eitaa logo
بسوی ظهور🌱
148 دنبال‌کننده
979 عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
فعالیتهای مجموعه بسوی ظهور از جمله جشنها،مراسمها ، هیئت،گروه سرود کودک و نوجوان در مناسبت‌های مختلف سال را میتوانید اینجا دنبال کنید علاوه بر اینها تو این کانال میخواهیم از فرمانده جانمون مهدی(عج) و انحرافات آخرالزمانی حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
از‌ لحاظ‌ علمی خودتان‌ را پیش‌ ببرید. شما‌ میخواهید‌ ستونی باشید که مدنیت‌ ‌ایران‌ بر‌ روی این‌ ستون‌ها‌ سرپاست . ‌ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕 هدیه روز جمعه کانال بسوی ظهور 🔴 دعای مجرب امام صادق علیه السلام برای افزایش رزق و روزی 🔹 معاویه بن عمار می‌‌گوید: از امام صادق علیه السلام تقاضا کردم که دعائى براى رزق و روزى به من بیاموزد پس دعائى به من آموخت که من بهتر از آن براى جلب روزى ندیدم. فرمود بگو: 🟢 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ الْحَلَالِ الطَّیِّبِ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً بَلَاغاً لِلدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ صَبّاً صَبّاً هَنِیئاً مَرِیئاً مِنْ غَیْرِ کَدٍّ وَ لَا مَنٍّ مِنْ أَحَدِ خَلْقِکَ إِلَّا سَعَهً مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ اسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ فَمِنْ فَضْلِکَ أَسْأَلُ وَ مِنْ عَطِیَّتِکَ أَسْأَلُ وَ مِنْ یَدِکَ الْمَلْأَى أَسْأَل 🔺ترجمه دعا : خدایا از فضلِ واسع و حلال و پاکِ خود، روزىِ واسع و حلال و پاک به من عطا کن، روزیی که به کار دنیا و آخرت من بیاید، روزیی که جاری و ساری باشد، گوارا و خوش‏گوار و بى‌‌‏رنج و منّت از أحدى، جز از فضل وسیع خودت، زیرا خودت گفتى: «از فضل خدا خواهش کنید»، من هم از فضلت خواستارم و از عطایت خواستارم و از دست پُربار تو خواستارم. 📚 کافی ج ۲ باب الدعاء للرزق روایت ۱ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
✨سلام بر اعضای محترم کانال، ان شاءالله که عزاداریهاتون مقبول درگاه حق باشه. از امروز کتاب رُمان بسیار زیبای در کانال بارگزاری میشود که موضوعیت اربعین دارد. درباره کتاب طوطی و تاول👇 این کتاب سفرنامه‌ای به کربلا است. داستان مردی که بدون ویزا و پاسپورت به مرز می‌رسد و می‌خواهد برای اربعین به کربلا برود اما نمی‌تواند، پیرمردی که ماشین سنگین دارد او و دو مرد هم‌ مسیرش را لای کیسه‌های آرد در کامیونش پیدا می‌کند و از مرز رد می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای نوه‌اش که مدافعِ حرم است دعا کنند.  آن‌ها در مسیر از هم جدا می‌شوند اما کمی بعد سرنوشت آن‌ها را سر راه هم قرار می‌دهد تا مسیرشان را با هم ادامه دهند. این کتاب روایت سفری به کربلا است با زبانی داستانی و جذاب که مرحله به مرحله خواننده عاشق امام حسین(ع) را با خودش همراه می‌کند.  خواندن کتاب طوطی و تاول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم👇 این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به سفر کربلا پیشنهاد می‌کنیم. با انتشار این پیام، مطالعه این کتاب فوق زیبا را در کانال بسوی ظهور به دوستان خود پیشنهاد دهید. از همگی شما عزیزان التماس دعا داریم. ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یک ✨یکی دیگر از تاول های بزرگِ پایِ راستم که ترکید، دردِ سوزناکی عین برق جهید توی مغزم. 🍁ناگهان کفِ خیسِ پایم پر شد از سوزن و سنجاق. مثل اسب میخ خورده یک لحظه پایم را بلند کردم و روی آن یکی پریدم به هوا. با تمام وجود آخ کشیدم. آن هنگام فقط آخ آخ بود که سوزن ها را شُل می کرد در پوست و گوشتم. البته از دو سه ساعت پیش منتظر ترکیدنش بودم. به همین دلیل، خیلی با احتیاط، نوک پایی قدم برمی داشتم و فشار نمی آوردم به کف و پاشنه پاهایم. بعداز یکی دو دقیقه نوک پای تاولی را گذاشتم زمین، کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین، چرخ هایش را تنظیم کردم، کشیدم دنبالم.لنگ لنگان قدم می کشیدم تا عقب نمانم از همراهانم که دوان دوان راه می رفتند تا زود برسند. و گاهی زیر لب ذکر می گفتم تا مرهم شوند برای سوز و درد تاول ها؛ تا آن موقع پی نبرده بودم به خاصیت شفابخشی ذکرها. صد متری بیشتر نرفته بودم که بی اختیار جلوی موکبی که بر پیشانی اش نوشته بود احرارِ بصری ایستادم؛ به بهانه خوردن چای عراقی که غلظت و شیرینی اش تسکین و تسلی بخش بود و چه بسا سرخوش کننده. پای خونی ام را از دمپایی ابری کشیدم بیرون. از بطری، چند جرعه آب سرد تگری ریختم رویش تا خونابه را بشوید. با پمادی که در کوله داشتم چربش کردم تا کمی گِز گِزش بخوابد که البته خیلی اِفاقه نکرد. پسر جوان و قدبلندی که موهایش را دم اسبی بسته بود، از کتری بزرگ و دودزده چای غلیظ و سیاه می ریخت در استکان های کوچک و تا کمر پر از شکر؛وقتی وضعیت پایم را دید، کتری را داد به بغل دستی. با نگرانی آمد سمت من. زخم و تاول را خوب نگاه کرد، آهی کشید و گفت: زائر، ایرانی، مجروح؟ مکثی کرد. دُهُن موجود. متوجه منظورش نشدم. با دست اشاره کردم؛ چی؟ برگشت به موکب و با یک ظرف بزرگ کِرِم و یک استکان چای آمد. کمی از دُهُنش برداشتم. مالیدم به پوست پارچه پارچه شده پایم. سوز و گز گز بیشتر شد. چای را خوردم. شیرینی و غلظتش زد به گلویم. تعارف کرد بروم داخل موکب شان. تشکر کردم. رفت دوباره چای آورد. بعد از دو چای عراقی، جوان احرارِ بصری دستم را گرفت، از جا بلند شدم. به عربی کلماتی را گفت که متوجه نشدم. راه افتادم. ده متری بیشتر نرفته بودم که احساس کردم پای راستم دیگر نمی آید دنبالم. مدام جا می زند و کف اش پر می شود از گز گز سوزنی. حالم جوری بود که می خواستم خودم را بکشم به گوشه ای جایی، پوست های چروکیده و رها شده را قیچی کنم. بعد جای خنکی را پیدا کنم و بیفتم بخوابم.آنقدر که زخم ها ترمیم شوند،دوباره پایم بیاید روی زمین؛ولی چون ما یک جمع سه نفری بودیم،خیلی تمایل نداشتم جدا شوم و شکننده جمع من باشم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دو ✨البته می دانستم یدالله با هر جمعی نیست، مخصوصا جمع هایی که نیازهای سطحی و گذرا، متصل کرده به هم، نه محبت شان؛ 🍁و دست خدا با جماعتی است که رشته دوستی، آنها را به هم گره زده باشد و بریدن این رشته به نوعی پاره کردن اسم جامع الله است و باید از آن پرهیز کرد. من هم در این چهل سال عمری که گرفته ام از خدا، هیچوقت آگاهانه با هیچ اسمی در نیافتاده ام، چون می دانم در افتادن با اسماءالحسنی آدم را اگر ویران نکند حتما سرگردان خواهد کرد. چه بسا سرگردانی سهمگین تر باشد از ویرانی. و من نمی دانم در این سال ها از کدام اسم غفلت کرده ام که سرگردانی ام پایان نمی یابد. ما سه نفر در مرز مهران اتفاقی برخوردیم به هم؛ چون هر سه ما نه ویزا داشتیم، نه پاسپورت و نه هیچ امکانی برای عبور. بنابراین آوارگی در مرز، تنها نقطه اشتراک ما بود. پیرمردی که راننده ماشین سنگین بود، وقتی نقطه اشتراک ما را دید، دلش سوخت. ما را لای کیسه های آرد، پنهان کرد. چادرش را هم کیپ کشید تا بی دغدغه ردّمان کند از مرز. تنها شرطش این بود که دعا کنیم برای نوه اش که مدافع حرم است در دمشق. وقتی رد شدیم از مرز، چادر را کنار زدیم. همدیگر را که دیدیم نشناختیم؛ وحشت کردیم از سفیدی هم. آرد همه چیز را سفید کرده بود. سفیدی مرزها و تمایزها را برداشته بود. همین بی تمایزی، وحشتناک بود چون یک لحظه، امر تشخیص دچار اختلال شد، این و آن یکی شد. تاریکی دقیقا از جایی شروع می شود که این و آن از بین برود. وقتی می خواستیم در نجف پیاده بشویم، عرق بدن ما آرد را تبدیل کرده بود به خمیر. به راننده گفتم: عمو عمران، من شخصا آماده ام برای پخته شدن. خنده ای کرد و لرزی انداخت به سبیل پرپشت و سفیدش. گفت: هنوز زود است. وقتی بیفتی توی مسیر، تنور اربعین تو را هم خواهد پخت. تعبیر تنور اربعین اش حسابی گرمم کرد. جوری که می خواستم همان لحظه بزنم به راه تنهایی. در هوای گرم نجف آنقدر معطل شدیم که خمیر بدن مان ترش شد. جوری که من همه اش سعی می کردم دماغم را بگیرم سمت آسمان تا بوی ترشی بدنم نپیچد توی مغزم. برای نوه عمو عمران دعا کردم از ته دل و اسم جمعیت آردی را گذاشتم روی جمع خودمان و قرار شد جدا نشویم از هم، تا دستمان در کربلا برسد به چادر سفید موکب نانوایان خراسان رضوی؛ به دامان عمو عمران، که موسی بود برای ما سه سرگردان. هنوز دو ساعتی مانده بود به اذان مغرب، به دوستان آردی گفتم: اگر جای خنک و خلوتی یافتید، بایستید. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سه ✨چون دیگر نمی توانستم قدم بکشم دنبال شان؛ چلاق و زمین گیر شده بودم رسما، ولی آن دو نه تاولی در پا داشتند و نه باری بر دوش و نه حتی اعتقاد به کمک به دیگری که من باشم. 🍁البته تاول بود که من را تبدیل کرده بود به دیگری وگرنه وقتی سالم بودم خبری از این مرزها نبود. بالاخره کار بیماری و ضعف است که همیشه تولیدگر دیگری بوده. حرفم گران آمد به گوش شان. نشنیدند. هر دو تیز و تک مثل بزکوهی راه می رفتند. کمی بعد جلوی موکبی بزرگ و شلوغ ایستادند که آش رشته بگیرند. البته اینها از اول سفر هر جا هر چیزی می دیدند می رفتند توی صف اش؛ تا آن را نمی چشیدند رها نمی کردند. فقط همین امر، کمی سرعت شان را کند می کرد. هر دو، چند کاسه آش نوشیدند. به من هم گفتند. من اما خودم را مشغول کردم با تاول های ریز و درشت و پوست های ترک خورده. بعد از آش، چند استکان چای خوردند. دوباره هروله کنان رفتند تا برسند به یک موکب پر زرق و برق دیگر که حلیم می دادند ظاهرا. حمید که شامه تیزی داشت داشت اینجوری بو کشیده بود. من دیگر به این نتیجه رسیده بودم ازشان جدا شوم، چون تنهایی برایم خیلی بهتر بود تا با پای پرآبله بدوم دنبال دو آدم موکب باره. بدون اینکه چیزی بگویم، خودم را به آرامی کشیدم به گوشه ای. کوله ام را انداختم زمین. نشستم روی یک صندلی پلاستیکی. حمید شکارچی، دانشجوی زراعت بود در اصفهان، و عمو عمران را او در وضوخانه مسجد جامع، شکار کرده بود و به این دلیل رئیس ما آردی ها به حساب می آمد، اما ذره ای جنم ریاست در وجودش نبود. تنها هنرش این بود که خیلی راحت می زد توی صف، نذری می گرفت و خارج می شد. وقتی دید نشسته ام برگشت سمت من، گفت: بلند شو، تنبلی نکن. باید زودتر برویم برسیم کربلا. تازه آنجا یک موکب باحال می بینم. البته می دانستم آنها هم خیلی علاقه ندارند تا آخر، همسفر من باشند؛ چون من چندبار تذکر داده بودم که نباید کل سفر به خوردن و آشامیدن بگذرد؛ نباید بزنند توی صف. نباید اسراف کنند. همین امر هم بی تاثیر نبود در تبدیل شدن من به دیگری. با لبخند گفتم: من باید استراحت کنم. پای راستم را کمی بلند کردم تا ببیند: این دیگر نمی آید با من، شما بروید. شده دیگری من. پوست پارچه شده و خونی را که دید، لب گزید و چیزی نگفت. برای او رسیدن به کربلا موضوعیّت داشت، نه پیاده روی. به ساعتش نگاهی انداخت. مِن مِنی کرد و گفت: ما در عمود نهصد می ایستیم. رسیدی زنگ بزن. خودم می آیم پیدایت می کنم. گفتم: باشد. ولی من با این اوضاع نمی رسم. اگر ندیدمتان حلال کنید. فقط انصافا رعایت کنید. دستی کشید به برآمدگی شکمش، با خنده گفت: من دیگر می ترکم. چشم. تا شب نمی خواهم چیزی بخورم. دوست دارم نخورم اما نمی توانم جلویم را بگیرم. چه کار کنم؟ ادامه دارد... برای مطالعه قسمت‌های داستان طوطی و تاول از ابتدا به پیام سنجاق شده رجوع کنید 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دل‌ها نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما... 🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا ‌‌ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ابتکار یک فلسطینی برای تحریم کالاهای صهیونیستی ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حجاب نشان آزادی من از راه و روش شماست... چقدر زیبا مفهوم حجاب را میگه ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راه برقراری ارتباط با عج حرف زدنه..... [اللّهم عجّل لولیک الفرج] ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ❣قسمت سه ✨چون دیگر نمی توانستم قدم بکشم دنبال شان؛ چلاق و زمین گیر شده بودم
❣قسمت چهار 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨لبخندی زدم و گفتم: اینجا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلط پیدا کنی بر خودت. مکثی کردم و گفتم: آقای شکارچی، از من اگر بدی دیدید حلال کنید. 🍁انگار عذاب وجدان، مردّدش کرده باشد که به دیگری بیاندیشد، گفت: نه، ما باید باهم باشیم. تو جانِ من را نجات دادی. گفتم: همه ما را خدا نجات می دهد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: نمی خواهیم تنهاتان بگذاریم. گفتم: من تنهایان را دوست دارم. انگار گیر افتاده باشد در تله رفتن و ماندن؛ این پا و آن پا کرد. آن روز وقتی پشت کامیون مخفی شده بودیم، یکی از چرخ های عقبی افتاد توی چاله، ماشین پرید بالا و آمد پایین. کژو مژ شد. کیسه های آرد و ما سه نفر در هم شدیم. چند ثانیه بعد، احساس کردم در ظلماتِ زیر چادر صدایی می آید؛ صدای خفگی و نفس های بریده بریده. دست کشیدم به کیسه ها. صدایش کردم. میثم گفت دارد خفه می شود. فورا گوشه چادر را تا زدم تا روزنی درست کنم برای نور و هوا؛ دو تا کیسه افتاده بودند روی سینه حمید شکارچی. سریع کیسه ها را کنار زدم. از شانه اش گرفتم، کشیدم بالا. زیر کیسه ها از بس دست و بال زده بود، خیس عرق شده بود. از کوله ام بطری آب را درآوردم. ریختم روی سر و صورتش. آردِ چشم و صورتش را شستم. کمی آب خورد، چند دهان سرفه کرد تا حالش جا آمد. سرش را از چادر درآورد. با صدای بلند گفت: از حال رفتم. مُردم، دوباره زنده شدم. خدا را شکر که دوباره زنده شدم. میثم که چندبار با سیلی می زد بهش که به هوشش بیاورد، با خنده گفت: ما قطع امید کرده بودیم ازت. بهش آب داد. خدا اینجوری مردگان را زنده می کند. من گفتم: خوش به حالت حمید خان! تو قبل از مردن، حداقل یک بار مُردی. حمید گفت: خیلی وحشتناک بود. مرگ مثل یک کلاغ گنده بود که من را به منقار گرفته بود، روی درّه ای با خود می برد. ولی من نمی خواستم با آن کلاغ بروم. کلاغ لباس هایم را پاره می کرد. زد زیر گریه، من و میثم دلداری اش دادیم. بعدش اتفاقاتِ زیادی افتاد. همه مان آن ماجرا را فراموش کردیم. حمید به پیرمردی که در یک موکب ساندویچ فلافل آماده می کرد نگاهی کرد، گفت: من خیلی دوست داشتم کل مسیر را با شما باشم، ولی می دانی که من باید فردا برسم کربلا. نذر دارم. گفتم: برو میثم را گم نکنی. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشگویی ۳۰ سال قبل عارف باللّٰه و انقلابی، مرحوم حضرت آیت‌الله حائری شیرازی رضوان‌الله علیه حوادث دگرگون آخر الزمان ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پذیرفتن، همان نقطه‌ی رهایی از درد است! هرآنچه که به سمتت می‌آید، یا هر خطایی که از جانب خودت سر زده را بپذیر، پذیرفتن، نقطه‌ی شروع حرکت به سمت بلوغ و مرزِ رهایی انسان است! ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
👈پاسخ به شبهه ⛔️ شبهه ای در حال دست به دست شدن است 👇👇👇👇👇 ‼️دستگاه امام حسین مختص گروهی نیست! همه جور آدمی می‌تواند در جلسات امام حسین شرکت کنند، شرابخور، بی‌حجاب و.... 👈👈 پاسخ استاد شیخ حسین انصاریان 👇👇👇👇👇 📌مجلس عزای امام حسین علیه السلام پذیرای همه نوع افکار است، اما… ⛔️« نه همه نوع ابزار » 📌شراب‌خوار هم شاید به مجلس امام حسین بیاید اما… ⛔️« نه با شیشه شراب » 📌قمار باز هم می‌تواند به مجلس امام حسین بیاید اما… ⛔️« نه با آلات قمار ». 📌آن سگ‌باز و میمون‌باز هم می‌توانند به مجلس امام حسین بیایند اما… ⛔️« نه با سگ و میمون » 📌طبیعتا آن کسی هم که کاشف حجاب است و در خیابان‌ها تن‌نمایی می‌‌کند هم می‌تواند به مجلس امام حسین بیاید اما وقتی به مجلس امام حسین وارد شد… ⛔️ حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه یعنی با سر لخت و یا تن لخت وارد شود. 👌👌پس حتماً باید آداب پوشش را رعایت کند. 📌بله دستگاه امام حسین بزرگ است ‌و پذیرای همه افکار و ادیان است. 👌👌 ولی قاعده و قانون دارد، احترام دارد. 📌همه نوع آدمی حق دارد وارد مجلس امام حسین شود، حتی آن گنهکار هم حق دارد، اما… ⛔️ هیچ‌کس حق ندارد آداب این مجلس را به سخره گرفته و بی‌حرمتی کند. ⛔️ هیچ کس حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه وارد این مجلس شود و حرمت این مجلس را بشکند و قبح زدایی کند. ⭕️ مهمان حرمت دارد به شرط اینکه حرمت صاحب خانه را حفظ کند ⭕️ ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ https://eitaa.com/shohadaygomnamgolpayegan1402
بسوی ظهور🌱
❣قسمت چهار #طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨لبخندی زدم و گفتم: اینجا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلط پیدا کنی بر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنج ✨او نگاهی انداخت به دور و برش. دیگر بدون اینکه چیزی بگوید، رفت دنبال میثم. 🍁میثم هم جوان قد بلندی بود حدود بیست و پنج ساله؛ وقتی که حرف می زد آب از لوچه اش جاری می شد و وقتی می خندید چشم های زاغش می زد بیرون. اصالتا زنجانی بود، ولی در کرج در یک گاوداری مسئولیت شیردوشی را به عهده داشت. او هم می خواست زودتر برسد به کربلا، در موکب کرجی ها نذرش را که کشتن چند تا گوساله بود ادا کند. حمید هم مثل میثم علاوه بر نذر، در ورودی کربلا قراری هم داشت با نامزدش که با یک کاروان دانشجویی از تهران آمده بود؛ به همین دلیل به آب و آتش می زد که عبور کند از مرز، زودتر پیاده روی کند، برسد به آنجا. اهداف ما سه فرق اساسی داشت با هم؛ البته باید بگویم اهداف آن دو نفر، چون من بلیط جای دیگر را گرفته بودم. هدف و مقصودم در جایی دیگر مانده بود. اینجا هدفی نداشتم، بلکه خودم بودم و خودم. دویدن و به آب و آتش زدن مال آدم های هدفدار است؛ آدم های مثل من باید راه بروند، آرام و با طمأنینه؛ چه بسا، هدف شان همین راه باشد یا در راه بودن. آنها که فاصله گرفتند از من، نفسی کشیدم. یک چای ایرانی با طعم بِه لیمو از موکب دامغانی ها گرفتم. روی همان صندلی نشستم، جرعه جرعه نوشیدم. کمی فکر کردم. چون در این یکی دو روز هیچ مجال نکرده بودم بیاندیشم به چیزی. من زمانی می توانم بگویم هستم که به چیزی بیاندیشم. اگر به هر دلیلی نتوانم بیاندیشم، احساس خالی بودن می کنم و حتی احساس نبودن. وقتی در مهران از اتوبوس پیاده شدیم، من هنوز منگ و مُردّد بودم. نمی دانستم چه کار کنم. از یک طرف احساس می کردم باید ادامه بدهم، از طرفی چون مدارک همراهم نبود با خود می گفتم: باید برگردم بروم دنبال طوطی. گیرافتاده بودم بین آمدن و طوطی! در این گیر و دار با حمید و میثم آشنا شدم.نقطه اشتراک همه ما نداشتن مدارک و جواز عبور بود؛ همین نقطه، وزنِ آمدن را سنگین تر کرد. اما وقتی از مرز عبور کردیم و آرد و خمیرمان را شستیم، آن نقاط مشترک از بین رفت. بی معنا شد. باید چیز دیگری را جایگزینش می کردیم که نیافتیم. آخر جای خمیر تُرش را چه چیزی می گیرد؟ البته اگر تلاش می کردیم شاید چیزی را پیدا می کردیم، ولی من شخصا همیشه خلوت و تنهایی را ترجیح می دادم بر ازدحام و هیاهو که از جمع های مکسّر ترشح می کند، وگرنه جمع های سالم دست خدا را به همراه دارد و تعرّضی به فردیّت تو ندارد. آنها که از من جدا شدند، دوباره ذهنم رفت سمت طوطی. برای بار دوم کف پاهایم را چرب کردم. درد سوزنی کف پایم وقتی کمی تسکین یافت، خمیازه هایم شروع شد. بخار خواب کرخت ام کرد. نمی توانستم همان جا بخابم. خودم را کشاندم به یک موکب کوچک و خلوت که چای و لبلبی(نخود پخته) سرو می کرد. کوله را تکیه دادم به دیوار، دراز کشیدم. سرم را گذاشتم روی کوله. دو پایم را گرفتم سمت پنکه ای که با دور تند می چرخید تا هوای دم کرده موکب را جابه جا کند. چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم هایم گرم شد. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
💥خانم بدحجاب همراه سگش تو صف نذری ایستاده بود که خانمای دیگه بهش تذکر دادن 💥یه نفر از تو جمعیت داد زد: این مجلس درش برای همه بازه حتی بی‌حجاب و شراب‌خوار... 💥تا اینکه مادر پیری گفت: پس امام حسین بیخود شهید شد؛ چون یزید ایرادی نداشت! 💥فقط یه کم مست و زن باز و سگ باز بود... ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹آیا می دانستید ۳۰ تیرماه روزی است که صدام حسین توسط شهید عباس دوران تحقیر شد ؟ ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بِسم الله الرحمن الرحیم» ❤️ سلام امام مهربان زمانم ❤️ برای شروع روزهای انتظارمان می خوانیم: 💠يا اللّٰهُ یا رَحْمَانُ یا رَحیم،يَا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلبی عَلی دینِک 💠دعای زمان غیبت؛ ▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّك ▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَك ▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی 💠توسل به (عجل الله تعالی فرجه)؛ يا وَصِيَّ الْحَسَن وَ الْخَلَفَ الْحُجَّهَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِيُّ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّه، يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِه يَا سَيِّدَنا وَمَولانا، إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ إلَي اللَّه و قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَیْ حَاجَاتِنا،یا وَجِيهاً عِنْدَاللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَاللَّه 🌀به امید آنکه امروز را آنگونه بگذرانیم که شایسته ی نام "منتظر مهدی" باشیم🌀 ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر لذتی که... لذت دیدار تــو؛نمی‌شودسلام حضرت دلبــر...!🫀
32.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزای بی تو چه غمگینه شبای بی تو چه سنگینه 📺 (عج)🌾 🌷
🥀🕊 دائـم الوضـو بود! موقـع اذان خیلی‌ها می‌رفتنـد وضو بگیرنـد؛ ولی حسـن اذان و اقامـه می‌گفـت و نمازش را شـروع می‌کرد. میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه، حیـف زمین خدا نیسـت که آدم بدون وضو روش راه بـره..؟! ═━━⊰❀⊱━━═━ ❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