بعــد از ناهار کمي اســتراحت کردم.
عصربود كه با ســر و صداي بچه ها از
خواب پريدم.
با تعجب پرســيدم: چي شده!؟
شــاهرخ جلو آمد و گفت:
يكي از بچه ها که
قبلا دانشــجو بوده، رفته و با اونها بحــث كرده.
بعد هم توده اي ها
دنبالش كردند.
حالا هم جمع شدند جلوي مسجد.
دارن بر ضد ما شعار ميدن.
رفتم پشــت پنجره ی مســجد.
خيلي زياد بودند. بچه ها درب مســجد را بســته
بودند.
بلند داد زدم و گفتم: كســي اسلحه دستش نگيره ، هيچكس حرفي نزنه،
جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.
من و شــاهرخ رفتيم بيرون.
آنها ســاكت شدند.
من گفتم: برا چي اينجا جمع
شديد.
جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما مي خوايم شما رو
از اينجا بندازيم بيرون.
اون كسي هم كه الان باما بحث ميكرد؛بايد تحويل بديد.
اصلا نميدانستم چه كار کنم.
ً
نفس در سينه ام حبس شده بود.
خيلی ترسيده بودم.
آن جوان ادامه داد: من چريک فدائي خلقم. بدون ســلاح شما رو از اين
شهر بيرون مي كنم.
هنوز حرفش تمام نشــده بود. شاهرخ يکدفعه و باعصبانيت به سمتش رفت.
جمعيت عقب رفت.
جوان مات و مبهوت نگاه ميكرد.
شاهرخ با يكدست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت.
خيلي سريع او را از روي زمين بلند كرد.
اورا با آن جثه ی درشت بالاي سر گرفته
بود.
همه جمعيت ســاكت شدند.
بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به
زمين و روي سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهي ميكرد.
همه آنهائي كه شعار مي دادند
فرار كردند.
شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خيلي ذوق زده شــده بودم.
گفتم: شــاهرخ الان بايد كاري كه ميخوايم رو
انجام بديم.
#شاهرخ_حرانقلاب
خيابان خلوت شــده بود.
با هم رفتيم كلانتري.
قرار شــد از امشب
نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه ی دكه های روزنامه فروشــي هم سر زديم.
خيلي محترمانه گفتيم: شما از
شهرداري مجوز گرفته ايد؟
پاسخ همه آنها منفي بود.
ماهم گفتيم: تا فردا وقت
داريد كه دكه را جمع كنيد.
صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم.
چند نفر از حزب توده با چماق جلوي
دكه ايســتاده بودند. اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند.
شاهرخ جوان فروشنده را
بيرون آورد.
بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد.
با شنيدن اين خبر
، ديگر دكه ها خيلي سريع جمع شد.
يك هفتــه ی ديگر، در آنجا مانديم.
آرامش به طور كامل به شــهر بازگشــت.
اعضاي حزب توده، #لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند.
#نمازجمعه بار ديگر در شهر اقامه شد.
وقتي مردم به سوي محل نماز مي آمدند
به ياد حديث نوراني افتادم كه ميفرمايد:
« قدمي نيست که به
سوي نماز جمعه برداشته مي شود ؛ مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام مي کند »
[وسائل الشیعه ج۵]
[امام صادق علیه السلام]
با حضور مردم مومن و انقلابي لاهيجان،
كميته و بســيج شهر، راه اندازي شد.
ما هم با بدرقه ی مردم و امام جمعه ی شهر، به سوي تهران برگشتيم.
#شاهرخ_حرانقلاب
#خستگی_ناپذیر
اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروز درگيري داشتيم.
مخالفين جمهوري اسلامي
هر روز در گوشه اي از مرزهاي ايران ، آشوب برپا مي کردند.
پس از کردستان
و گنبد و سيستان، اينبار نوبت #خوزستان بود.
گروه خلق عرب ، با حمايت بعثي هاي عراق، اين منطقه را ناامن کردند.
شاهرخ
که به منطقه ی #خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادي از بچه ها راهي شد.
غائله ی خلق عرب، مدتي بعد، به پايان رســيد.
رشادتهاي شاهرخ درآن ايام مثال
زدني بود.
هنوز مشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره در مناطق غربي
کشور، درگيري ايجاد شد.
به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهي قصرشيرين شديم.
اينبار وضعيت
بــه گونه اي ديگر بود. نيروهاي نفوذي عراق همه جا حضور داشــتند.
درهمه
اســتان کرمانشــاه، همين وضعيت بود.
هيچ رســتوراني به ما غذا نمي داد.
هيچ
مسافرخانه اي به بچه هاي انقلابي جا نمي داد.
نيروهاي نفوذي عراق به راحتي از مرز عبور مي کردند و سلاح و مهمات را
به داخل خاک ايران منتقل مي کردند.
آنها به چندين پاســگاه مرزي نيز حمله
کرده و چندين نفررا به شهادت رساندند.
#شاهرخ_حرانقلاب
محل اســتقرار ما مسجدي درقصر شــيرين بود.
بيشتر مواقع به اطراف مرز مي
رفتيم.
آنجا سنگر مي گرفتيم و در کمين نيروهاي دشمن بوديم.
جنگ رسمي
عراق هنوز آغاز نشده بود.
نيمه هاي شــب از سنگر کمين برگشتيم.
آنقدر خسته بوديم که در گوشه اي
از مســجد خوابمان برد.
دو ســاعت بعد، احساس کردم کسي مرا صدا مي کند.