از شدت گريه، شانه هايش ميلرزيد!
باديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت.
سرش پائين و دستانش به سمت آسمان
بود.
مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي ســوزناک مي خواند.
آخردعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه
ما لياقت داريم ما روپاک کن و شــهادت رو، نصيبمان کن.
بعد گفت: دوستان،
شــهادت نصيب كســي مي شــه كه از بقيه پاكتر باشه.
برگشــم به سمت عقب
شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها
مصاحبه کرد.
اين فيلم چندين بار از صدا و ســيما پخش شده.
وقتي دوربين در
مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقيقه اي صحبت كرد.
درپايان وقتي خبرنگار از
او پرسيد: چه آرزوئي داري؟
بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان
اسلام و شهادت براي خودم!!
#شاهرخ_حرانقلاب
#دوقلوها
عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود.
سيد مجتبي ، همه بچه ها را در
سالن هتل جمع کرد.
تقريباً دويست و پنجاه نفر بوديم.
ابتدا آياتي از سوره ی فتح
را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده
در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم.
استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان
اســت.
امادشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما
ثابت کرده اند که قدرت ايمان، بر همه سلاحهاي دشمن برتري دارد.
بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده:
صبح فردا
نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد.
توپخانه ی ارتش
هم، پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد.
بعد درمورد حفــر کانال صحبت کرد و
گفت: دوســتان عزيــز ما ، در طي اين مدت، کانالي را به طول ســيصد متر تا
نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند.
همه از اين کانــال عبور مي کنيم.
دقت
کنيد تا به خاکريز و ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند.
بايد در
سكوت كامل به دشمن نزديک شويم.
يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد:
برادر هاشــمي، فرماندهي عمليات و برادر
شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند.
براي رمز اين حمله هم کلمه"دوقلوها" انتخاب شده!
بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند.
اين اســم خيلي عجيب بود.
فرمانده با
خنده ادامه داد: روز قبل، خدا به آقا ســيد دو تا فرزند دوقلو داده؛ ما هم هر چه
از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند.
براي همين رمز حمله را اينطور
انتخاب کرديم.
نيروهــا آخرين تجهيزات خودرا دريافــت کردند.
نمازمغرب را خوانديم و
مجلس دعاي توســل برپا شــد.
هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم.
رفته بود توي
تاريكي و تو حال خودش بود.
بعد ار دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها
آغاز شد.
همه ســوار بر كاميونها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده
رفتيم.
بعد از آن پياده شديم و به يک ستون حركت كرديم.
آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود.
من و يكــي از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند.
در راه
،يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده!
سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود.
مرتب
هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا!
سيد هم برگشت و نگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زير شده بود
و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره ی شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت
بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه!
#شاهرخ_حرانقلاب
#آخرين_حماسه
رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله.
تمام نيروها به دسته هاي كوچک، تقسيم
شــدند.
مسئولين محورها و گروه ها بانيروهايشان حركت كردند.
شاهرخ يک
آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت:
ممد تو همراه من باش، با من
بيا جلو،
گفتم: چشم.
به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم.
چند دقيقه بعد به کانال رسيديم.
کانال
به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهاي عراقي متوجه
آن نشــده بود.
دکتــر چمران هم در بازديدي که از کانال داشــت خيلي از آن
تعريف کرده بود.
باعبور از کانال، به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديک شديم.
در قسمتهائي از دشت، خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود.
به پشــت يکي از اين خاکريزها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده