eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
خورها ســيد مجتبي هاشمي، فرماندهي بســيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد. ســيد، با شــناختي که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او ، يعني آدمخوارها مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد. ٭٭٭ پدر و پسري باهم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل ازانقلاب مشروب فروشي داشتند. روزهاي اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنهاهم هرکاري مي خواستند مي کردند. ســيد، آنها را به شــاهرخ معرفي کرد. بعد ازمدتي آنها به رزمندگان شجاعي تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند. ٭٭٭ درآبادان ، شــخصي بود که به مجيد گاوي مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکســتگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست باعراقي ها، بجنگد؛ اما هيچ کدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد ، او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد، مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمي به چهره ی مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزي گنده لات آبادان بودي. ميگن خيلي هم جيگر داري، درســته!؟ بعد مکثي کرد و گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اي! شــب ، از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقيها نزديک شديم. شاهرخ، مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسرعراقي روميکشي واســلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري؛ مييارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو، از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر، دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که درتاريکي شــب ، احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کردو با حالت تمسخر گفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي [کرد] و چيزي شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکي شــب، ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، ســر بريده يک عراقي، در دســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي مجيد که عصباني شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش، از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد. َ شــاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر، از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حســين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشــان ماجراهائي داشــتند، اما ،جالــب بود که همه ی اين نيروها، مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند. ًمثلا علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل ازانقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد، يکي ازاتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي ، مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي، بعدها مواد را ترک كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علي درعمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشــهر شده بود. او، بعد از مدتي با ســيد آشنا ميشود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او، با سيد، به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد. ٭٭٭ در گروه پنجاه نفره ی ما، همه تيپ آدمي حضور داشتند، ازبچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيلکرده اي مثل اصغرشعله ور ،که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند؛ علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شــاهرخ در مقر بود و براي نماز جماعت مي رفت؛ همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما، بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.