مصطفی هم اومد روی صندلی کنار من نشست و گفت : خستگی تون در رفت ؟
گفتم : آره الان خیلی خوبم به لطف تو .....
یلدا رفت تو حیاط و از پسر ده یازده ساله ی صغرا خانم پرسید : میشه این توپ تو رو بردارم ؟ ....
پسره با خجالت گفت : ها ....
یلدا بهش گفت : توام بیا با ما بازی کن ......
همین طور که یلدا با بچه ها بازی می کرد ، من از مصطفی پرسیدم : تو برنامه ات چیه ؟ می خوای چیکار کنی ؟ همین طور مراقب ما باشی ؟ راستش من که بدم نمیاد ولی نگران حاج خانمم الان تک و تنها توی اون خونه مونده تو باید زود برگردی ....
گفت : نه بابا ... طیبه و شوهرش پیش مامانن تنهاش نمی ذارن ... بعدام اون بیشتر میره حرم ... من حالا هستم ...
مامان به من گفته تا شما سرو سامون نگرفتین برنگردم .... بعدم .....
نمی دونم چیکار کنم می ترسم برم شما رو گم کنم ....
گفتم : اینقدر ها هم بی عاطفه نیستم هر کجا برم بهت خبر میدم ...
گفت : نه بهاره خانم من به شما اعتماد ندارم اگر الان دنبالتون نیومده بودم به من خبر می دادین کجا رفتین؟ ...
حتی ازم خدا حافظی نکردین ....
گفتم : به خدا برات نامه گذاشتم ... راستش دلم نمی خواست تو رو درگیر مشکلات خودمون بکنم ... ولی حالا که دیدم تا اینجا اومدی دیگه می فهمم که بدجوری درگیر ما هستی و کاری از دست من ساخته نیست ....
ولی یلدا رو ببین به خدا بچه است نمی دونم تو چرا این احساس رو پیدا کردی ؟ اگر تو بمونی ممکنه اونم نسبت به تو احساس پیدا کنه ؟ خوب این بده ... اگر بعدا بری و نیای ؟ اون صدمه ببینه چی ؟
گفت : تا دم مرگم ولش نمی کنم چه کسی بخواد چه نخواد ... اگر حتی خودش نخواد دورادور مراقبش میشم .... منو که می شناسین همیشه روی حرفم هستم ...
پرسیدم : حاج خانم واقعا در این مورد چی میگه ؟
گفت : اون صد در صد موافقه ... اون به من زنگ زد که رستوران رو بسپر به رسول و بیا خونه بهاره خانم داره میره ....
وقتی اومدم به من گفت کاراتو بکن دنبالشون برو ..... راستش اول خودمم باورم نمیشد که مامانم همچین حرفی به من بزنه ... ولی اگر اونم نمی گفت من این کارو می کردم .....
صغری خانم با یک سینی چای اومد و گذاشت جلوی ما و گفت : سلام خانم جان نوش جان قابلی نداره ...
گفتم : سلام به روی ماهت ... آخ که چقدر به موقع بود .... شام برامون چی درست می کنی ؟
در حالی که پسر کوچیکش دامنشو می کشید گفت : روی چَشم ... هر چی بخواین ... فقط شمالی باشه ها ....
گفتم : میرزا قاسمی خوبه ؟
گفت : به به یک میرزا قاسمی درست کنم که انگشت براتان نمانه .....
مصطفی گفت : لطفا کته هم باهاش باشه ,, دستت درد نکنه ,, ....
صغری یکی زد تو گوش پسرشوو اونو بغل کرد و گفت : چیکار کنم خانم جان خیلی نق می زنه و رفت .....
اون شب ما سر یک سفره با مصطفی درست انگار که عضوی از خانواده ی ما شده بود شام خوردیم و خیلی زود خوابمون گرفت مصطفی گفت : من توی ماشین می خوابم اگر کاری داشتیم منو صدا کنین ....
یلدا نگاهی به من کرد ... و من از اون نگاه دلواپسی رو خوندم ...
بلند شدم و صغری خانم رو صدا کردم و ازش پرسیدم : جایی داری آقا مصطفی بخوابه ؟ ...
گفت : بله خانم جان همین اتاق ما پیش شوهر من و پسر من ...
جا میندازم راحت بخوابه ...
مصطفی گفت : نه مزاحم نمیشم ...
گفتم : صغرا خانم یک دست رختخواب بده .... آقا مصطفی همین جا توی ایوون راحت تره .... و جای اونو درست کردم و رفتم بخوابم .......
اون شب با اینکه هنوز جایی برای موندن نداشتم نمی دونم چرا خیالم راحت شده بود ... شاید برای اینکه یلدا در طول راه و اینجا خوب بود و مشکلی نداشت ...
یا از اون خونه ی کوچیک راحت شده بودم یا که مصطفی همراه ما شده بود نمی دونم دراز کشیدم و یادم اومد که ...........
#ناهيد_گلكار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بوی جنگل و صدای جیرجیرک ها بیدارم کرد ...
وقتی یادم اومد کجام احساس خوبی بهم دست داد ......
دلم می خواست تا ظهر بخوابم ... نگاه کردم دیدم یلدا نیست ...
از جام پریدم لباس پوشیدم که از اتاق برم بیرون و ببینم کجاس ...
صدای یلدا رو شنیدم از لای در نگاه کردم .... اون با مصطفی توی حیاط لب ایوون نشسته بود ...
قبل از اینکه منو ببینن خودمو کشیدم کنار گوش دادم ببینم چی میگن ؟
یلدا گفت : نه بابا من احتیاجی ندارم زیاد درس بخونم ... خودمو می رسونم ... من اصلا درس نمی خونم یک بار که بشنوم یاد می گیرم ... آقا مصطفی شما چرا دانشگاه نرفتی ؟
گفت : من بر عکس شما خیلی استعداد نداشتم ولی دلیلش این نبود ... چون پدرم فوت کرده بود باید می رفتم رستوران رو اداره می کردم ... بعدم پشیمون شدم ... ولی خوب دیگه پشتم باد خورده بود ... دیگه حوصله نداشتم ....
یلدا خم شد و چند تا سنگ ریزه برداشت و یکی یکی پرتاب کرد ته حیاط و گفت : درس به چه درد می خوره آدم باید آدم باشه ..... من زیاد اهمیت نمیدم ....
زنگ اخطار توی گوش من به صدا در اومد ... دخترم عاشق شده بود ...
نمی دونستم باید جلوی این خوشحالی اونو بگیرم یا نه ..... ولی این کارو نکردم چون می خواستم که یلدای من با عشق زندگی کنه و از اون لذت ببره ...
بعد یلدا گفت : یک چیزی به شما میگم که تا حالا به مامانم هم نگفتم ... ( باز گوش من تیزتر شد ) بیشتر آدمهایی که من جور بدی می بینم تحصیل کرده هستن ... باور می کنی ؟ .....
مصطفی پرسید : اونایی رو که فریاد می زنی ؟
گفت : نه بابا ... اونا فرق دارن ... من همیشه دور آدما یک هاله می بینم اون یا بده یا خوب ...
پرسید : چه طوری می فهمی خوبه یا بد ....
گفت : نمی تونم برای کسی توضیح بدم ... شاید یک روز خودم در موردش تحقیق کردم ... ولی نمی دونم چطور می فهمم وقتی که یک آدمی که با من روبرو میشه من متوجه میشم فکر بد می کنه یا خوب ...
مصطفی نگاه عاشقانه ای به اون کرد و با شرم پرسید : یلدا منو چطوری می بینی ؟
گفت : ... تو رو ؟ خیلی خوب ........
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
شاید یک ساعت با من صحبت کرد و چشم منو به ماهیت یلدا باز کرد ....
اون گفت : دختر شما نمونه ی کمیابی از بشره ... داشتن چشم سوم ...
اون می تونه پلاسمایی که در بدن آدم ها هست یا بهتر بگم جسم اثیری رو هم ببینه .... و اینکه یلدا گاهی خطرات رو احساس می کنه برای انرژی بدن خودشه چون پلاسمای خودش از همه فعال تره .......
خانم بشیری این که میگه نمیدونم چی می بینم باور کنید و ازش نخواین توضیح بده چون واقعا نمی دونه و این طوری رنج می بره ...
بهترین کاری که می تونین برای یلدا بکنین اینه که به حال خودش بذارین و های و هو راه نندازین تا دیگران متوجه بشن ....
بین خودتون بمونه ... وگرنه ... زندگی خوبی که احتمالا کوتاه هم هست نخواهد داشت ..... این جور آدما در سالهای خیلی قدیم بیشتر بودن مثلا میگن شمس تبریزی این حس رو داشت .... ولی چون مردم در جهل بودن با کسانی که این حس برتر رو داشتن درست برخورد نمی کردن و اونا رو مورد آزار و اذیت قرار می دادن ...
حتی در غرب چنین کسانی رو جادوگر و ساحر می نامیدن و آتش می زدن ....
به هر حال شما تا می تونین این رو از دیگران مخفی کنید تا یلدا آسیب نبینه ....
با بغضی که توی گلوم نشسته بود پرسیدم : دکتر شما چی گفتی ؟ عمرش کوتاهه ؟ یعنی چقدر ؟ چند سال ؟
گفت : معلوم نیست کسی نمی دونه ... اگر از مردم دور باشه و زیاد از انرژی بدنش استفاده نکنه ... عمرش طولانی تر میشه ولی اگر هی ازش بپرسین و بخواین که براتون بگه ... یا جایی ببرین که فعال بشه ... از عمرش کاسته میشه ..... تو رو خدا گریه نکنین اون نعمتی که که خدا به شما داده ... ما بشر کم عقل که همیشه توی جهل و خرافات زندگی کردیم ... و از علم دور افتادیم ... مقصریم ...
گفتم : دکتر مادر شوهر من می خواد یلدا رو ببره پیش جن گیر ...
گفت : باور کنین حدس می زدم که چنین چیزی برای شما پیش بیاد ولی فکر کردم دکتر بشیری خودش تحصیل کرده است و زیر بار این حرفا نمیره ... تا حالا که نگذاشتی ببرن ؟ ...
گفتم : نه هرگز این کارو نمی کنم ......
گفت : این آدما یک مشت شیاد و کلاهبردارن که اگرم راست بگن که نمیگن کار اشتباهی می کنن و به یلدا آسیب می زنن ... متاسفانه مردم ما با جهل هنوز پیش این فالگیرها و رمال ها میرن ...
حالا هم که دیگه آیینه بین و فال قهوه و فال چای سرگرمی مردم شده ... متاسفانه ... و من چقدر افسوس می خوردم که مردم ما به جز عده ی محدودی از علم و دانش فراری هستن ........
گفتم : بله متاسفانه آقای دکتر نظر تون چیه این هایی که شما گفتین من به یلدا بگم تا بدونه مریض نیست ...
گفت : بله حتما ... حتما ... ولی این کار شما نیست بیارش پیش من خودم براش توضیح میدم .... کسی که باید حتما بدونه اونه ، تا از پس خودش بر بیاد .....
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
مصطفی علی رو گذاشت روی شونه هاش ... کاری که اون خیلی دوست داشت...
اون بچه کمتر محبت پدر رو چشیده بود ... اون بالا ذوق می کرد و داد می زد من از همه بالاترم ...
یلدا گفت : بابا هم منو اینطوری می گذاشت روی شونه هاش ...
و در یک آن هر دوی ما رفتیم تو فکر ...
دل من که گرفت از دل یلدا خدا خبر داشت ....
یلدا بدون اینکه یکی از اون حرکات عجیب ازش سر بزنه راحت و بی خیال بود گاهی فکر می کردم که دیگه تموم شده ...
امیرم شاد و خندون دنبال ما میومد ... و من که یک مادر بودم هیچ چیزی توی این دنیا نمی تونست بیشتر از این منو خوشحال کنه که بچه هام صورت خندون داشته باشن ، پس منم خوشحال بودم و فکر غم خوردن رو هم نمی کردم حتی به بی پولی هم توجهی نداشتم .... که می دونستم به زودی در انتظارمه ...
وقتی رسیدیم خونه ، مصطفی ماشین رو زد تو و باز یک نوار از مرضیه گذاشت .... و صدای اونو بلند کرد ...
گفتم : نیاین حالا ما رو بگیرن .. نمی ترسی ؟
گفت : نه بابا اینجا امنه ولی اگر شما ناراحتین برش دارم ...
گفتم : نه بهم انرژی میده ...
با صدای زیبای مرضیه و انژری خوبی که داشتیم شروع کردیم به کار ....
من و یلدا اتاق ها رو درست می کردیم و مصطفی بیرون مشغول بود .
بعضی از کارا نیمه کاره مونده بود مثل تعمیر آبگرمکن که دیروز نتونسته بود تموم کنه ... و بعدم توی باغچه و حیاط مشغول بود ...
وقتی اومدم دیدم چقدر کار کرده خندیدم و گفتم نمیشه از تو تشکر کرد ..... برای اینکه تو مرد آهنی هستی ...
امیر گفت : آقا مصطفی همه هن فریفه .....
یلدا بغلش کرد و گفت : داداش جان همه فن حریف ...
گفت : منم که همینو گفتم ....
و باز کلی سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم ...
تا شب ما اون خونه رو آماده کرده بودیم ....
فقط مونده بود تلفن که رحمت قول داده بود خیلی زود برامون بکشه و مصطفی سخت پیگیر بود ....
حدود ساعت هشت بود ... سور سات شام رو گرفتیم و یک راست رفتیم لب دریا و باز آتیش و روشن کردیم و دورش نشستیم ...
با کار سختی که اون روز داشتیم دلم می خواست کنار اون آتیش بخوابم ....
یلدا هنوز نماز نخونده بود از توی یکی از ساک ها جانمازشو در آورد و مصطفی مثل برق براش آب آورد ...
من از دور نگاه می کردم اون آب ریخت و یلدا وضو گرفت و یلدا دست اون آب ریخت و مصطفی وضو گرفت و هر دو به نماز ایستادن ....
با خودم فکر می کردم کاش این عشق تا ابد بمونه .....
چیزی که هرگز فکرشم نمی کردم این بود که یک روز این طور به این کار راضی بشم ....
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
از به یاد آوردن این صحنه از جام پریدم ...
یلدا قبلا بیدار شده بود ...
پرسید : چی شده مامان جان خوبین ؟
گفتم : هیچی خواب می دیدم ... هنوز بدنم می لرزید بلند شدم و با هم نماز خوندیم ...
هوای خیلی خوبی بود . بعد رفتیم توی ایوون نشستیم ....
یلدا گفت : مامان اشکالی داره من امروز نرم مدرسه حوصله ندارم ....
گفتم : نرو مادر تو که سال رو نرفتی ماه رو هم نرو ...
مصطفی از اتاق اومد بیرون ... سلام کرد و گفت: شما هم بیدارین ؟ ...
یک کم پا پا کرد هیچ کدوم دلمون نمی خواست حرف بزنیم ....
مصطفی گفت : با اجازه من اول یک کم میرم لب دریا ... و راه افتاد رفت طرف در و پشت به ما ایستاد .......
یلدا به من نگاه کرد ...
گفتم : خودت می دونی عزیز دلم ... شجاع باش ...
با خجالت پرسید : از نظر شما اشکالی نداره ؟
گفتم : فکر کنم تو دیگه بزرگ شدی ....
با تردید بلند شد و رفت طرف مصطفی اون سرش پایین بود ولی صورتش کاملا معلوم بود که بغض داره ....
اون منتظر یلدا بود با هم رفتن بیرون ...
در حالی که دلم پیش اونا بود ، صبحانه رو آماده کردم و منتظر موندم تا برگردن .... می دونستم که دلشون برای هم تنگ میشه ...
آفتاب زده بود و خورشید کاملا اومده بود بالا که هر دو با سری کج برگشتن ...
مصطفی گریه کرده بود چون از چشم هاش معلوم بود ولی یلدا آروم به نظر می رسید ...
تو دلم گفتم : احمق حتما دل بچه رو خون کرده ...
نشستیم سر سفره همین طور که چایی می ریختم گفتم : آقا مصطفی برای همیشه میری ؟
از جاش پرید و گفت : نه ... معلومه که نه ...
گفتم : پس این کارا چیه ؟ من تو رو مرد قوی و محکمی می دونم ... تو دل ما رو خالی نکن ... حالا که اومدی و خودتو جا کردی ... دم رفتن خرابش نکن......
گفت : چشم بهاره خانم ولی برام سخته ... دلشو ندارم که برم ... می دونم دلم اینجا می مونه ......
مصطفی چایی شو سر کشید و بلند شد و گفت : برم که تا شب برسم ...
یک بسته حاضر کرده بودم که اون توی راه خوراکی و غذا داشته باشه ، گذاشتم توی ماشین و اون علی و امیر رو بوسید و به من گفت : جون شما جون بچه ها ......
از این حرفش خندم گرفت و گفتم : خاطرت جمع باشه مثل بچه های خودم ازشون مراقبت می کنم ...
اونم خندید و گفت : نمی دونم چی باید بگم ببخشید ....
گفتم : ولی من می دونم می خوام بهت بگم که چقدر این آمدنت برای من با ارزش بود ..... خیلی ازت ممنونم ... شاید باور نکنی ولی خیلی خوش گذشت ...... یک خواهش دیگه ازت دارم .... اگر برات اشکالی نداره شماره ی حسابت رو بده مامانم یک پولی برای من می خواد بریزه بانک مشهد باشه بهتره هر وقت ریخت شما به من زنگ بزن میگم چطوری برام حواله کنین .... نفهمن من شمالم ، نمی خوام کسی بدونه لطفا اگر کسی پیش شما اومد جای ما رو بهش نگین ...
گفت : به روی چشمم .... تو رو خدا بهاره خانم اگر پول لازم دارین به من بگین ... ناراحت میشم اگر این کارو نکنین ...
گفتم : نه پول خودمه پیش مامانم ، گفتم هر وقت لازم داشتم برام بفرسته ... نگران نباش تو با خیال راحت برو به سلامت و ممنونم ازت ... حاج خانم و مرضیه و طیبه جون رو سلام برسون ... و از قول من بگو ببخشید وقت نشد خداحافظی حضوری بکنم ... توی نامه نوشتم و براشون گذاشتم توی اتاق .........
یلدا فقط نگاه می کرد ... امیر به گریه افتاد و علی دنبالش دوید که تو رو خدا نرو ...
و مصطفی خودش با اکراه سوار شد و نگاهی بی پروا و عاشقانه به یلدا کرد و راه افتاد .....
بالاخره مصطفی هم رفت ...
و ما تنها شدیم حالا باید خودمون گلیم مون رو از آب می کشیدیم ... تو این مدت ما حسابی بهش عادت کرده بودیم ...
اون شب شب خیلی بدی بود و هیچ کدوم نمی تونستیم این تنهایی رو قبول کنیم ... و حالا می فهمیدم که اگر مصطفی نیومده بود خیلی به ما سخت می گذشت ... و چقدر خداوند همه چیز رو خودش جفت و جور می کنه .......
یلدا که یک کلمه حرف نمی زد ؛؛ .... بچه ها که خوابیدن کنارش نشستم ....
خودش به حرف اومد و گفت : می دونی لب دریا مصطفی به من چی گفت ؟
گفتم : نه نمی دونم .....
یلدا دست منو گرفت و گفت : ......
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
کارش که تموم شد ... بردمش تو ماشین . هیچ حرفی نمی تونستم بهش بزنم ...
دستش رو جلوش گرفته بود و می دیدم که داره درد می کشه ولی به خاطر اشک های من صداش در نمیومد و فقط گاهی چشمشو از درد می بست و باز می کرد ......
و این دل منو آتیش می زد ....
خودش در حالی که گریه می کرد گفت : تقصیر خودم بود تو ماشین که بودم ؛؛ بابام رو بدجور دیدم ...
ترسیدم ... می خواستم برگردم بهش گفتم می خوام برم پیش مامانم ....
هر چی با من بیشتر حرف می زد من بیشتر ازش می ترسیدم و از خانجان هم ترسیدم .... تقصیر خودم بود ... اونا می خواستن منو خوب کنن ...
بابام خیلی قربون صدقه ی من رفت ... می گفت باباجان به خاطر خودت این کارو می کنم .....
گفتم : نگو عزیز دلم نگو تموم شد تقصیر تو نبود ... نگران نباش دستت هم خوب میشه . من که نمردم دیگه چشم ازت بر نمی دارم ....
از در که رفتم تو مامان اومد جلو و زد تو صورتش که الهی من بمیرم چی شده ؟ دست یلدا چرا بسته اس ؟ تو چرا یلدا رو آوردی ؟
داد زدم مامان دیدی کار خودشون رو کردن ؟ مامان جون بچمو سوزندن ... مامان ... دیدی اون عجوزه کار خودشو کرد ؟ این همه سال مواظب بودم بالاخره کار خودشون رو کردن ... مامان یلدا ی منو بردن سوزندن .....
مامان دو دستی زد توی سرش داد زد : خوب برای چی بسوزنن آخه چرا نمی فهمم ؟ ... بگو بهاره چی شده ؟ ...
گفتم : شما یلدا رو ببر پایین .....
مامان ، یلدا رو برد ولی مثل ابر بهار گریه می کرد و می زد تو صورتش ....
امیر و علی با دیدن حال و روز منو و یلدا و مامان داشتن گریه می کردن ....
اون شب باز چند تا موشک به تهران خورد و همه از ترس توی زیر زمین دور هم جمع شده بودیم و جرات نمی کردیم چراغ رو روشن کنیم ...
ترس و اضطراب و روبرو شدن دوباره با حامد ... و یا خانجان باعث شد همون شب تصمیم بگیرم از تهران برم جایی که کسی ما رو نشناسه تا بتونم از یلدا درست نگهداری کنم ...
چون نمی دونستم این موشک بارون تا کی ادامه داره و یلدا دیگه طاقت نداشت و روز به روز حالش بدتر می شد .....
و فردای اون روز ...
پرونده ی یلدا رو گرفتم و پول هامو از بانک در آوردم ...
( اون زمان اگر در یک بانک پول می گذاشتی باید حتما از همون جا برمی داشتی ) ... و هر چی پول و طلا داشتم یک جا کردم .
وسایلم رو جمع کردم و به مامان گفتم : که دارم میرم ......
مامان به گریه افتاد که : مامان جان از صبح تا حالا حامد ده بار زنگ زده مرد گنده گریه می کنه . میگه اشتباه کردم ، غلط کردم ، جبران می کنم ....
مادر ، بهاره جان ؛؛ به خدا قسم می خوره که یلدا توی ماشین حالش بد میشه ...
حامد می خواست خانجان هم اونو ببینه وقتی دید که یلدا حالش بده ... در می زنه به خانجان بگه که می خواد یلدا رو برگردونه ولی خانجان بهش میگه به حرفم گوش کن همین امشب بچه ت رو نجات بده الان وقتشه ....
نمی خواد به بهاره بگی .... می ریم و زود برمی گردیم کسی نمی فهمه .....
اونم با نارضایتی قبول می کنه ...
فکر نمی کرده که اون بی شرف دست بچه رو بسوزونه ...
حامد داره دیوونه میشه حتی دیگه مطب هم نمیره ........تو و بچه هاشو می خواد ...
دستم رو گذاشتم روی گوشم و گفتم : مادر بسه دیگه . تو رو خدا به من رحم کن . من امیدی به اون زندگی ندارم مردی که این طور نتونه تصمیم بگیره و خوب بد رو از هم تشخیص نده برای بچه های من پدر نمیشه ... باید برم ...
مامان هرچی ازم پرسید کجا می خوای بری ؟ بهش نگفتم...
راستش خودمم نمی دونستم ...
دو روز بعد صبح زود بچه ها رو گذاشتم توی ماشین و راه افتادم ....
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
یک مرتبه علی خودشو انداخت روی پشتم ، از فکر اومدم بیرون دیدم ... ظهر شده بود و من باید می رفتم دنبال امیر ...
یلدا خواب بود و علی تنها ...
گیج شده بودم نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم اونو تو خونه تنها بذارم ؟
علی پیشش باشه نکنه اتفاقی برای علی بیفته .... نکنه دیر برم امیر رو بیارم برای اون حادثه ای پیش بیاد ...
مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم ... می دونستم که یلدا بیخود به اون حال روز نمیفته و اون طور آشفته نمیشه ....
صدای زنگ در خونه اومد قلبم فرو ریخت ... منتظر خبر بدی بودم ترسیدم برای امیر اتفاقی افتاده باشه ...... با غیظ و عصبانیت داد زدم کیه چی می خواین ؟ ... و رفتم در و باز کردم ...
حاج خانم پشت در بود و پشت سرشم مصطفی ایستاده بود ....
و این لحظه ای بود که توی تمام عمرم فراموش نمی کنم و باز به نظرم یک معجزه اومد ... خودمو انداختم تو بغل حاج خانم و زار زار گریه کردم ... دلم داشت می ترکید ...
گفتم : من خیلی بدبختم حاج خانم ... دارم دق می کنم بچه ام دوباره ......
تا اینو گفتم ، مصطفی هراسون شد و با عجله از کنار من رد شد و خودش و رسوند توی اتاق ،،،، حاج خانم دستشو گذاشت روی سینه ی منو خوند والعصَر ان الانسانَ لَفی خُسر ؛؛ اِلاَ الذین َ آمنو و عَمِلوُ الصالِحاتِ و تَواصَو بالحق و تواصوا بِالصبَر ... و منو بوسید و گفت : چی شده دختر خوب ؟ نبینم تو این طوری باشی ...
گفتم : وای خوش اومدین ؛؛ نمی دونین چقدر خوش اومدین ؛؛ ... من برای اومدن شما اینقدر خوشحالم که نمی تونین تصورشو بکنین .... شما پیش یلدا باشین من برم امیر رو بیارم زود میام ،،
مصطفی از اتاق اومد بیرون و گفت : من میرم ...
یلدا خانم چی شده بود ؟ ...
گفتم : تو چند بار می خوای مثل فرشته ی نجات به داد من برسی ؟
علی زود کفششو پوشید و دنبال مصطفی راه افتاد ....
حاج خانم پرسید : نگفتی چرا یلدا حالش بده ؟ ...
گفتم : نه حاج خانم بد نبود خیلی هم خوب و سر حاله ولی امروز تو خیابون نمی دونم چی به ذهنش رسید که حالش بد شد ... میگه یک حادثه بد ؛؛؛ همین ... نمی دونم خدا رو شکر که به من نگفتین دارین میاین و گرنه من دیگه می مردم تا شما برسین ...
گفت : اون بچه درست دیده بود همین سر کوچه ی شما تو خیابون اصلی یک تصادف خیلی بد شده بود ما که رسیدیم ... آمبولانس داشت می رفت ... نفهمیدیم چی شده بود ... اون بچه همینو دیده بود نزدیک اونجا بودین ؟
گفتم : آره چند قدم بیشتر نمونده بود ......
مصطفی که با دقت داشت گوش می داد ، خاطرش جمع شد و دست علی رو گرفت و رفت ...
فورا چایی گذاشتم و ناهار درست کردم ... با اینکه برای اون حادثه ناراحت بودم ، خودخواهانه خیالم راحت شد ... ( چقدر ما انسان ها خودخواه و بدیم ) ... و نمی تونستم این احساسم رو پنهون کنم ....
حاج خانم از پله ها اومد بالا نگاهی به اطراف کرد و گفت : وای اینجا واقعا قشنگه ؛؛ خیلی خوب شد اومدم ؛؛ آخیش دلم باز شد ؛؛ منم همین جا می مونم به خدا .........
یک مرتبه امیر درو باز کرد و با خوشحالی داد زد : مامان آقا مصطفی اومده ... مامان جون بدو ... اومد بالاخره اومد ......
وای که علی و امیر بال در آورده بودن ...
مصطفی هنوز بیرون بود ...
علی داد زد : مامان آقا مصطفی تلویزیون ما رو آورده ... ماشین منم آورده .....
اسباب بازی های ما رو آورده ....
حاج خانم کنار یلدا نشسته بود ... از سر و صدای بچه ها یلدا بیدار شد ...
چشمشو باز کرد و سرشو از روی بالش بلند کرد ...
حاج خانم رو دید که داره نگاهش می کنه ...
از خوشحالی دستهاشو باز کرد و اونو در آغوش کشید و گفت : وای حاج خانم چقدر دلم براتون تنگ شده بود . واقعا اومدین یا دارم خواب می بینم ؟ ......
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
جاده به نظرم خیلی طولانی اومد ... اونقدر که دیگه دلم نمی خواست برم .
اوقات یلدا هم تلخ بود ... ولی حرفی نمی زد .....
به اندیمشک که رسیدیم شهناز گفت : این آخرین شهره بعد از اینجا دیگه دزفوله ...
کمی اونجا دور میدون راه آهن ایستادیم تا بچه ها خستگی در کنن ... و یک چیزی بخورن و باز راه افتادیم .....
دیگه خسته شده بودم و شهناز به من دلداری می داد که دیگه داریم می رسیم ... ده پونزده کیلومتر که رفتیم پل دزفول نمایون شد ....
خورشید داشت غروب می کرد نور آفتاب روی رودخونه ای بزرگ و خروشان تابیده بود . چند قطعه ابر ، زیبایی شگفت انگیزی آفریده بود که من نمی تونستم به راحتی ازش بگذرم ... چیزی که می دیدم یک تابلوی نقاشی زنده و وصف ناشدنی بود ...
دلم می خواست ساعتها اونجا بمونم و تماشا کنم ... پل زیبای دزفول با اون رودخونه ی پر آب ، انگار خستگی راه رو از تنم شست و با خودش برد . قلبم تازه شد ...
اون زیبایی اونقدر زیاد بود که چند دقیقه همه چیز رو فراموش کردم ....... و یلدا هم همین طور احساس منو داشت ... من اصلا فکر نمی کردم که چنین زیبایی در لحظه ی ورودم ببینم .....
اون چیزی که من دیدم مثل یک خاطره ی خوش همیشه توی ذهن من موندگار شد ....
شهناز گفت : بیا بریم خونه ... حالا هر روز می تونی اینجا رو ببینی خونه ی ما نزدیک پله ...
خونه ای که شهناز برای من توصیف کرده بود اونی نبود که من تصور کرده بودم . اولا بزرگ نبود و ثانیا اتاق خیلی جدایی نداشت ... و من احساس راحتی نمی کردم ... البته اونا فورا یک اتاق در اختیار من گذاشتن ... ولی با من مثل مهمون رفتار می کردن و احترام می گذاشتن ....
خوب این برای من با سه تا بچه سخت بود که این طور مزاحم اونا باشم با اینکه نهایت تلاش اونا رضایت من بود .... و من اینطوری خیلی معذب می شدم ....
بچه ها هم همینطور ...
یکی یکی فامیلش میومدن به دیدن ما ... انگار می خواستن چیزیی بپرسن ولی هی احوال پرسی می کردن ....
وقتی مادر شوهرش پرسید : یلدا خانم اونه ؟
من متوجه شدم این همه دید و باز دید برای چیه ؛؛؛ ... فهمیدم که شهناز همه چیز رو گفته حتی بیشتر از اونی که بود ......
و اونا فکر کرده بودن یلدا پیشگویی می کنه ... و آینده رو می بینه ....
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
تا شب عید ... سال تحویل ساعت یازده شب بود ...
مامان نهایت سعی خودشو کرده بود تا به بچه ها خوش بگذره .... ولی دل من پر از درد بود . دائما پیش چشمم مجسم می کردم که الان حامد و اون زن دارن توی خونه ی من خوش می گذرونن ...
و یلدا هم چشمش به در مونده بود ... و توی نگاهش غم موج می زد ......
بهروز و هانیه هم پیش ما بودن .... و آخر شب رفتن ....
و فردا روز اول عید حامد نزدیک ظهر با دست پر اومد ، من فورا رفتم تو آشپزخونه ایستادم ... قلبم داشت به شدت می زد و دوباره اون بغض لعنتی اومده بود سراغم .... بغض ناباوری و ناگواری .......
سراغمو نگرفت و رفت تو زیرزمین پیش بچه ها ... برای بچه ها و حتی مامانم کادو خریده بود .... لباس ,, اسباب بازی ..... وسایل نقاشی ...
برای مامان یک روسری و یک بلوز .....
یلدا بی حرکت نشسته بود ولی امیر و علی خوشحال کادو هاشون باز کرده بودن و با حامد حرف می زدن .... همین طور با علی ور می رفت ... با لحن تمسخر آمیزی پرسید : ملکه ی من کجاس ؟
مامان گفت : الان میاد دستش بند بود ... خوب مادر چرا دیشب نیومدی ؟
گفت : خانجان مریض بود رفتم بهش سر زدم .. تا براش از داروخونه دوا گرفتم دیر وقت شده بود ... بهاره خانم ؟ بهاره ؟ بیا دیگه ...
بغضم رو فرو بردم و دستم رو شستم و رفتم توی اتاق ...
از جاش بلند شد ... گفت : سلام عیدت مبارک خانم . سال تحویل شد و تو هنوز تصمیم نگرفتی ؟
گفتم : سلام عید شما هم مبارک ...
با خوشحالی گفت : بچه ها من اومدم شماها رو ببرم خونه ی خودمون ...
یلدا گفت : پس چرا به این دیری اومدی ؟ خیلی وقت بود ما منتظر بودیم ولی شما نیومدین ... انگار ما اصلا براتون مهم نیستیم ....
حامد دست یلدا رو گرفت ؛ یلدا دستشو کشید و گفت : نمی خوام کادو های شما رو نمی خوام ...
حامد دست کرد توی جیبش و یک جعبه در آورد و گفت : ببین من برای مامانت انگشتر آوردم می خوام دوباره عقدش کنم و از اول شروع کنیم ....
یلدا عصبی شده بود ...
گفت : اون به خاطر ما هر چی قبلا بهش داده بودی فروخت و خرج ما کرد . تو چیکار کردی ؟ ما رو ول کردی ...
ما الان سه ماهه تو تهرانیم چند بار اومدی ما رو ببینی ؟ چقدر منتظر شما باشیم ؟ وقتی یزد بودیم و یا حتی دزفول راحت تر بودم چون منتظر شما نبودم ....
مامانم انگشتر نمی خواد ، چیز دیگه ای می خواست که بهش ندادی .....
مامانمو بذار به حال خودش ما رو هم همین طور ، اون روز که اومدی ... اگر پا فشاری می کردی و می گفتی تا شما نیاین من نمیرم ... همه با دل و جون میومدیم چون تو رو دوست داشتیم ... ولی حالا مطمئن شدم که شما ما رو نمی خوای ... مجبوری چون اسم بابا روی شماست ، حالا دیر شده بابا ... با ما مثل آشغال رفتار نکن ....
حامد داشت عصبی می شد ... گفت : این حرفا رو مامانت یادت داده ، حرفای اونو نشخوار نکن ... من پدرتم ...
یلدا که باز داشت چیزایی می دید ؛ داد زد :من نمی خوام تو پدر من باشی ... ما برگشتیم تهران ، تو سه ماهه اینجا نیومدی دلت برای من و مامانم تنگ نشده بود دلت برای امیر و علی هم تنگ نمیشه ؟
و شروع کرد به جیغ کشیدن ...
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
دنبال حامد رفتم ... اون رفت خونه ... و یکم بعد چراغ ها رو خاموش کرد و خوابید ....
با خودم گفتم بهاره نکنه اشتباه می کنی ؟ نکنه اون راست میگه و چون بهش تهمت می زنی اینقدر ناراحت میشه ؟ ...
دلم می خواست که این شک رو از دلم بیرون کنم ولی نمی تونستم .....
تا یکی دو روز بعد ، اون روز لعنتی رسید ....
هنوز هوا گرم بود و ما توی حیاط داشتیم چایی می خوردیم و بچه ها بازی می کردن . یلدا سرش به دوختن یک کوبلن که مریم بهش هدیه داده بود گرم بود ...
حالا بیشتر سرگرمی اون خوندن کتاب و دوختن اون کوبلن بود ، گاهی هم با علی و امیر پازل درست می کردن ...
ولی من ترجیح می دادم اون زیاد با کسی تماس نگیره چون از چیزی که دکتر گفته بود می ترسیدم ...
صدای زنگ در اومد ... امیر دوید درو باز کرد و و با خوشحالی گفت : سلام ... خانجان ...
قلبم فرو ریخت ... و رنگ از رخسار مامانم پرید ...
یلدا با عجله دوید رفت پایین تا اونو نبینه ...
خانجان امیر و علی رو بوسید و من رفتم جلو ...
تا چشمش به من افتاد گفت : بد کردی ... خیلی بد کردی ... هم به ما و هم به خودت و بچه هات ... من که ازت نمی گذرم ...
گفتم : بفرمایید بشینین خوش اومدین .... اومد و با مامانم رو بوسی کرد و روی تخت کنار حیاط نشست ....
به امیر گفت : بیا ببینم پدر سوخته توام عاطفه ات مثل مامانته ؟ اصلا هیچ گفتی دلم برای خانجان تنگ شده ؟
امیر گفت : تنگ شده بود ولی نگفتم ...
خانجان گفت : چیه ترسیدی مامانت ناراحت بشه ؟
امیر گفت : نه مامانم که ناراحت نمیشد .....
گفتم : بفرمایید چاییتون سرد نشه ...
گفت : خوب سرت به سنگ خورد ؟ دیدی آدم شوهر بالای سرش نباشه چی به سرش میاد ؟؟! حامد بدبخت کار کرد و آورد داد شماها خوردین ... خوب معلومه نون نکش آب لوله کش ... خوشی زد زیر دلتون ... نمیگم هار شدین ولی سرکش شدی . اگر زن یک کارگر شده بودی عصر به عصر خاک و خُلی میومد خونه و همیشه هشتت گروی نُه ات بود این کارا رو نمی کردی ...
مامانم داشت خون خونشو می خورد ولی من نگران یلدا بودم ...
اون هنوز سوختن دستشو از چشم خانجان می دید ... و می ترسیدم کاری که با حامد کرد ،، بدتر از اونو سر خانجان بیاره ....
گفتم : خانجان ببخشید بچگی کردم شما به بزرگی خودتون فراموش کنین ...
گفت : دِ اگه می دونی گناهکاری چرا برنمی گردی سر خونه و زندگیت ؟ من اومدم با موی سفیدم ببرمت ... بیا برو سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن .
گفتم : چشم بهش فکر می کنم شما الان خودتون رو ناراحت نکنین ... تو رو خدا شما مهمون هستین و من نمی خوام با شما بحث کنم ...
خانجان گفت : حرف آخرت همینه ؟
گفتم : بله ...
گفت : خیلی خوب امیر و علی رو بده به ما ، یلدا هم مال تو . وردار هر کجا که می خوای برو . طلاقت رو هم بگیر ؛ اینطوری نمیشه زندگی کرد ...
شاید حامد بخواد زن بگیره ... من اومدم تکلیف رو روشن کنم خودت انتخاب کن یا بیا بریم سر خونه زندگیت و سرتو بنداز پایین و زندگی کن یا امیر و علی رو بده من ببرم ...
گفتم : حامد می دونه شما اومدین اینجا ...
با غرور گفت : بله که می دونه ، تو و مادرت ؛؛ ببخشید زری خانم جان ولی حقیقت رو باید گفت هر کاری کردین به خودتون برگشت . پسرم موند برای من ، حالا امیر و علی رو هم بزرگ می کنم ....
حامدم دم در منتظره همین الان تصمیم بگیر ...
گفتم : من مجبور نیستم ،، راه سوم همینه که من الان اینجام ...
گفت : نمیشه یا باید طلاق بگیری و امیر و علی رو بدی یا برگردی سر زندگیت .
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نگران بودم فردا چیکار کنم ... نه می تونستم علی رو با خودم ببرم و نه بچه ها رو تنها بفرستم مدرسه ...
به یلدا گفتم : مادر تو فردا نرو بذار حال علی بهتر بشه .
در جواب من گفت : مامان زنگ بزنم مصطفی بیاد ؟
گفتم : نه مادر درو باز کن صداش بزن میاد .... چی میگی دختر ؟ مگه یک ذره ؛ دو ذره راهه ؟ ... اون دیگه حالا حالاها نمی تونه بیاد ...
گفت : اصلا بگیم بیاد عقد کنیم همین جا بمونه ....
گفتم : چشم چیز دیگه ای میل نداری ؟ چی داری میگی برای این تو و امیر رو ببره مدرسه یاد تو رو عقد کنه ؟ یلدا خجالت بکش ... هیچی نگو که خیلی کلافه شدم اگر تو یکی دو روز نری مدرسه علی خوب میشه ....
گفت : نمیشه مامان می خوام المپیاد شرکت کنم برامون کلاس گذاشتن ...
گفتم : خوب پس برو مصطفی رو صدا بزن بیاد .....
گفت : اِهه شمام که همش شوخی می کنی ......
شب رو با نگرانی خوابیدم ... و از مصطفی خبری نشد ...
فردا خودم زودتر بیدار شدم و رفتم سر خیابون یک ماشین در بست گرفتم و برگشتم علی رو هم که به شدت تب داشت گذاشتم توی ماشین . بچه ها رو روسوندم و بعد اونو بردم دکتر و دواهاش رو گرفتم ... با همون ماشین برگشتم خونه ....
از راننده خواستم که ظهر هم بیاد دنبالم تا بچه ها رو برگردونم ......
وقتی وارد خونه شدم از جلوی در زنگ تلفن شنیدم ...
با عجله خودمو رسوندم ولی قطع شده بود .... منتظر موندم امیدوار بودم هر چه زود تر زنگ بزنه .....
بالاخره زنگ زد ... با سرعت گوشی رو برداشتم خودش بود .
مصطفی گفت : سلام بهاره خانم پول تو حساب منه ، دیروز نریخته بودن ...
الان اومدم دیدم ریختن چطوری براتون بفرستم ؟
گفتم : از همون جا بریز به بانک ملی رامسر ... ولی بپرس چند روزه می رسه ...
گفت : چشم بهاره خانم من از تلفن سکه ای دم بانک زنگ می زنم میرم می پرسم بهتون خبر میدم ... ببخشید شما بی پول شدین ؟
گفتم : راستش یک کم ... علی هم مریض شده اگر سفارش کنین زودتر بفرستن ممنون میشم ...
گفت : باشه باشه ... من به شما خبر میدم ...
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
فردای اون روز برای من و بچه ها و حامد روز دیگه ای بود ...
حامدم مثل ما از اون خونه و اون فضا خیلی خوشش اومده بود و به بچه ها قول داد که اونجا رو براشون بخره ...
و همین کارم کرد ... ما یک هفته ی دیگه اونجا موندیم تا یلدا المپیادشو بده ...
حامد و مصطفی خیلی با هم جور بودن و سور و سات من و بچه ها به راه بود ...
شب آخر که قرار بود از هم جدا بشیم ... من دیدم که مصطفی روی در چاه توی حیاط نشسته و غمگینه ....
دست انداختم گردن یلدا و رو به حامد گفتم : شماها میگین با مصطفی چیکار کنیم ؟ اینقدر غصه نخوره ....
یلدا گفت : من برم پیشش ؟
گفتم : نه سه تایی بریم و خیالشو راحت کنیم ... چی میگی حامد ؟
گفت : اگر یلدا بخواد ، هر چی اون بگه . من که مخالفتی ندارم ...
یلدا گفت : نمی دونم هر کاری می خواین بکنین ولی نمی خوام اون اذیت بشه گناه داره ...
گفتم : پس بریم ....
مصطفی تا ما رو دید بلند شد و مودب ایستاد ...
گفتم : بشین راحت باش ... آقا مصطفی ما اومدیم ببینیم براتون امکان داره ... وقتی که ما رفتیم تهران شما هم حاج خانم رو بیارین خونه ی ما و یک عقد ساده بکنیم ؟ تو موافقی ؟
یک مرتبه گل از گل مصطفی شکفت و ذوق زده گفت : شوخی می کنین بهاره خانم ؟
گفتم : ما رو نگاه کن ببین ما الان شکل کسی هستیم که داره شوخی می کنه ؟
و اون از خوشحالی با حامد دست داد و بی اختیار اونو در آغوش کشید .......
حامد چند بار زد تو پشتش و گفت : به خانواده ی ما خوش اومدی آقا مصطفی .....
فردا صبح زود ما راهی تهران شدیم و مصطفی رفت مشهد ...
موقع خداحافظی یلدا بهش گفت : زود بیا ...
اونم گفت : حتما ... حتما ...
برای همین وقتی افتادیم تو جاده به شوخی به حامد گفتم : تند برو که ممکنه مصطفی زودتر از ما برسه ...
و همه با هم خندیدیم ....
نور خورشید از پنجره می خورد به صورتم ، احساس لذت بخشی داشتم . سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و چشم هامو بستم ... و فکر کردم نمی دونم آینده برای من چی رقم زده ولی احساس می کردم خیلی قوی ترم و می تونم در مقابل جبر زندگی بایستم و اونو به نفع خودم تغییر بدم ...
و بی اختیار بلند گفتم : تو می تونی بهاره ... تو می تونی ...
پایان
#ناهيد_گلكار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei