eitaa logo
به سوی ظهور
291 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
56 فایل
ان شاءالله بتوانیم در کنار هم گامی در جهت هموار شدن ظهور مولامون حضرت مهدی فاطمه عجل الله فرجه برداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 💖 💢 دامادی از نسل عاشورا همسر شهید که هنوز دوری مردش را باور ندارد، درباره او میگوید: وقتی وحید اخبار مربوط به سوریه و عراق و جنایت‌های گروهک‌های تروریستی را از تلویزیون مشاهده می‌کرد، به هم می‌ریخت و می‌گفت چر ا نمی‌توانیم برویم و از حق مظلومان دفاع کنیم.‌ چه‌طور تحمل کنم که به ناموس شیعه تعرض شود؟ چه‌طور تحمل کنم که عده‌ای تکفیری به ساحت ائمه جسارت کنند. آن‌ها می‌خواهند اسلام را از ریشه نابود کنند من نمی‌توانم آرام بنشینم.‌ 15 مهرماه بود. نیمه‌های شب، وحید را دیدم که برای نماز شب بیدار شده بود و آرام روضه گوش می‌کرد. من هم بیدار شدم و کنارش نشستم و شروع کردم به گریه کردن. این بار هر دویمان به هم دلداری می‌دادیم.‌ حرف دل‌تنگی بود و بی‌قراری. خدا خواست و وحید من در ۱۵ آبان ماه سال ۱۳۹۶ به آرزویش رسید.‌ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 🆔 @besooyezohur
💖 💖 یه شب بارونی بود.🌧⛈ فرداش حمید امتحان داشت.📚📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنے؟ مگه فردا امتحان ندارے؟ دو زانو کنار حوض نشس و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگے که در شان تو باشه براتــ فراهم کنم.😔😢 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم .🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊 همین قدر که درک میکنے. میفهمے. قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇 ✍همسرشہید سیدعبدالحمید قاضی میرسعید 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🆔 @besooyezohur
💖 💖 🔶 هنوز منتظرم ساعت سه برگردد اولين روزی كه به خواستگاريم آمدند نزديك اذان بود نماز جماعت برپا كردند. برایم تعریف کرد خواب ديدم بالای تپه ای هستم امام را خواب ديدم به دست من يك آرپيچی داد گفت اين تانك را بايد بزنی. به همین خاطر وارد سپاه شدم. 9 برادر و خواهر بودند كه از چهار برادر، يك برادرش (خیرالله) شهيد شده بود. برای سوریه دغدغه اش اجازه مادرش بود؛ مادرش گفت تو را سپردم به حضرت زينب (س). موقع رفتن می گفت حديث بر حسب خوابی كه ديدم از سوريه برنمی گردم. گفت خواب ديدم با امامان بر عليه داعش مي جنگيم. يك خمپاره خورد بدنم تكه تكه شد. روحم به بدنِ تكه تكه ام نگاه می كرد و می خنديد. موقعی كه سوريه بود، احساس كردم پول كم آمد، روز پدر از سوريه زنگ زد گفتم پول كم است تو چقدر قسط می دادي! خنديد و گفت همين است. موقع نماز صبح صدايم می كرد؛ جای صدايش و نماز خواندنش در خانه خالی است. باور نمي كنم سيد ديگر نمي آيد. هنوز منتظرم ساعت 3 از سرکار بیاید. اصراري به آمدن پيكرش ندارم مي گويم دوست داشت شهيد شود كنار جده اش حضرت زهرا باشد. 🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🆔 @besooyezohur
🌺:🌺 من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید ونبودم😏 حسین همبشه میگفت چرا شما اهل خرید وبازار نیستی😳 چون مسولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود۰ یادم قبل از اعزام رفت خرید خوراک پوشاک و۰۰۰۰ 😳 بهش گفتم قرار قحطی بیاد خندید وگفت نه میخام این چند وقتی که من نیستم اذیت نشی 😄گفتم لباسهاچرا خریدی اونم این همه ۰۰۰۰۰ بازم خندید وگفت شما که اهل بازار نیستی خریدم داشته باشی حالا هرروز که لباسی را می پوشم یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود آره خودش میدونست دیگه برگشتی نداره واین همه خرید کرد تا مبادا بعد از نبودش من اذیت بشم ۰ حسین برا من وبچها هیچ وقت کم نمیگذاشت شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من و بچها را یک لحظه ناراحت ببینه 🔶🔸خاطره ای از همسر شهید مدافع حرم 💟 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 🆔 @besooyezohur
