گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام.
حاج آقا شــما خبر نداري.
نمي
داني توي اين کاباره ها و هتلهاي تهران چه خبره،
اکثر اين جور جاها دســت
يهودي هاســت،
نميدونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمونها بي
آبرو ميشن.
شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزد طرفدار آمریکا و
اسرائيل،
اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره.
ِ
وقتي بحث به اينجا، رســيد؛
حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه
ميکرد، بعد گفت:
آقا شاهرخ، من شما را که ميبينم ياد مرحوم #طيب ميافتم.
بعد ادمه داد:
طيب درروزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار،
حتــي يکبار زده بود، تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند.
همين آقاي طيب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه
کــه به خميني دشــنام بدي.
بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به
خيابانها بريزم،
اما او عاشــق امام حســين(ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد.
گفت:
دروغ نمي گم. توي همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند.
بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که؛
« مرگ با لذت
، بهتر از زندگي با ذلت است.»
#شاهرخ_حرانقلاب
#مشهد
ســه روز ازعاشــورا گذشته.
شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در
کابــاره را رهــا کرد.
عصر بود که آمد خانه.
بي مقدمه گفت: پاشــين! پاشــين
وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد!
مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي!
گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.
باور کردني نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشــهد.
مادر
خيلي خوشحال بود. خيلي شــاهرخ را دعا کرد.
چند سالي بود که مشهد نرفته
بوديم.
در راه، اتوبوس براي شام توقف کرد.
جلوي رســتوران جوان ديوانه اي نشســته بود. چند نفري هم اورا اذيت مي
کردند.
شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست.
ديگر کسي جرات نمي
کرد که او را اذيت کند!
بعد شــروع کرد با آن ديوانه صحبت کــردن.
يکي از همان جوانهاي هرزه با
کنايه گفت:
ديوانه چو ديوانه ببيند خوشــش آيد!
شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره
من ديوانه ام! ديوانه!
بعد با دســت اشاره کرد و گفت:
اين بابا عقل نداره
اما من
، ديوانه ی خميني ام!
وارد رستوران شديم. مشــغول خوردن شام بوديم.
همان جوانهاي هرزه دور
هم نشســته بودند.
بلندبلند به هم فحش مي دادند.
شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن
و بچه اينجا نشستند، آروم تر!
امــا آنهــا از روي لجبازي بلندتر فحش مي دادند.
شــاهرخ گفت: لااله الا الله
نمي خوام دعوا کنم.
اما يکدفعه و باعصبانيت از جا بلند شــد. رفت سمت ميز آنها.
با خودم گفتم: الان اونها رو مي
کشــه!
اما آنها تاهيبت شــاهرخ راديدند
؛ پا به فرار گذاشتند!
٭٭٭
فردا صبح رســيديم مشهد.
مستقيم رفتيم حرم.
شاهرخ سريع رفت جلو، با آن
هيکل، همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح!
بعد هم آمد عقب و يک
پيرمرد را که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح.
عصر همان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوي حرم.
شاهرخ زودتر از
من رفته بود.
مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلائي شوم.
يکدفعه ديدم کنار
درب ورودي ، شاهرخ روي زمين نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت
سرش نشستم.
شــانه هايش مرتب تکان مي خورد.
حال خوشي پيدا کرده بود.
خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد.
مرتب مي گفــت: خدا، من بد کردم.
من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم.
خدايا منو ببخش!
يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشــک از چشمان من هم جاري شد.
شاهرخ يک ساعتي به همين حالت بود.
توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد.
دو روز بعد برگشتيم تهران،
شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد.
همه خلافکاري
هاي گذشته را رها کرد.
#شاهرخ_حرانقلاب
#انقلاب
هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را بهم
ريخته بود.
از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلي تعجب کردم.
فردا شب هم براي نماز،مسجد رفت.
با چند تا ازبچه هاي
انقلابي آنجا، آشنا شده بود.
درهمه تظاهراتها شرکت ميکرد.
حضور شاهرخ
، با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود.
البته شاهرخ ازقبل
هم ،ميانه ی خوبي با شاه و درباريها نداشت.
بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان
سلطنت فحش ميداد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را