💝نکتهی امروز 💝
🍂 به حرف نفستان گوش ندهید. 🍂
🔶وَإِن يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ
وَكَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءهُمْ........
(#قمر/٢و٣)
⚡️ ترجمه :
و اگر معجزه اى بينند، اعراض كنند و گويند: اين سحرى است پى درپى.
و تكذيب كردند و از هوس هاى خود پيروى نمودند.......
❌ هواپرستی، انسان را به تکذیب حقايق می کشاند:
💥آنها که انگیزه انجام کارهایشان، فقط هوس نفس است و هرکاری که دلشان بخواهد انجام میدهند، کم کم قوه تعقلشان ضعیف می شود.
🍁ضعف قوه تعقل، باعث عدم تشخیص خوب از بد می شود.
در نتیجه، چنین کسی حقايق را انکار نموده، و خود را بدبخت می کند.
✅پس برای تقویت عقل، باید نفس را کنترل کرد.
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆پاداش علم و آگاهى
🦋مرد عربى نزد امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد:
- اى فرزند پيغمبر! من خونبهايى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شريفترين مردم درخواست كنم و شريفتر از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله به نظرم نرسيد.
🦋حضرت فرمود: اى برادر عرب من سه مساءله از تو مى پرسم ، اگر يكى را پاسخ دادى يك سوم بدهى تو را مى دهم و اگر دو سؤ ال را پاسخ دادى دو سوم آن را مى دهم و چنانچه همه را پاسخ دادى ، همه بدهى تو را پرداخت مى كنم .
🦋مرد عرب گفت : ((اءمثلك يسئل عن مثلى )).
پسر پيغمبر آيا شخصى مانند شما كه اهل علم و شرفى از همچو منى كه عرب بيابانى هستم ، مساءله مى پرسد؟
امام عليه السلام فرمود: بلى ! چون از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:
🦋- ((اءلمعروف بقدر المعرفة )). خوبى و احسان را به اندازه شناخت و آگاهى بايد انجام داد.
مرد عرب گفت : اگر چنين است ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن . اگر دانستم جواب مى دهم و گرنه از شما ياد مى گيرم . ((و لاقوة الا بالله )).
🦋حضرت فرمود: كدام عمل از تمامى اعمال برتر و بالاتر است ؟
عرب عرض كرد: ايمان به خدا.
فرمود: چه چيز انسان را از هلاكت نجات مى دهد؟
🦋عرض كرد: توكل و اعتماد به خدا.
فرمود: آنچه آدمى را زينت دهد چيست ؟
عرب عرض كرد: علم و دانش كه با آن عمل باشد.
🦋امام عليه السلام فرمود: اين را ندانسته باشد؟
عرب گفت : ثروتى كه جوانمردى و مروت همراه آن باشد.
امام عليه السلام فرمود: اگر آن نبود؟
عرض كرد: فقرى كه با آن صبر و شكيبايى باشد.
🦋فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟
عرض كرد: در اين صورت آتش از آسمان فرود آيد و چنين آدمى بسوزاند كه او شايسته اين گونه عذاب است .
🦋آن گاه امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه هزار دينار طلا در آن بود به او مرحمت كرد و انگشتر خود را نيز كه نگينش دويست ارزش داشت به او داد و فرمود: اين دينارهاى طلا را به طلبكارانت بده و اين انگشتر را نيز به مصرف خرج زندگى خود برسان .
مرد عرب آنها را گرفت و اين آيه شريفه را خواند:
- ((اءلله يعلم حيث يجعل رسالته )) . يعنى خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد.
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
⚡️ هر چه در سي شبِ ماه رمضان نتوانستيم به دست بياوريم، میتوانيم در وداع با ماه رمضان در شب آخر به دست آوريم.
💠 استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری:
«در وداع با ماه رمضان، انسان اول بايد اين ماه ضيافت را درک کرده باشد و اگر درک نکرده باشد سلاموعليکي نداشته که خداحافظي داشته باشد!
البته همه مومنين معمولاً ورود کردهاند و يک انسي گرفتهاند.