🥀 ...💕💕💕 وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "❤️جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚...؟ چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔 فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭 دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم...❤ ...💔 ... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی...❤ فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴 بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...👌😍 دیدمش…❤ با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️ ... ... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "❤️جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚…؟ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ 🆔 @besooyezohur
💖 💖 💢 بخشی از خاطرات از زبان همسرش: 💟به خانه که می‌آمد، نمی‌گذاشت همسرش کاری کند. خودش سفره را می‌انداخت. غذا را می‌آورد. ظرف‌ها را می‌شست. شیر و غذای بچه‌ها را با حوصله می‌داد. با آن‌ها بازی می‌کرد. لباس‌هایشان را عوض می‌کرد، می‌شست. 🛍به خرید می‌رفت و می‌گفت: زن نباید زیاد سختی بکشد. هر جا خواستی برو! خانم جان! اصلاً اگر نروی توی مردم از تو راضی نیستم، اما بار نگیر دستت بیا خانه. این‌ها را بگذار من انجام بدهم. 🍂تو بعد از من باید خیلی سختی‌ها بکشی، بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 🆔 @besooyezohur
🌸مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته». 💚اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». 📍می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». 💞همین عشق و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده. 📌به نقل از همسر شهید مصطفی چمران از كتاب افلاكيان شادی روح مطهرش صلوات 🙏 🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷 🆔 @besooyezohur
✨باسم رب الشهداء و الصدیقین✨ 💢 و عشق به (س) 💞فاطمه دخترمان خیلی سربه‌هوا بود. همیشه کفش‌هایش را گم می‌کرد. 🕌یک روز که می‌رفتیم سمت مسجد جامع، دیدم چیزی پایش نیست. با ناراحتی گفتم : 🔹«حاجی یه حرفی به این بچه بزن. دعواش کن تا دیگه مواظب کفش‌هاش باشه. هر وقت میایم بیرون، گمشون می‌کنه.» 🔸نگاهی کرد و گفت «من نمی‌تونم چیزی بهش بگم؛ آخه هم‌نام حضرت فاطمه (س) است.» 🍃هدیه به روح شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 🆔 @besooyezohur
🌸مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته». 💚اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». 📍می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». 💞همین عشق و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده. 📌به نقل از همسر شهید مصطفی چمران از كتاب افلاكيان شادی روح مطهرش صلوات 🙏 🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷 🆔 @besooyezohur
💖 💖 💢  بخشی از خاطرات از زبان همسرش: 💟به خانه که می‌آمد، نمی‌گذاشت همسرش کاری کند. خودش سفره را می‌انداخت. غذا را می‌آورد. ظرف‌ها را می‌شست. شیر و غذای بچه‌ها را با حوصله می‌داد. با آن‌ها بازی می‌کرد. لباس‌هایشان را عوض می‌کرد، می‌شست. 🛍به خرید می‌رفت و می‌گفت: زن نباید زیاد سختی بکشد. هر جا خواستی برو! خانم جان! اصلاً اگر نروی توی مردم از تو راضی نیستم، اما بار نگیر دستت بیا خانه. این‌ها را بگذار من انجام بدهم. 🍂تو بعد از من باید خیلی سختی‌ها بکشی، بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 🆔 @besooyezohur