه اینقدر مشق می‌نوشتیم که گوشه انگشت وسطی قلمبه بود همیشه، میخچه وار😒 🍲بوی نهار دل می‌ربود ولی باید صبر می‌کردیم تا بابا بیاد، همه با هم غذا بخوریم، تنهایی خوردن و جداجدا خوردن نداشتیم، والا جرات اُلیورتوئیست رو هم نداشتیم، بگیم ما گرسنمونه، باید صبر می‌کردیم 👈 الان اگه بود می‌شد، مصداق بارز کودک آزاری، ولی اون موقع درسِ صبر بود واسه ما، 🍜غذا هم هرچی بود، آبگوشتی، کوفته ای، لوبیاپلویی هر چی بود می‌ذاشتن سر سفره، 🍗مثل الان نبود که مامانها هی بگن: الهی دورت بگردم، فدات بشم، مرغ نمیخوری؟ کباب بخور...😒 دوست داری زنگ بزنم پیتزا برات بیارن مادر قربونت بشه! ☺️هرچی بود می‌خوریم خدا رو هم شکر می‌کردیم🙏 🌀الان که به نسل جدید نگاه می‌کنم، می‌بینم، ما هنوزم همون برّه های مظلوم و بی دفاع و البته معصومی هستیم، که هنوز که هنوزه تو چنگال زندگی لِی لِی می‌کنیم. 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🆔 @besooyezohur
👆«لذت سوار شدن تو صندوق عقب پیکان، پشت وانت و بوفه اتوبوس یادتونه!» دشمن از همین حس نوستالژی ما سوءاستفاده می‌کند و دوران پهلوی را طلایی جلوه می‌دهد. در‌حالی‌که این کارها غالباً ناشی از فقر و بیچارگی مردم بود، اما با القا می‌کنند که اوضاعمان بهتر بود! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🆔 @besooyezohur
چقدر این عکس زیباست و یادآور خاطرات شیرین ... 🆔 @besooyezohur
۷۳ درصد خرابی دندون ما دهه شصتیا بابت این بی صاحاب بود 😂 🆔 @besooyezohur
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سری بزنیم به خانه قصه های مجید و خاطراتمون رو زنده کنیم 😍 🆔 @besooyezohur
من احتیاج دارم دوباره 5 سالم باشه توی یه مهمونی بزرگ خانوادگی تو شلوغیا یه گوشه خوابم ببره آخر شب بابام بغلم کنه تا خونه ببرتم... 🆔 @besooyezohur
روزهای تعطیل منزل "مادربزرگ" جمع ميشديم ريز تا درشت از همهمه ی زياد،صدا به صدا نميرسيد آنقَدَر ميگفتيم و ميخنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نميشديم... بوی غذاي مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر ميشد حس كرد... روزهای هفته را روی دورِ تند ميزديم تا برسيم به جمعه... جمعه های بچگی مان را با هيچ روزی عوض نميكرديم گذشت و گذشت "مادربزرگ" از ميانمان رفت... دورتر و دورتر شديم شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم... آن هم قبلش طی ميكنيم كه اينترنت داشته باشد... ديگر از صدای همهمه خبری نيست همه ی سرها داخل گوشی شان هست و جُك ها و اخبارِ روز را نقل قول ميكنند... غذا را از بيرون می آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم مينشينيم... كاش مادربزرگ هنوز بود...
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم ببینیم همه اینها خواب بوده، کابوس بوده ببینیم افتادیم وسط خونه کودکی و صدای خنده هامون برسه تا آسمون... 🆔 @besooyezohur
مدرسه که می‌رفتیم هربار که دفتر مشقمون رو جا میذاشتیم معلممون میگفت مواظب باش خودتو جا نذاری و ما می‌خندیدیم و فکر می‌کردیم نمیشه خودمونو جا بذاریم! بزرگ که شدیم بارها و بارها یه قسمت از خودمونو جا گذاشتیم... توی یه کافه... توی یه خیابون... توی یه خاطره... توی قدیما... و حالا اینقد دور شدیم از خود واقعیمون که دلمونو خوش کردیم به خاطرات دور...! 🆔 @besooyezohur
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند… 🆔 @besooyezohur
⏳خانه‌های قدیمی را دوست دارم تاریخ در آن‌ها به زیبایی در حرکت است همه چیز عمر دارد، حرف دارد، برکت دارد تکنولوژی آن‌ها له نکرده یاغی گری‌های مدرن تغییرشان نداده هنوز حیاط هست، حوض هست کوزه هست قناری می‌خواند، ماهی شنا می‌کند دیوارهای اتاق‌های کوچک مهمان جمعیتی زیاد است سفره‌ها گسترده‌اند، نه دو نفره نه چهار نفره صدای پیرها شنیده می‌شود حضورشان برکت خانه است کوزه‌ها مملو از ترشی دیگ‌ کوچک مفهمونی ندارد نذری پزان به راه همه چیز زنده است حتی اگر آن خانه سال‌های سال متروکه مانده باشد... 🆔 @besooyezohur