eitaa logo
بسوی ظهور🌱
148 دنبال‌کننده
979 عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
فعالیتهای مجموعه بسوی ظهور از جمله جشنها،مراسمها ، هیئت،گروه سرود کودک و نوجوان در مناسبت‌های مختلف سال را میتوانید اینجا دنبال کنید علاوه بر اینها تو این کانال میخواهیم از فرمانده جانمون مهدی(عج) و انحرافات آخرالزمانی حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظاتی از نوحه‌خوانی حاج مهدی رسولی در آخرین شب عزاداری محرم در حسینیه امام خمینی(ره). 🍀 ای بلند آوازه مکتب تو هنوز جریان سازه ... 🏴 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
یک دهه از ماه محرم گذشت... یادته چقدر منتظرش بودی؟ بهره‌ای برداشتی از این ماه؟ رفیق داره می گذره ها... چشم رو هم گذاشتیم رسیدیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های حماسی حاج مهدی رسولی در حسینیه معلی: شما و همه رسانه‌هاتون، شما و همه فضای‌مجازیتون؛ ما و امام حسینمون!! ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💫😌] اگــر زنان چادری می خواستند، نشانشان می‌دادم … ⊹ ⊹ ↲شما خورشیـ🌕ــــد خدا هستید↱ ➕آیت الله بهاءالدینی ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
وقتی این جسم بی سر را در منطقه عملیاتی پیدا کردند در جیبش کاغذی را یافتند که در آن نوشته بود: بی سر و سامان تو ام یا حسین ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
آری! سالهاست صبح و شب خون گریه میکنی🩸. . . و در انتظار ۳۱۳ علمدار که عباس‌وار یاری ات کنند تا بیایی🚶🏻‍♂ و ندا دهی🗣: الا یا اهل العالم، انَّ جدّی الحسین قَتلوه عطشانا |
این‌جھـٰان‌را🌏 بۍ‌بھـٰار؎تـٰابه‌ڪۍ؛ شیعیـٰان‌رابۍ‌قـَرار؎تـٰابه‌ڪی؟ ڪۍ‌میـٰایۍ‌🚶🏻‍♂بـٰاکدامیـن‌ قـٰافلـِه؛مـَھدی‌جان چـَشم‌👀انتظـٰار؎تـٰابه‌ڪۍ |
سلام برتو ای نور چشمانم👀✨...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ امام زمان منتظر ماست‌... 👤استاد رحیم پور | ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عرفان های کاذب قربانگاه عقل 🔹از شیوه‌ های جذب عرفان‌ های کاذب می‌ توان به ادعاهایی همچون: درمانگری، رسیدن به رفاه و ثروت، دست‌یابی به آرامش، درک حضور نیروهای ماورایی، بی‌ نیازی از برنامه‌ های عملی دین، عدم محدودیت در برخورد با مسائل جنسی، رسیدن به خدا بدون رعایت اصول بندگی و ... اشاره کرد. 🌐 جهت مطالعه‌ی بیشتر، کلیک کنید: https://www.adyannet.com/fa/news/37629 انحرافات آخرالزمان را بشناسیم تا گرفتار آنها نشویم 📎 📎 📎 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛تفاوت شادی در عرفان اسلامی و کاذب 👈 انحرافات آخرالزمان را بشناسیم تا گرفتار آنها نشویم ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
نماد دست حضرت عباس سمت چپی هست برای ساخت گیفتها به این نکته توجه کنید 👆👆👆 لطفا این نماد ها رو رواج ندید این دست (سمت راستی ) نماد حضرت عباس نیست بلکه از نماد های یهودی هست ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+به‌قولِ‌حاج‌مهدی: ماروڪسۍگردن‌نگرفت ولۍتوماروگردن‌بگیر!💔» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آقای‌ابـٰاعبداللّٰھ'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
از‌ لحاظ‌ علمی خودتان‌ را پیش‌ ببرید. شما‌ میخواهید‌ ستونی باشید که مدنیت‌ ‌ایران‌ بر‌ روی این‌ ستون‌ها‌ سرپاست . ‌ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕 هدیه روز جمعه کانال بسوی ظهور 🔴 دعای مجرب امام صادق علیه السلام برای افزایش رزق و روزی 🔹 معاویه بن عمار می‌‌گوید: از امام صادق علیه السلام تقاضا کردم که دعائى براى رزق و روزى به من بیاموزد پس دعائى به من آموخت که من بهتر از آن براى جلب روزى ندیدم. فرمود بگو: 🟢 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ الْحَلَالِ الطَّیِّبِ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً بَلَاغاً لِلدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ صَبّاً صَبّاً هَنِیئاً مَرِیئاً مِنْ غَیْرِ کَدٍّ وَ لَا مَنٍّ مِنْ أَحَدِ خَلْقِکَ إِلَّا سَعَهً مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ اسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ فَمِنْ فَضْلِکَ أَسْأَلُ وَ مِنْ عَطِیَّتِکَ أَسْأَلُ وَ مِنْ یَدِکَ الْمَلْأَى أَسْأَل 🔺ترجمه دعا : خدایا از فضلِ واسع و حلال و پاکِ خود، روزىِ واسع و حلال و پاک به من عطا کن، روزیی که به کار دنیا و آخرت من بیاید، روزیی که جاری و ساری باشد، گوارا و خوش‏گوار و بى‌‌‏رنج و منّت از أحدى، جز از فضل وسیع خودت، زیرا خودت گفتى: «از فضل خدا خواهش کنید»، من هم از فضلت خواستارم و از عطایت خواستارم و از دست پُربار تو خواستارم. 📚 کافی ج ۲ باب الدعاء للرزق روایت ۱ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
✨سلام بر اعضای محترم کانال، ان شاءالله که عزاداریهاتون مقبول درگاه حق باشه. از امروز کتاب رُمان بسیار زیبای در کانال بارگزاری میشود که موضوعیت اربعین دارد. درباره کتاب طوطی و تاول👇 این کتاب سفرنامه‌ای به کربلا است. داستان مردی که بدون ویزا و پاسپورت به مرز می‌رسد و می‌خواهد برای اربعین به کربلا برود اما نمی‌تواند، پیرمردی که ماشین سنگین دارد او و دو مرد هم‌ مسیرش را لای کیسه‌های آرد در کامیونش پیدا می‌کند و از مرز رد می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای نوه‌اش که مدافعِ حرم است دعا کنند.  آن‌ها در مسیر از هم جدا می‌شوند اما کمی بعد سرنوشت آن‌ها را سر راه هم قرار می‌دهد تا مسیرشان را با هم ادامه دهند. این کتاب روایت سفری به کربلا است با زبانی داستانی و جذاب که مرحله به مرحله خواننده عاشق امام حسین(ع) را با خودش همراه می‌کند.  خواندن کتاب طوطی و تاول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم👇 این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به سفر کربلا پیشنهاد می‌کنیم. با انتشار این پیام، مطالعه این کتاب فوق زیبا را در کانال بسوی ظهور به دوستان خود پیشنهاد دهید. از همگی شما عزیزان التماس دعا داریم. ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یک ✨یکی دیگر از تاول های بزرگِ پایِ راستم که ترکید، دردِ سوزناکی عین برق جهید توی مغزم. 🍁ناگهان کفِ خیسِ پایم پر شد از سوزن و سنجاق. مثل اسب میخ خورده یک لحظه پایم را بلند کردم و روی آن یکی پریدم به هوا. با تمام وجود آخ کشیدم. آن هنگام فقط آخ آخ بود که سوزن ها را شُل می کرد در پوست و گوشتم. البته از دو سه ساعت پیش منتظر ترکیدنش بودم. به همین دلیل، خیلی با احتیاط، نوک پایی قدم برمی داشتم و فشار نمی آوردم به کف و پاشنه پاهایم. بعداز یکی دو دقیقه نوک پای تاولی را گذاشتم زمین، کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین، چرخ هایش را تنظیم کردم، کشیدم دنبالم.لنگ لنگان قدم می کشیدم تا عقب نمانم از همراهانم که دوان دوان راه می رفتند تا زود برسند. و گاهی زیر لب ذکر می گفتم تا مرهم شوند برای سوز و درد تاول ها؛ تا آن موقع پی نبرده بودم به خاصیت شفابخشی ذکرها. صد متری بیشتر نرفته بودم که بی اختیار جلوی موکبی که بر پیشانی اش نوشته بود احرارِ بصری ایستادم؛ به بهانه خوردن چای عراقی که غلظت و شیرینی اش تسکین و تسلی بخش بود و چه بسا سرخوش کننده. پای خونی ام را از دمپایی ابری کشیدم بیرون. از بطری، چند جرعه آب سرد تگری ریختم رویش تا خونابه را بشوید. با پمادی که در کوله داشتم چربش کردم تا کمی گِز گِزش بخوابد که البته خیلی اِفاقه نکرد. پسر جوان و قدبلندی که موهایش را دم اسبی بسته بود، از کتری بزرگ و دودزده چای غلیظ و سیاه می ریخت در استکان های کوچک و تا کمر پر از شکر؛وقتی وضعیت پایم را دید، کتری را داد به بغل دستی. با نگرانی آمد سمت من. زخم و تاول را خوب نگاه کرد، آهی کشید و گفت: زائر، ایرانی، مجروح؟ مکثی کرد. دُهُن موجود. متوجه منظورش نشدم. با دست اشاره کردم؛ چی؟ برگشت به موکب و با یک ظرف بزرگ کِرِم و یک استکان چای آمد. کمی از دُهُنش برداشتم. مالیدم به پوست پارچه پارچه شده پایم. سوز و گز گز بیشتر شد. چای را خوردم. شیرینی و غلظتش زد به گلویم. تعارف کرد بروم داخل موکب شان. تشکر کردم. رفت دوباره چای آورد. بعد از دو چای عراقی، جوان احرارِ بصری دستم را گرفت، از جا بلند شدم. به عربی کلماتی را گفت که متوجه نشدم. راه افتادم. ده متری بیشتر نرفته بودم که احساس کردم پای راستم دیگر نمی آید دنبالم. مدام جا می زند و کف اش پر می شود از گز گز سوزنی. حالم جوری بود که می خواستم خودم را بکشم به گوشه ای جایی، پوست های چروکیده و رها شده را قیچی کنم. بعد جای خنکی را پیدا کنم و بیفتم بخوابم.آنقدر که زخم ها ترمیم شوند،دوباره پایم بیاید روی زمین؛ولی چون ما یک جمع سه نفری بودیم،خیلی تمایل نداشتم جدا شوم و شکننده جمع من باشم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دو ✨البته می دانستم یدالله با هر جمعی نیست، مخصوصا جمع هایی که نیازهای سطحی و گذرا، متصل کرده به هم، نه محبت شان؛ 🍁و دست خدا با جماعتی است که رشته دوستی، آنها را به هم گره زده باشد و بریدن این رشته به نوعی پاره کردن اسم جامع الله است و باید از آن پرهیز کرد. من هم در این چهل سال عمری که گرفته ام از خدا، هیچوقت آگاهانه با هیچ اسمی در نیافتاده ام، چون می دانم در افتادن با اسماءالحسنی آدم را اگر ویران نکند حتما سرگردان خواهد کرد. چه بسا سرگردانی سهمگین تر باشد از ویرانی. و من نمی دانم در این سال ها از کدام اسم غفلت کرده ام که سرگردانی ام پایان نمی یابد. ما سه نفر در مرز مهران اتفاقی برخوردیم به هم؛ چون هر سه ما نه ویزا داشتیم، نه پاسپورت و نه هیچ امکانی برای عبور. بنابراین آوارگی در مرز، تنها نقطه اشتراک ما بود. پیرمردی که راننده ماشین سنگین بود، وقتی نقطه اشتراک ما را دید، دلش سوخت. ما را لای کیسه های آرد، پنهان کرد. چادرش را هم کیپ کشید تا بی دغدغه ردّمان کند از مرز. تنها شرطش این بود که دعا کنیم برای نوه اش که مدافع حرم است در دمشق. وقتی رد شدیم از مرز، چادر را کنار زدیم. همدیگر را که دیدیم نشناختیم؛ وحشت کردیم از سفیدی هم. آرد همه چیز را سفید کرده بود. سفیدی مرزها و تمایزها را برداشته بود. همین بی تمایزی، وحشتناک بود چون یک لحظه، امر تشخیص دچار اختلال شد، این و آن یکی شد. تاریکی دقیقا از جایی شروع می شود که این و آن از بین برود. وقتی می خواستیم در نجف پیاده بشویم، عرق بدن ما آرد را تبدیل کرده بود به خمیر. به راننده گفتم: عمو عمران، من شخصا آماده ام برای پخته شدن. خنده ای کرد و لرزی انداخت به سبیل پرپشت و سفیدش. گفت: هنوز زود است. وقتی بیفتی توی مسیر، تنور اربعین تو را هم خواهد پخت. تعبیر تنور اربعین اش حسابی گرمم کرد. جوری که می خواستم همان لحظه بزنم به راه تنهایی. در هوای گرم نجف آنقدر معطل شدیم که خمیر بدن مان ترش شد. جوری که من همه اش سعی می کردم دماغم را بگیرم سمت آسمان تا بوی ترشی بدنم نپیچد توی مغزم. برای نوه عمو عمران دعا کردم از ته دل و اسم جمعیت آردی را گذاشتم روی جمع خودمان و قرار شد جدا نشویم از هم، تا دستمان در کربلا برسد به چادر سفید موکب نانوایان خراسان رضوی؛ به دامان عمو عمران، که موسی بود برای ما سه سرگردان. هنوز دو ساعتی مانده بود به اذان مغرب، به دوستان آردی گفتم: اگر جای خنک و خلوتی یافتید، بایستید. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سه ✨چون دیگر نمی توانستم قدم بکشم دنبال شان؛ چلاق و زمین گیر شده بودم رسما، ولی آن دو نه تاولی در پا داشتند و نه باری بر دوش و نه حتی اعتقاد به کمک به دیگری که من باشم. 🍁البته تاول بود که من را تبدیل کرده بود به دیگری وگرنه وقتی سالم بودم خبری از این مرزها نبود. بالاخره کار بیماری و ضعف است که همیشه تولیدگر دیگری بوده. حرفم گران آمد به گوش شان. نشنیدند. هر دو تیز و تک مثل بزکوهی راه می رفتند. کمی بعد جلوی موکبی بزرگ و شلوغ ایستادند که آش رشته بگیرند. البته اینها از اول سفر هر جا هر چیزی می دیدند می رفتند توی صف اش؛ تا آن را نمی چشیدند رها نمی کردند. فقط همین امر، کمی سرعت شان را کند می کرد. هر دو، چند کاسه آش نوشیدند. به من هم گفتند. من اما خودم را مشغول کردم با تاول های ریز و درشت و پوست های ترک خورده. بعد از آش، چند استکان چای خوردند. دوباره هروله کنان رفتند تا برسند به یک موکب پر زرق و برق دیگر که حلیم می دادند ظاهرا. حمید که شامه تیزی داشت داشت اینجوری بو کشیده بود. من دیگر به این نتیجه رسیده بودم ازشان جدا شوم، چون تنهایی برایم خیلی بهتر بود تا با پای پرآبله بدوم دنبال دو آدم موکب باره. بدون اینکه چیزی بگویم، خودم را به آرامی کشیدم به گوشه ای. کوله ام را انداختم زمین. نشستم روی یک صندلی پلاستیکی. حمید شکارچی، دانشجوی زراعت بود در اصفهان، و عمو عمران را او در وضوخانه مسجد جامع، شکار کرده بود و به این دلیل رئیس ما آردی ها به حساب می آمد، اما ذره ای جنم ریاست در وجودش نبود. تنها هنرش این بود که خیلی راحت می زد توی صف، نذری می گرفت و خارج می شد. وقتی دید نشسته ام برگشت سمت من، گفت: بلند شو، تنبلی نکن. باید زودتر برویم برسیم کربلا. تازه آنجا یک موکب باحال می بینم. البته می دانستم آنها هم خیلی علاقه ندارند تا آخر، همسفر من باشند؛ چون من چندبار تذکر داده بودم که نباید کل سفر به خوردن و آشامیدن بگذرد؛ نباید بزنند توی صف. نباید اسراف کنند. همین امر هم بی تاثیر نبود در تبدیل شدن من به دیگری. با لبخند گفتم: من باید استراحت کنم. پای راستم را کمی بلند کردم تا ببیند: این دیگر نمی آید با من، شما بروید. شده دیگری من. پوست پارچه شده و خونی را که دید، لب گزید و چیزی نگفت. برای او رسیدن به کربلا موضوعیّت داشت، نه پیاده روی. به ساعتش نگاهی انداخت. مِن مِنی کرد و گفت: ما در عمود نهصد می ایستیم. رسیدی زنگ بزن. خودم می آیم پیدایت می کنم. گفتم: باشد. ولی من با این اوضاع نمی رسم. اگر ندیدمتان حلال کنید. فقط انصافا رعایت کنید. دستی کشید به برآمدگی شکمش، با خنده گفت: من دیگر می ترکم. چشم. تا شب نمی خواهم چیزی بخورم. دوست دارم نخورم اما نمی توانم جلویم را بگیرم. چه کار کنم؟ ادامه دارد... برای مطالعه قسمت‌های داستان طوطی و تاول از ابتدا به پیام سنجاق شده رجوع کنید 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دل‌ها نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما... 🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا ‌‌ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan