شهريور پنجاه و نه آمد تهران.
مادر خيلي خوشحال بود. بعد ازماه ها فرزندش
را مي ديد.
يک روز بي مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخواي دنبال کار انقلاب
باشي،
سن تو رفته بالاي سي ســال نميخواي ازدواج کني؟!
شاهرخ خنديد و
گفت:
چرا، يــه تصميم هائي دارم.
يکي از پرســتارهاي انقلابي ومومن هســت که
دوســتان معرفي کردند.
اســمش فريده خانم و آدرســش هم اينجاســت.
بعد
برگــه اي را داد به مــادر و گفت: آخر هفته ميريم براي خواســتگاري،
خيلي
خوشحال شديم.
دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشــنبه سي و يکم شهريور، جنگ شــروع شد.
شاهرخ گفت:
فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه
#شاهرخ_حرانقلاب
#شروع_جنگ
ظهر روز سي و يکم بود.
با بمباران فرودگاه هاي کشور ، جنگ تحميلي عراق
عليه ايران ، شــروع شــد.
همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند.
اين بار فقط
درگيري با گروهکها يا حمله به يک شــهر نبــود، بلکه بيش از هزار کيلومتر
، مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب ، درجمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکي از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ
را صدا کرد.
نامه اي را به او داد و گفت:
از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده
از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضور داشتند؛ اين
نامه ارسال شده بود.
تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت.
شاهرخ به ســراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت.
صبح روز يازدهم مهر با
دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو ، راهي جنوب شديم.
وقتي وارد اهواز
شــديم؛ همه چيز به هم ريخته بود.
آوارگان زيادي به داخل شــهر آمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و...
همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند.
سه روز در
اهواز مانديم.
دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد.
به همراه ايشان براي انجام
عمليات، راهي منطقه ی سوسنگرد شديم.
درجريان اين حمله، سه دستگاه تانک دشمن را ،منهدم كرديم.
سه دستگاه تانک
ديگر را،هم غنيمت گرفتيم. تعدادي از نيروهاي دشمن راهم به اسارت درآورديم.
بعــد از اين حمله، شــهيد چمران براي نيروها صحبت كــرد و گفت: اگر مي
خواهيد کاري انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر
.
ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
جاده اهواز به خرمشــهر دست عراقيها بود.
ديگر جاده ها، هم، امنيت نداشت.
تنها راه عبور، حرکت از مسير ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهر بود.
با سختي بســيار حرکت کرديم. تعدادي از بچه ها به مناطق ديگر رفتند.
ما با
چهل نفر، نيرو وارد ماهشهر شديم. آنجا بود كه به خيانت هاي بني صدر پي برديم.
نيروهاي ارتشــي و تحت نظــارت بني صدر، اجازه عبور بــه نيروهاي داوطلب
نمي دادند.
هرچه صحبت کرديم بي فايده بود.
چند روزي هم آنجا معطل شديم.
شــاهرخ گفت: من امروز ميرم مقر هوانيروز
اگه لازم شد تيرهوائي شليک
ميکنم.
من مي دانم مشکل ، بني صدر است، اينها با ما کاري ندارند.
ما بايد اين
راه را باز کنيم..
اين کار او بالاخره جواب داد.
فرمانده نيروها جلو آمد و گفت: چه خبره؟!
شــاهرخ باعصبانيت داد زد: مثل اينکه شما براي اين مملکت نيستي، به زن و
بچه مردم توي خرمشهر حمله شده، اما شما نمي خواي ما به کمکشون بريم.
فرمانــده کمي فکر کــرد و گفت: آماده باشــيد. براي حمــل مجروحين يه
هليکوپتر داره ميره سمت آبادان، با همون شما رو ميفرستم.
ساعتي بعد، کنار بهمن شير در جنوب آبادان پياده شديم.
ازآنجا با يک کاميون
به داخل شهر رفتيم.
نمي دانستيم به کجا برويم.
اوايل جنگ بود.
هر کسي براي
خودش جبهه اي تشکيل داده بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
يکــي ازبچه هائــي که قبل از ما بــه جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت
خرمشهر، جنگ اصلي آنجاست.
به همراه او، راهي خرمشهر شديم.
چند روزي
در خطوط دفاعي خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بني صدر
به خرمشهر مي آيند. ما هم به ديدنش رفتيم.
٭٭٭
از روي پل خرمشــهر جلوتر نيامــد.
مرتب ميگفت: نيــروي کمکي در راه
اســت، امکانات و تجهيزات در راه اســت،
يکدفعه ديدم آقائــي با قد بلند در
حالي که لباس سبز نظامي بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد:
آقاي بني صدر، نيروهاي دشــمن دارند شهر رو مي گيرند. شما فرمانده کل قوا
هســتي، بيســت و پنج روزه داري اين حرفا رو ميزني، پس اين نيرو و تجهيزات
کي ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهررو نگه داريم.
بني صدر که خيلي عصباني شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما
بديم.
جنگ برنامه ريزي مي خواد. خرج داره و...