خوب است آن دعاي وداعي که از امام سجاد(ع) است را همه بخوانند. اصلش برای شب_آخر است و اگر نخواندند در روزِ آخر بخوانند. (در روايت دارد دعاها اصلش براي شب است و اگر نشد شب بخوانند، در روز بخوانند اشکال ندارد.)
در شب آخر دعاي وداع ماه رمضان را بخوانند و توجه به مضامينش شود که اين ماه چيست و حضرت چه اوصافي براي اين ماه گفتند و ما چه انسهايي بايد در اين ماه بگيريم تا خداحافظيها معنيدار شود.
اگر آن درکها و انسها نباشد آن خداحافظيها هم نيست و اگر ان انس و درک بود وداع ما وداعي خواهد بود که در آن مزدهاي ماه رمضان را به دست ميآوريم ...
يعني هر چه در سي شب نتوانستيم به دست بياوريم میتوانيم در وداع با ماه رمضان در شب آخر به دست آوريم.
بايد توجه داشت که دعا را امام ميخوانند و ما به تبعِ حال امام، به حال دعا ميرسيم.
حضرت دعا را خواندند تا شايد ما را برسانند؛ در واقع دعاي شفاعتي است و اگر کسي از حال امام سجاد استفاده کند و آن چه در آن دعا است با التماس به امام سجاد به او بدهند،
همه برکات ماه را در خداحافظي با ماه به دست ميآورد؛
ولو در ماه هيچ چيز به دست نياورده باشد. آن وداع جانسوز موجب ميشود همه خيرات ماه به انسان برسد.
خدا کند رزق ما از ماه رمضان همين وداع خوب باشد؛ سلاموعليکي که نداشتيم، اميدواريم خداحافظي با ماه رمضان داشته باشيم که در اين خداحافظي همه برکات ماه به ما برسد.
گاهي بعضيها در حرم امام رضا(ع) در وداع همه چيز را ميگيرند؛ مثلاً يک ماه آنجا بوده، اما وقتي از امامش جدا ميشود يک جوری جدا ميشود که همه برکات یک ماه را به او ميدهند...
#ماه_رمضان
#رمضان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
❀❀
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_پنجاه وپنجم
#ناهید_گلکار
بهم بگو تا حالا ازم بدی دیدی ؟ کار ی کردم که به ضرر تو باشه ؟؛ به جون خودت قسم اومدم نبودین ؛
مادرم منتظر بود که حالش بهتر بشه تا مریضیش رو به تو انتقال نده ؛ چرا بهم زنگ نزدی ؟
گفتم ترسیدم هایده خانم یا بابات برداره ؛
گفت خب گوشی رو میذاشتی و یک وقت دیگه زنگ می زدی اغلب مادر بر می داره یا من ؛
با بغض گفتم: اتفاق دیگه ای نیفتاده ؟ بابات کاری به تو نداره ؟
گفت : فعلا که به صورتم نگاه نمی کنه پول تو جیبی هم از مادر می گیرم ؛ می خوام برم سرکار هم درس می خونم و هم کار می کنم ؛ عمید چیکار می کنه؟ همون کارو می کنم پول باباش از پارو بالا میره ولی پسراشو وادار کرده کار کنن ؛
اصلا شاید برم توی کارخونه ی بابای اون اینطوری حرص بابام رو هم در میارم ؛ بگو آقا اسد کدوم بیمارستانه ؟ تو برو بخواب و استراحت کن یک چیزی بخورخیلی لاغر شدی ؛
خیالت راحت باشه من پیش آقات هستم ؛ شب میام دنبالت و تو رو می برم و خودم میرم خونه ؛
گفتم : واقعا این کارو می کنی ؟ میشه به مادرم خبر بدی ؟
گفت : آره بهش زنگ می زنم ؛
جهان رفت و منم یکراست رفتم توی رختخواب و نفهمیدم کی خوابم برد ؛
یک مرتبه با صدای در پریدم و هراسون شدم ؛ اون روزا با کوچکترین صدایی اعصابم بهم می ریخت ؛ در رو که باز کردم جهان رو دیدم ؛ فورا پرسیدم : آقام حالش خوبه ؟
وارد شد و گفت : آره ؛ خیلی خوبه تو تونستی بخوابی ؟
گفتم :ساعت چنده ؟ من تا همین الان خواب بودم ؛
گفت :شش ونیم می خوای بری بیمارستان ؟
گفتم : معلومه
گفت : پس جرا گیجی برو حاضر شو خودم می برمت الان آقا مراد پیشش بود که من اومدم نگران نباش ؛ فردا دانشگاه دارم و باید درس بخونم ؛
گفتم :دیدی آقام به چه حال و روزی افتاده ؟
گفت : آره ولی این چیزا برای همه اتفاق میفته اینقدر خودت رو اذیت نکن ؛
وقتی راه افتادیم طرف بیمارستان جهان توی خیابون پهلوی دم یک اغذیه فروشی نگه داشت و دوتا ساندویج خرید با لیموناد و با هم خوردیم ؛ اونقدر گرسنه بودم که حتی تشکر نکردم ؛ همینطور که به ساندویج گاز می زد پرسید : :
تو واقعا اون حرفا رو از ته دلت به من زدی ؟
گفتم : کدوم حرفا ؟
گفت : همینکه گفتی ولت کنم و برم ؛
گفتم : جهان الان وقتش نیست من واقعا روزای سختی رو گذروندم تنها بودم و فکر می کردم دنیا آخر شده ؛ خب از تو ومادرم خبری نبود حق داشتم از دست تو ناراحت باشم ؛ آخه چرا یک سر به ما نزدی ؟
گفت : نه اصلام حق نداشتی ؛ تو از اون آدما نیستی که یادت بره من توی این مدت برات چیکار کردم همه کس و کارم رو به خاطر حرف حق تو زیر پا گذاشتم حالا نباید ناحق بشنوم ؛بانو تو قلب منی ؛ قلب می دونی چیه ؟ یک راه یک طرفه اس کسی بره دیگه نمی تونه بیرون بیاد ؛
من با همه ی وجودم تو رو دوست دارم خودتم می دونی پس انکار نکن و خودتو مثل همیشه به اون راه نزن ؛
در حالیکه منقلب شده بودم و وانمود می کردم این حرفا برام عادیه گفتم : تو رو خدا شانس منو ببین ؛ من و تو اون همه جاهای قشنگ رفتیم و من حالم خوب بود بهم ابراز علاقه نکردی حالا وقتی دارم از دلشوره حال آقام میمیرم اومدی میگی منو دوست داری ؛
الان می خوای من چیکار کنم ؟ بهت بگم منم دوستت دارم ؟ یا ناز کنم و بگم خبر نداشتم و دیگه از این حرفا بهم نزن ؛ نه جهان الان وقتش نبود ؛
تو چرا نمی فهمی حالم خیلی بده ؛ من از این به بعد چیکار کنم آقام تا شش ماه نمی تونه حرکت کنه من باید برم مدرسه ولی اون احتیاج به یک پرستار داره یکی باید بلند و کوتاهش کنه و زیرش لگن بزاره تو جای من بودی الان چی می گفتی ؟
جهان خیلی آروم و با لحن مهربون تری گفت : جای تو بودم ؟ بزار ببینم ؛ اگر جای تو بودم می گفتم : خروس بی محل منم تو رو دوست دارم ؛آره می دونم من همیشه خروس بی محلم ؛
ولی باور کن جرات گفتنش رو نداشتم می ترسیدم تو منو نخوای الانم که گفتم برای این بود که بدونی بی کس نیستی من همیشه کنارت می مونم ؛ اخه بعضی حرفا گفتن نداره ؛
گفتم : جهان ؟
گفت : جانم بگو ؛
گفتم : شاید نباید این حرف رو بهم می زدی چون خودت هم می دونی که آب من و بابات توی یک جوی نمیره تا ابد با هم در گیریم ؛حتی آقاجون منم بهم گوشزد کرده که مبادا دل به جهان ببندی ؛ گفته محاله جنازه ی تو رو روی شونه اش بزارم ؛ اصلا این کاری که ما می کنیم درسته ؟
عاقبت داره ؟
لبخندی زد و گفت : خوبه پس شما ها در موردمن حرف زدین لابد فهمیده که توام منو دوست داری ؛که بهت هشدار داده ؛ زود باش اعتراف کن ؛
در حالیکه شعله ی عشق وجودم رو به آتیش کشیده بود و برای لحظاتی همه ی مشکلاتم رو فراموش کرده بودم گفتم : نه خیر فهمیده که تو منو دوست داری ؛
منم خاطرشو جمع کردم که همچین چیزی نیست ؛
گفت : بانو دروغ نگو اگر منو دوست نداشتی الان این همه از دستم ناراحت نبودی ؛
گفتم :من نمی تونم الان بهت دروغ بگم ؛ اون
موقع که به آقام قول دادم واقعا همچین چیزی نبود ؛ حالا دیگه الان این بحث رو ول کن بهم بگو مادر چطوره ؟
خندید و با حالتی که معلوم بود راضی شده ماشین و روشن کرد و راه افتاد و در همون حال گفت : الان بهتره یکی دو روز دیگه میارمش پیشت ؛ ولی خودم هر روز حاضری می زنم ؛ نمی خوام دیگه از دوری من عصبانی بشی ؛
می فهمم که دلت برام تنگ شده بود
گفتم : ها ها خندیدم خیلی بامزه ای جهان تو منو می شناسی سر لج ننداز منو ؛ از خودت حرف در نیار برای ناراحتی هایی بود که توی این مدت به تنهایی تحمل کرده بودم ؛
آخه آدم عاقل برای یک بد اخلاقی مثل تو دلتنگ میشه ؟
گفت : آره چرا من برای توی سرتق دلم تنگ میشه و برای دیدنت پرواز می کنم ؛ انکار فایده ای نداره تو دلت برای من تنگ میشه ؛
گفتم : معلومه که تنگ میشه ولی اونطوری که تو میگی نیست ؛ تازه من نمی خوام بیشتر از این به تو وابسته بشم خیلی از عاقبت کار می ترسم ؛
گفت : نترس من خودم همه چیز رو درست می کنم , راستی بانو عمو جعفر ماشین رو برده تعمیرگاه آدرس داده من برم ببینم چیکارش باید بکنیم اصلا درست میشه یا نه ؛
وقتی رسیدیم بیمارستان آقام بیدار بود ؛ رفتم کنار تختشو بوسیدمش ؛ خیلی برام سخت بود که اونو توی این وضعیت ببینم ؛ به خصوص که می فهمیدم خودشم داره خیلی زیاد رنج می بره ؛ همینطور که سرم روی صورتش خم بود گفتم : قربونتون برم الهی آقاجون مهربونم ؛ ببخشید که امروز تنها تون گذاشتم ؛
گفت : نه عزیزم خوب کاری کردی اینجا پرستار هست و خیالت از بابت من راحت باشه ؛ دیگه روزا برو مدرسه شبم بیا اینجا بمون ؛
توی خونه تک و تنها باشی من خیالم راحت نیست ؛ امروز آقاجهان خیلی زحمت کشید و پیشم بود جعفر و مراد هم اومدن ،
تو همین امشب یک نامه بنویس به بابا و جریان رو تعریف کن و از قول من بنویس یکشیون بیان تهران پیش تو باشن ؛
یا عمه مارال میاد یا جیران ننه رو میارن ؛
جهان گفت : آقا اسد نمی خواد من هستم مادر و عمید هستن تازه اگر خاله ایران بفهمه نمی زاره بانو تنها بمونه ؛
آقام یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به جهان و گفت : بانو جان برو از پرستار بپرس من می تونم یک سیگار بکشم بگو پنجره رو باز می کنیم ؛
گفتم : فداتون بشم اصلا براتون خوب نیست فکر نمی کنم اجازه بدن ؛سیگار ؟ اونم توی بیمارستان ؟
گفت : بهت میگم برو بپرس ضرر که نداره ؛
از لحن آقام فهمیدم که داره منو می فرسته دنبال نخود سیاه ؛ رفتم ولی لای در رو باز گذاشتم و گوش ایستادم ببینم درست فهمیدم یا نه ؛
آقام فورا گفت: جهان به بانو که حرفی نزدی ؟
جواب داد :نه بابا بچه که نیستم می دونم اگر می خواستین خودتون می گفتین ؛
آقام گفت : فعلا چشم ازش بر ندار گفتی مادر فردا میاد ؟
ازش خواهش می کنم که تا اومدن یکی از خوی کنار بانو بمونه ؛ اگر کار نوکر های بابات باشه ممکنه حالا به بانو یک صدمه ای بزنن ؛
اصلا نمی فهمم از جون من و این دختر چی می خواد چی عایدش میشه ؛
جهان گفت : من امشب باهاش حرف می زنم اگر کار اون باشه این بار دیگه ساکت نمی مونم ولی باور کنین که این روزا همش میره سرکار و بر می گرده و با کسی حرف نمی زنه دیگه در مورد بانو هم چیزی نمیگه ؛
منم حیرون موندم که کار کی بوده و چه نفعی براش داشته ؛
با شنیدن این حرفا دیگه خونم به جوش اومده بود در اتاق رو باز کردم و گفتم : آقاجون پرستار گفت نمی تونین توی بیمارستان سیگار بکشین من میرم تا جایی و برمی گردم و با سرعت دویدم و به طرف در بیمارستان ؛
صدای جهان رو از پشت سرم می شنیدم که می گفت بانو ؟ بانو وایسا خودم می برمت , ولی جلوی در یک تاکسی بود سوار شدم و آدرس خونه ی دکتر خانلری دادم ؛
میخواستم برای همیشه این قائله رو ختم کنم و دیگه از کسی ترسی نداشتم ؛ همه ی واهمه ی من از این بود که بلایی سر آقام بیارن که آوردن و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ؛
شب بود و می دونستم دکتر خانلری توی خونه اس اگرم نبود صبر می کردم تا بیاد ؛ من نمی تونستم دیگه ساکت بمونم و با ترس زندگی کنم ؛
جلوی خونه پیاده شدم و قبل از اینکه در باز بشه جهان رسید ؛ سرشو از پنجره بیرون داد و پرسید , بانو صبر کن تو الان عصبانی هستی بعدا پشیمون میشی بهم بگو می خوای چیکار کنی ؟ صبر کن با هم حرف بزنیم می دونم که شنیدی آقات چی گفت ولی این فقط یک فرضه ؛
شاید اصلا کار بابام نبوده ؛
گفتم : صداتو ببر ؛ پس کار کیه ؟ بهم بگو ؛ بگو چی شد که آقام تصادف کرد ؟
پیاده شد و گفت : ببین خود آقات هم نمی دونه ؛
میگه وقتی افتادم توی خیابون پهلوی یک ماشین بهم نزدیک شد و خواست بهم بزنه و منحرفم کنه ؛آقا اسد تند تر میره اونام تند تر می کنن و می خندن ؛
و چندین بار می پیچه جلوش و آقا اسد مرتب سرعتشو بیشتر می کنه که با همون سرعت می خوره به درخت از ترس پاهاشو روی ترمز و گاز با هم فشار میده و همین باعث میشه که وقتی به درخت بر خورد می کنه هر دو پاش بشکنه ؛
از کجا معلوم که ا
ونا دوتا مست آخر شب نبودن که قصد اذیت کسی رو داشتن یا فهمیدن که آقات رانندگیش خوب نیست و می خواستن یکم بخندن ؛
اینا رو به آقا اسد گفتم قبول کرد ؛ با عصبانیت فریاد زدم چرا خودتو می زنی به اون راه ؟ از سر رام برو کنار واقعا خودتو می زنی به نفهمی ؟ یادت نیست همین چند وقت پیش تعقیبش می کردن؛ یعنی اون موقع هم دوتا مست در خونه ی ما کشیک می دادن ؟
شما ها برای چی یواشکی اثاث ما رو جمع کردین ؟ برو بابا حالت خوب نیست اون کسی که توی بیمارستان افتاده و نزدیک بود بمیره بابای منه ؛
معلومه که می تونی راحت در موردش حرف بزنی ؛ ولی من نمی تونم بازم از ترس این مرد زندگی کنم ؛ انگار توام دلت نمی خواد باور کنی که بابات چقدر ظالمه ؛ و با سرعت وارد حیاط شدم و به حالت دو خودمو رسوندم به عمارت قدم هام سنگین و احساس قدرت می کردم ؛
جهان هم با ماشین دنبالم میومد ؛ بی پروا وارد سالن شدم و داد زدم عباس خانلری من اینجام بیا بیرون اگر راست میگی با من رو در رو حرف بزن ؛
هایده خانم از توی یکی از اتاق ها اومد بیرون و با وحشت پرسید : چی شده چرا داد می زنی ؛بانو تو همیشه با خودت درد سر میاری از خونه ی ما برو بیرون ؛
و با انگشت اتاقی رو بهم نشون داد و با بهم زدن پلک بهم فهموند که هر کاری می خوام بکنم ؛ همینطور که میرفتم بطرف اتاقش و جهان التماس می کرد آروم باشم و کاری نکنم ؛
بدون اینکه در بزنم وارد شدم پشت میزی نشسته بود و چیز می نوشت سرشو بلند کرد داد زدم , منم بانو اومدم ؛ جلوت وایسادم ازم چی می خوای ؟ می خوای منو بکشی؟ بکش ؛ حالا من اینجام و از جلوی چشمت تکون نمی خورم مگر اینکه منم خفه کنی ؛
یا من تو رو می کشم یا تو منو ؛ مثل اینکه راه دیگه ای نیست ؛ کارتو آسون کردم نمی خواد برام بپا بزاریی من اینجام ؛
از جاش بلند شد و گفت : دختره ی احمق چقدر خودتو دست بالا گرفتی ؛ مثلا تو کی هستی که می خوای جلوی من عرض اندام کنی ؟
اگر می خواستم تا حالا از روی زمین برت می داشتم درست مثل یک مگس که همش ویز ویز می کنه ؛برو بیرون وقت منو نگیر بچه ؛ با این حرف کنترلم رو از دست دادم و فریاد زدم ؛ من خودمو دست بالا نگرفتم ؛
تو منو دست بالا گرفتی این تویی که داری با من می جنگی و بهش حمله کردم جهان اومد توی اتاق و خواست منو بگیره ولی زودتر از اون یقه ی دکتر رو گرفته بودم و فریاد زدم بیشرف ؛ فکر کردم آدمی ؛
با همه ی کاری که با مامان و خاله ی من کردی کاری به کارت نداشتم ؛ حالا دیگه فقط یک راه داری یا منو بکشی وتوی اون زیر زمین دفن کنی یا خودتو به پلیس معرفی کنی و بگی قاتل خواهرم بودم ؛ راه دیگه ای هم نداری ؛
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
زمان کوتاه است
و لحظات برگشت ناپذیر
زندگی، حبابی بیش نیست
ساده تر ببینیم
ساده تر بگیریم
ساده تر بخندیم
زندگی ساده تر زیباست...
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دعای روز سیام ماه رمضان
🔹اللهمَّ اجعَل صِیامی فیهِ بِالشُّکرِ، وَالقَبُولِ عَلی ما تَرضاهُ وَ یَرضاهُ الرَسوُلُ مُحکَمَة فُرُوعُهُ بِالاصُولِ بِحَقّ سَیّد نا مُحَمد وَ الهِ الطاهِرینَ و الحَمدللهِ رَبِ العالمین؛
🔸خداوندا در این روز روزه مرا با جزای خیر و مقبول حضرتت آن گونه قرار ده که مورد پسند خود و رسولت واقع گردد آن روزهای که فروعش با اصول استوار باشد. به حق سید ما محمد وآل اطهارش وستایش خدای را که پروردگار عالمیان است.
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei