#پندانه
🔴 نیکی مابهازائی ندارد
✍روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بهدست آورد.
🔸روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
🔹تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بهطور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد.
🔸پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بهجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
🔹دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بهجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
🔸پسر بهآهستگی شیر را سر کشید و گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
🔹دختر پاسخ داد:
چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابهازائی ندارد.
🔸پسرک گفت:
پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.
🔹سالها بعد دختر جوان بهشدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
🔸دکتر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
🔹بلافاصله بلند شد و بهسرعت بهطرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
🔸سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر گردید.
🔹آخرین روز بستریشدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
🔸زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.
🔹سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود.
🔸آهسته آن را خواند:
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
🔘 داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_اول
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
#ادامه_دارد…😉
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
هدایت شده از منهاج نور
مردی در آینه قسمت هفدهم
خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ...
- آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ...
همه جا رو به دقت تمییز کرده بودن ...
اما نه اونقدر تمییز که مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ...
و یه چیز جالب دیگه ...
نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبری نیست ... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها یا مواد فروش های رهگذر نیست ...
با شنیدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ...
- مگه میشه اطراف یه دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا کرد؟ ... پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن؟ ...
نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن؟ ...
چطور همه جا اینقدر تمییزه؟ ...
از مدرسه و خیابون های اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ...
حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای ...
جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی ...
اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ...
- به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ...
صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ...
- فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ...
مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ...
می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ...
بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ...
اگر واحد موادمخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ...
جمله ام تموم نشده ...
کوین از دایره مواد پشت سرم بود ...
- می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ...
ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ...
با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ...
- باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد...
(شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود")
- حیف ... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ...
خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ...
فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ...
گوشه تخته یه علامت سوال کشید ...
با یه مربع دورش ...
- اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ...
به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ...
مردی در آینه قسمت هجدهم
اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره...
این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ...
- از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ...
درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ...
اما نکته قابل توجه اینجاست ...
ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ...
خرده فروش ها رو شناسایی کردیم ...
همه خطوط به یه نقطه ختم میشن ...
و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناخته است ...
واقعا جالب بود ... یعنی حل پرونده قتل کریس تادئو می تونست حلقه گمشده رو پیدا کنه؟ ...
- ممکنه همه اینها کار پرویاس، مدیر دبیرستان باشه؟ ...
- ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم ...
چیز خاصی نبود ...
نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم ... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند ...
همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی می شد بدم می اومد ... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه ... و در نهایت با یه تظاهر به تسویه گروهی ... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن ...
در آخر، ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده یا دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده ...
- پخش کننده دبیرستان کیه؟ ...
- نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک می کنه ...
هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده ...
چرا پرسیدی؟ ...
به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی؟ ...
مردی در آینه قسمت نوزدهم
- از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده؟ ...
یا ارتقای درجه گرفته باشه؟ ...
هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال کردن رو داشت ...
گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ...
برای انجام کاری به این تمیزی، گزینه های مناسبی نبودن ...
اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ...
کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ...
آدم هایی که کاملا عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ...
یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود؟ ...
وارد چنین گروه هایی شده بود؟ ...
یا دلیل دیگه ای داشت؟ ...
برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ...
- خواهش می کنم کریس ...
بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ...
آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ...
این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ...
و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ...
چند لحظه به تصویر کامپیوتری لالا نگاه کرد ...
- نه ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ...
احتمالا فقط گنگ باشه ...
اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ...
نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ...
با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ...
خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ...
- هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ...
مشخصه به خاطر دزدی نبوده ...
مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ...
آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ...
چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ...
قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ...
و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده ...
مردی در آینه قسمت بیستم
- فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده؟...
بدون اینکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش...
- یادت رفته توی آکادمی، کی بالاترین امتیازها رو داشت؟ ...
بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس های گرفته شده ... پیام ها ...
تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم ...
هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ...
هیچ کدوم مشکلی ندارن ...
به جز 3 شماره ... هر سه این شماره ها اعتبارین ... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ...
مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ...
یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه ... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم ...
تو باشی به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ ...
اوبران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد ...
با رفتن کوین به من نزدیک تر شد ...
- چرا در مورد #ساندرز چیزی بهش نگفتی؟ ...
نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ...
برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم ...
- هنوز واسه گفتنش زود بود ...
اول ترجیح میدم کامل در مورد #دنیل _ساندرز تحقیق کنم ...
حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش ... و همه چیز ...
حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ...
باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی ... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان می کنه ...
علی رغم اینکه سعی می کردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم ... و فقط بر پایه یه حدس ... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ...
اما طبق گفته اطرافیان ... کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود ...
و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود... یعنی دنیل ساندرز، دبیر ریاضی اون دبیرستان ... یکی از مغزهای اون باند بود ...
حتی شاید مغز اصلی ...
به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن ...
جان پرویاس، مدیر دبیرستان ...
دنیل ساندرز، دبیر ریاضی ...
و الکس بولتر، معاون دبیرستان ...
کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ...
و این می تونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه ...
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#سلام_صبحگاهی
شما را كه كنار گذاشتيم!
از آبىِ آسمان محروم شديم،
و از هواى پاك؛
با هم بيگانه شديم و با خودمان تنها؛
سينههایمان تنگ شد و نفسهایمان دشوار...
بیا و بهار روزگارمان باش
السلام علیک یا ربیع الانام
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●دَلمبرایگُوشهگِیریهایامامحَسنمِیگیرد
●هِیچشمانشرامَیبندد...🖤،
●وهیمَاجرایسِیلیاَشکشراسَرازیرمَیکند😭
○درفَاطمیهچَندبَرابربگوحَسن...
هِرجاکهبُود،صِحبتیازدربگوحَسن
○اصلازَبانفَاطمیونفَرقمِیکند...
زینپَس،بِجایوَاژهٔمَادر،بگوحَسن
°غَریبترازاِمامحَسنمادرشهِ...
°سَلامایصَاحبقَبربِینِشانمَادر.🥀.
فاطمیه..🕯
" صَلّىٰ اللَّهُ عَلَيْكِ يا فَاطِمة الزَّهراء
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei