eitaa logo
بسوی ظهور🌱
161 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
فعالیتهای مجموعه بسوی ظهور از جمله جشنها،مراسمها ، هیئت،گروه سرود کودک و نوجوان در مناسبت‌های مختلف سال را میتوانید اینجا دنبال کنید علاوه بر اینها تو این کانال میخواهیم از فرمانده جانمون مهدی(عج) و انحرافات آخرالزمانی حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ای که بلد نبود وقتی پیش اردوغان، رئیس جمهور ترکیه می ره، اول باید دستشو ببوسه. از طرف اردوغان کشیده می خوره . خیلی شهید دادیم ،خیلی اسیر دادیم خیلی ها شکنجه شدند که الان ما همچین رهبری داشته باشیم . خیلی خیلی گران این انقلاب رو‌بدست آوردیم 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فرض‌کن‌«حضرت‌مهدی»به‌تو‌مهمان‌گردد! «ظاهرت»هست‌چنانی‌که‌خجالت‌نکشی؟ «باطنت»هست‌پسندیده‌صاحب‌نظری؟ «خانه‌ات»لایق‌اوهست‌که‌مهمان‌گردد؟ «لقمه‌ات»‌درخوراوهست‌که‌نزدش‌ببری؟ حاضری‌«گوشی‌همراه»توراچک‌بکند؟ «باچنان‌شرط‌که‌درحافظه‌دستی‌نبری» واقفی‌بر«عمل‌خویش»توبیش‌ازدگران؟ میتوان‌گفت‌تورا«شیعه‌اثنیٰ‌عشری»؟
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 یزیدی شدن با لایک کردن!!! ✍ فلسفه لعن کسانی که در روز عاشورا شمشیر و نیزه نزدند! ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
مادرش پرسیده بود علیرضا کی برگردی؟ گفت : وقتی راه کربلا باز شد راست گفت: سالها بعد موقع اعزام اولین کاروان به کربلا پیکرش برگشت. شهید علیرضا کریمی ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
💗✨💗 ✍حکایتی زیبا خواندنی دختر بچه پولهایش را برداشت و رفت مغازه ی سر کوچه آقا معجزه داری؟ معجزه می خواهی واسه چی عزیزم؟! یه چیز بدی هر روز داره توی سر داداش کوچولوم گنده تر می شه ! بابام می گه فقط معجزه می تونه نجاتش بده ، منم همه پول هام رو آوردم تا اونو براش بخرم عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم ، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشم های دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره می میره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید . ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری؟ پول ها رو شمرد و گفت : خدای من عالیه ، درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت ! بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت منو ببر خونه تون تا ببینم می تونم واسه داداشت معجزه تهیه کنم؟ ! اون مرد ، فوق تخصص جراحی مغز بود دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ هزینه اضافه ای انجام شد. هزینه عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک . مدتی بعد هم پسرک صحیح و سالم به خانه برگشت. دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر المان .... چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانس علمی مطرح کرد .... و اون مرد جراح کسی نبود جز 🦋 ....... پروفسور مجید سمیعی........ ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ ❣﷽ همسایہ‌ے قدیمے دلهاے ما سلام اے عابر غریبہ‌ے این ڪوچه‌ها سلام وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ من دید‌ه‌ام تو را، و نگفتم تو را سلام 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
مرگ سکوتوره در اسارت همه جور آدمی پیدا می شد الا این نوع. گوشه ای برای خود گیر آورده بود و داشت به کشتی های غرق شده اش می اندیشید. از او پرسیدم: فلانی چته؟ خیلی ناراحت بود گفت: آقای احمد سکو توره مُرده!!! با تکرارش پرسیدم: از بچه های آسایشگاهتان بوده؟ با بی حوصله گی جواب داد: خیر آقا! رئیس جمهور گینه بود. امروز به رادیو گوش ندادی؟ گفتم: آخه مرد حسابی مرگ او چه ربطی به ما داره؟ گفت: تو چه می فهمی من چه میگویم فقط بدان که دیگه ما در اسارت ماندنی شدیم و باید تا آخر عمر خود بپوسیم. گفتم: آخه او چکاره جنگ بود که حالا با مُردنش همه چیز تنان شده؟ گفت: معلومه تو از همه جا بی خبری. مگر نشنیدی او قرار بود همین روزها به ایران برود و برای ایجاد صلح و دوستی بین ایران و عراق پادرمیانی کند؟ نمی دانستم بخندم یا از دستش فریاد بکشم! 😅😅 📡 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
#طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دو ✨لب برگرداند. چند دقیقه ساکت شد. بعد به من گفت: به نظرت من گن
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و سه ✨دوباره نگاه کردم به خیابان؛ چشمم دنبال رقیه بود با آن ساق های خیزرانی اش. 🍁با خود گفتم: نکند دچار خیالات شده باشم؟ پایم را که تیر می کشید، نزدیکتر کردم سمت پرّه پنکه. حرف های طعمه و آن پیرمرد را مرور کردم. دوست داشتم دوباره کسی بیاید با من چند دقیقه حرف بزند. ناگهان برق قطع شد. یک لحظه سکوت همه جا را گرفت. از بیرون صدا آمد که می گفتند: کهربا لا کهربا. پنکه هم از نفس افتاد. بادش خوابید. هوا گرم و سنگین شد. مگس ها هجوم آوردند سمت من. به سختی آنها را از زخم هایم کنار زدم. هُرم بوی گوشت گندیده از پشت موکب زد به داخل؛ جوری که یک آن احساس کردم گلوله ای خورده توی سرم. دو دستی شقیقه هایم را فشار دادم. بعد دماغم را گرفتم. چند دقیقه منتظر برق ماندم، خبری نشد. گرما، مگس و بوی گند مجبورم کردند با آن پاهای زخمی بلند شوم، کوله ام را بردارم که بیایم بیرون. طعمه بدو بدو آمد و گفت: کهربا الان می آید. بنشین. طعام بیاورم. دستم را گذاشتم روی بینی ام. گفتم: بو خیلی اذیتم می کند. نفس کشید و گفت: بوی آشغال های دیروز است که جمع شده. چیزی نیست. چندبار بو کشید: از این بوها زیاد می چرخد اینجا. نگران نباش. گفتم: اذیت می شوم. گفت: عادت می کنی. گفتم: سرم درد می گیرد. لبخندی زد. با دو دستش اشاره کرد به دور خود و گفت: مردم عراق عادت کردند. همه عادت می کنند. مجبورم کرد بنشینم. رفت برایم از موکب بغلی قیمه پلو گرفت و گفت: قیمه نجفی خیلی خوشمزه. تازه آش خورده بودم. اشتها نداشتم. اصرار کرد چند قاشق بخورم. وقتی که قاشق سوم را گذاشتم دهانم، طعم خاصی که پیرمرد گفته بود دوید زیر زبانم. بوها فراموشم شد. دوست داشتم چند قاشق دیگر هم بخورم، ولی اشتها نداشتم. ظرف غذا را گذاشتم کنار. سریع طعمه دست دراز کرد و برداشت که بخورد. گفتم: نخور. دهان زده است. با دست لقمه ای را ورز داد، گذاشت توی دهان. با دهان پر گفت: ما در این موکب عهد کردیم فقط نیم خورده زوّار را بخوریم. گفتم: چرا؟ دوباره دهانش را پر کرد و به سختی جواب داد: سؤر(آب نیم خورده یا غذای نیم خورده) زوّار امام حسین(علیه السلام) برای ما شِفاست. تازه برکت هم هست. شِفا ذهنم را بی اختیار برد به فرازی از دعای کمیل که مداح مسجدمان خیلی مکث می کرد رویش. و اصرار می کرد همه با او تکرارش کنند: یا مَنِ اسمُه دواء و ذِکرُه شِفاء. به لقمه های کله گربه ای طعمه خیره شدم و بی اختیار کلمات را زیر لب زمزمه کردم. بعد گفتم: درود بر این اعتقاد. لقمه ای را که با دیگری شریک شده باشی، حتما شفابخش و مبارک می شود. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 علاقه مندان به رمان طوطی و تاول ابتدای رمان بالای کانال سنجاق شده است🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ❣قسمت بیست و سه ✨دوباره نگاه کردم به خیابان؛ چشمم دنبال رقیه بود با آن ساق
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و چهار ✨دست هایش را قنوتی کرد و گفت: خدا را شکر. بعد انگشت هایش را لیسید و به من گفت: دوباره نمی خواهی ازدواج کنی؟ 🍁لبخند زدم و گفتم: فعلا برنامه ای ندارم. گفت: پدربزرگ می گوید مرد بی زن، مظلوم و آسیب پذیر است. خودش چهارتا زن داشت. پدر من هم سه زن دارد. چهارتا زن را دور یک مرد تصور کردم که حصاری شده اند تا آسیبی بهش نرسد. ولی من با یک زن، آسیب پذیرتر از هر کسی که خیال کنی بودم. وقتی طلاقش دادم راهِ تنفسم باز شد. با آن لهجه عراقی اش که حلق کلمات را فشار می داد، گفت: دخترهای عراقی خیلی خوب اند؛ خیلی خوب. بدون اجازه شوهر، قدم شان را بیرون نمی گذارند از خانه. مطیع محض شوهرند. دوباره یکی از انگشتانش را لیسید: بازیگر هم نمی شوند که زن یک نفر دیگر بشوند. کلا به مرد قوت و قدرت می دهند با زیبایی شان. گفتم: خداوند برکت بدهد به زیبایی و ادب شان. گفت: می خواهی یک نفر معرفی کنم؟ گفتم: قرار شد قاطی نکنیم این چیزها را. من پیاده روی آمده ام. فورا اصلاح کردم: اکنون من در راه هستم. آدم در راه به این مسائل فکر نمی کند. اشاره کردم به پای تاولی ام: ازدواج و اینجور چیزها به دل مرتبط است. من الان گیر این پاها هستم؛ کف پاها. ظروف را هل داد به گوشه موکب: ایرانی، مگر نشنیدی که می گویند آدم بی زن، دینش ناقص است. تعبیر ایرانی اش شیرین بود برایم. در عمرم بار اولی بود که با این عنوان مورد خطاب قرار می گرفتم. گفتم: البته نه هر زنی، چه بسا بعضی از زن ها، دین که سهل است، عالم را برای تو ناقص کنند. گفت: آنها زن نیستند. تو باید زن بگیری. با چفیه، اول عرق صورت و گردنم را گرفتم. بعد با زدم به خودم و گفتم: اینجا خیلی گرم است. خفه می شوم.برویم بیرون. آمدیم بیرون. برایم صندلی آورد. جلوی موکب نشستم. گفت: کهربا می آید. شب همینجا بمان.تشکر کردم. گفت: تشنه شدم. من بروم آب سرد بیاورم. او که رفت، من چند دقیقه روی صندلی نشستم و مردم را تماشا کردم؛ هم چنان چشمم دنبال آن دختر بود. خسته شدم. ناگهان تصمیم گرفتم که راه بیفتم. دوست نداشتم در این سفر خیلی درآمیزم با آدم ها؛ مخصوصا با طعمه، که زن و زندگی حسابی مشغولش کرده بود. دنبال گوشی بود که در وسط این معرکه، ناکامی های خود را با او در میان بگذارد، ولی من نمی خواستم این سفر را آلوده کنم به مسائل زن و زندگی. چند قدم بیشتر پیاده روی نکرده بودم که درد غریبی از نوک انگشتان و کف پایم سوزن زنان آمد، همه وجودم را فرا گرفت؛ جوری که دیگر نتوانستم حتی نوک پای راستم را زمین بگذارم. یکی دو متر هم با یک پا جلو رفتم. بعد مجبور شدم خودم را بکشم کنار جاده زیر نخلی جوان، روی تکه کارتنی بنشینم. با آنکه آخرهای مهر بود، ولی هنوزهوای عراق حرارت داشت. جوری که وقتی کمی تقلا می کردی عرق از چهارستون بدنت می جوشید و جاری می شد. ولی بیرون، گاهی باد ملایمی می وزید، خنک ات می کرد. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
کودک شش ماهه و جنگ؟ چرا؟.mp3
2.22M
سوال شما نوجوان من تو مدرسه شنیده: خب امام حسین می خواست علی اصغر رو نبره! خانواده و دخترها رو نبره! آدم که جنگ می‌ره خانواده با خودش که نمیبره! اینجوری امام حسین حق انتخاب زندگی رو از علی اصغر گرفت! چی جوابشو بدم من😔 ✅ پاسخ خیلی ساده و روان: امام حسین رفت جنگ؟ یا با خانواده دعوت شد برای بیعت؟ مسئله این است... پاسخ به شبهه👆 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan